احمد بیگدلی:
سلام ای مهربان که نیستی حالا ...
احمد بیگدلی داستاننویس معاصر یادداشتی «کوتاه برای خاطره بلند خسرو شکیبایی» نوشت.
عکس:حمید جانیپور
احمد بیگدلی داستاننویس معاصر یادداشتی «کوتاه برای خاطره بلند خسرو شکیبایی» نوشت.
«سالها پیش بود. و حالا آنقدر دور به نظرم میآید که همچون بخش کوتاهی است از یک خواب:
خواب شیرین و سکرآور دم صبحی که نمیتوانی همه آن را به یاد بیاوری و همین است که سالها با تو باقی میماند و نمیگذارد فراموشش بکنی.
سالها پیش بود و خواب، مرا با خودش برد به تالار سنگلج، در پایان مراسم جشنواره تئاتر شهرستانها، سال ۵۵ یا ۵۶. رشید بود. قامت کشیده و بالابلند و نهآن قدر که برای بوسیدنش، بوسیدن آن گونههای مهربان، روی پنجه پا بایستی. آمد طرفم. یا من رفتم. آن روزها فرقی نمیکرد. ما با هم اندکی دوستی قدیمیتر داشتیم که انگار گمش کرده بودیم و حالا، باز، بعد از مدتها، جسته بودیمش و به یادش میآوردیم:
ـ سلام.
ـ سلام
تکیه کلامی هم داشت انگار ـ که حالا یادم نیست. آنوقتها بیشتر مرد تئاتر بود تا سینما و تازه شروع کرده بود. آیا خواب میبینم. نه نمیبینم. پریشانی و اندوه نمیگذارد. خواب نمیبینم و در آن روز خستگی، اما پر از نشاط، او را دیدهام و گونهاش را بوسیدهام، این را یادم است. یادم است که دستم را فشرد و یادی از گذشته کرد. گذشته، گذشته بود و زمان حال هم میگذشت و گذشت تا که خبر مرگش به ناگهان قلبم را فشرد و دردی جانکاه نشست به جانم: آخ.
ـ سلام.
ـ سلام. ای مهربان که نیستی حالا تا دستهای مهربانت را بفشارم، تو دیگر به خواب میمانی: خواب خوش تمام، سحرهای مه برمیخیزم تا غوغای گنجشکها را بر درخت انار همسایه تماشا کنم.
یادت گرامی.»
ارسال نظر