دختر خاله فرح، فروشنده زمینهای تبریز بود
رضا نیازمند: در سازمان گسترش یک روز منشی گفت خانم دیبا با پسرش میخواهد شما را ببیند. منشی من همه آدمهای دنیا را میشناخت. گفتم خانم دیبا کیست؟ گفت از اقوام ملکه است، تصور میکنم دخترخاله او است. خانمی بسیار شیک مثل اینکه هم اکنون از خیابان شانزهلیزه آمده باشد با پسرش وارد شد. پس از تعارفات گفت شما در تبریز زمینهای زیادی میخرید من هم یک زمین چندهزار متری دارم آن را هم بخرید. گفتم زمین شما کجاست؟ گفت ۵ یا ۱۰ کیلومتر از محل ماشینسازی به طرف غرب. گفتم متری چند/ گفت ۲۰۰ تومان. گفتم اولا من در آنجا که شما زمین دارید زمین نمیخرم. ثانیا زمینهایی که من خریدهام به شهر خیلی نزدیکتر است و آنها را متری ۳۲ و ۳۳ ریال خریدهام. به همین دلیل متاسفانه زمین شما به درد من نمیخورد. خانم اصرار زیاد کرد و من هم سر حرف خود ایستادم.