گذر به نظام دموکراتیک
تصور پدربزرگ روزبهروز محو میشود و گویی که تجسم تاریخ باشد، هرچه به آن نزدیک میشود «به بیشمار سایههای عمیق و لکههای روشن نور تجزیه» میشود، «به خطوط و ضربهقلمها و بافت هزارچین بوم نقاشیشده.» و تا از آن فاصله میگیرد «خطوط و ضربهقلمها از نو بههم» میپیوندند و «باز همان سیمای آشنا اما رازناک» تاریخ را میسازند. کارل سرگشته است و مایه تسلای خود را جایی دورتر از قیصر و پدرش و در روستای زادگاه پدربزرگش قهرمان سولفرینو و در زندگی رعیتی میجوید، اما ارتش این اجازه را به نوه قهرمان سولفرینو نمیدهد و سرانجام... الکساندر همچون کارل یوزف، نواده خاندانی باورمند به نظامی است، نظامی که البته سالهاست فروپاشیده، اما گویی بدون او روایت فروپاشی کمونیسم کامل نیست. پدر، مورخ نامدار آلمان شرقی گرفتار بدترین بیماری شده که ممکن است مورخی دچارش شود؛ آلزایمر. الکساندر ناگهان درمییابد که به سرطان دچار شده و شفای خود را در سفر به مکزیک میجوید، کشوری که زمانی مادربزرگ کمونیستش از هراس نظام نازی به آن پناه برده و تصویری رویایی از آن برای نوهاش ساخته بود. گسست چنان عمیق است که حتی نامههای عاشقانه پدر مورخش هم برای الکساندر قابل باور نیست و تسلای خود را همچون کارل یوزف در گذشتهای دورتر در خاطرات مادربزرگش میجوید. حتی روایت پدر از آنچه میان او و پسر گذشته نیز با تصورات پسر همخوانی ندارد. الکساندر حتی بخشی از گذشته پدر را که عکسهای مستهجنش باشد، میسوزاند. رشته پیوند او با مادربزرگش نیز، عکسهایی سیاهوسفید از مکزیک است. در «اینک خزان» عکسها ابهامی را برطرف نمیکنند و قوت قلبی نمیدهند، اغلب محوند و از همان ابتدا سوالبرانگیز. در عکس مادربزرگ در برابر هرم آفتاب «درواقع هیچچیز عکس قابل تشخیص» نیست و تلاش او برای حسگرفتن در مکانی که قبلا مادربزرگش را در عکسی در آنجا دیده بهطرز خندهداری تنها به درد پاشنه پا و کمر و رانش میانجامد. تنها عکسهای قابلاعتماد، عکسهای رادیولوژی و سیتیاسکن هستند که بیماریاش را عیان کرده و اسباب عذابش شدهاند، اما نمیتوان در آنها تردید کرد.
ارسال نظر