علم اقتصاد باید جایی برای مسائل سیاسی درنظر بگیرد
علم اقتصاد چگونه باید تغییر کند
بازاندیشی زیادی در اقتصاد کلان و طراحی رویکردهای سیاستگذاری صورتگرفتهاست و اجماع روزافزونی وجود دارد که حرفه اقتصاد باید به روی ایدهها و چارچوبهای جدید گشوده شود، اگر که امید دارد بزرگترین مسائل جهان را حل کند. فصلنامه فایننساند دولوپمنت صندوق بینالمللی پول در شماره ماه مارس ۲۰۲۴ نگاه تازهای به رشته اقتصاد میاندازد و از اقتصاددانان سرشناس با دیدگاههای مختلف فکری دعوت کرده است تا به ما بگویند چگونه این حرفه در پاسخدادن به چالشهای قرن بیستویکم میتواند بهتر عمل کند. در صفحه امروز توسعه، نظرات دو اقتصاددان را آوردهایم. ابتدا انگوس دیتون توضیح میدهد؛ چگونه دیدگاههایش درباره موضوعاتی مانند اتحادیههای کارگری، تجارت آزاد و مهاجرت طی نیمقرن گذشته دچار دگردیسی شدهاست. او مینویسد: اقتصاددانان جریان اصلی باید در فروض خود تجدیدنظر کنند، نگاه و توجه انتقادیتر نسبت به عامل مهم قدرت داشته باشند، از اولویتدهی بهکارآیی نسبت به هر چیز دیگر دستبردارند و فروتنی بیشتری پیشه کنند.
جفری فریدن جایگاه ویژهای برای امور سیاسی قائل است. به گفته وی قلمرو سیاست اغلب کثیف و تودرتو است اما این شاید تنها جایی باشد تا بفهمیم چگونه جامعه برای چیزهایی ارزش قائل است که اقتصاددانان نمیتوانند بسنجند. به گفته وی رشد اقتصادی و پیشرفت اهمیت زیادی دارند اما مردم برای چیزهای دیگر هم اهمیت قائلند و آن چیزهای مهم دیگر شایسته توجهند. نتیجه ضمنی از همه این دیدگاهها اینست که علم اقتصاد باید با آغوشباز از جانشینهای نهادی و آزمایشکردن استقبال کند و پیچیدگی واقعیات اقتصادی و ارزشهای جوامع ما را بیشتر درنظر بگیرد. همانگونه که خود کینز نظر داد «مشکل بیش از اینکه ناشی از بسطدادن ایدههای جدید باشد، در خلاصی یافتن از ایدههای قدیمی است.»
علم اقتصاد به پیشرفتهای زیادی رسیدهاست؛ ما حجم عظیمی از فهم تئوریک اغلب غیربدیهی و شواهد تجربی دقیق و گاهی قاطع داریم. این حرفه چیزهای زیادی را میداند و میفهمد. بااینحال امروزه ما در حالت سرگشتگی قرار داریم. ما اقتصاددانان بحران مالی را پیشبینی نکردیم و بدتر اینکه با باور خیلی شورمندانه که نسبت بهکارآیی و سودمندی بازارها داشتیم، خصوصا بازارهای مالی که ساختار و نتایج آن را خیلی کمتر از آن چیزی که فکر میکردیم درک کردیم، باعث بحران شدیم. رویدادهای اخیر اقتصادکلان، قطعا غیرمعمول، کارشناسان در حال مشاجرهای را دیده است که نکته توافق اصلی آنها بر نادرستی دیدگاه دیگران است. برندگان جایزه نوبل که شهرت یافتهاند کارهای همدیگر در مراسم اهدای جایزه در استکهلم را تقبیح میکنند، باعث حیرت آن برندگان نوبل در علوم شدند که معتقدند جایزهها بابت کمک به بهبود اوضاع داده شدهاند. مثل بسیاری دیگر، من بهتازگی متوجه شدهام دچار تغییر فکری شدهام، فرآیندی دماغسوزانده برای کسی که بیش از نیمقرن یک اقتصاددان عملیاتی بودهام. من میخواهم به برخی موضوعات اساسی بپردازم اما ابتدا با برخی ضعفها و قصورهای کلی شروع میکنم. من ادعاها و اتهامهای فساد مطرحشده در برخی مجادلات را شامل نمیکنم، با اینحال اقتصاددانهایی که طی نیمقرن گذشته به ثروتی عظیم رسیدهاند شاید بهدرستی متهم به داشتن منافع شخصی در سرمایهداری به شیوهای که در حالحاضر کار میکند، باشند. همچنین باید بگویم در حال نوشتن درباره یک جریان اصلی (احتمالا گنگ و مغشوش) هستم و اینکه بسیاری اقتصاددانان غیرجریان اصلی نیز وجود دارند.
قدرت. تاکید ما بر مزایای بازارهای آزاد رقابتی و تغییرات فنی برونزا باعث میشود تا از اهمیت قدرت در تعیین قیمتها و دستمزدها، در انتخاب جهت تغییر فنی و تاثیرگذاری عامل سیاست در تغییردادن قواعد بازی غافل باشیم. بدون تحلیل قدرت، دشوار است نابرابری یا بسیاری چیزهای دیگر در سرمایهداری مدرن را درک کرد.
فلسفه و اخلاق. برخلاف اقتصاددانانی از اسمیت و مارکس تا جان مینارد کینز، فردریک هایک و حتی میلتون فریدمن، ما از اندیشیدن به اخلاق و اینکه چه چیزی بهزیستی انسانی را تشکیل میدهد عمدتا دست برداشتهایم. ما تکنوکراتهایی هستیم که فقط روی کارآیی تمرکز میکنیم. ما درباره اهداف و غایت اقتصاد، درباره معنای بهزیستن (درس اقتصاد رفاه که مدتهای مدید از سرفصل دروس آموزش اقتصاد خارج شدهاست) یا درباره آنچه فیلسوفان درباره برابری میگویند، آموزش اندکی دیدهایم. وقتی مجبور باشیم، معمولا به فایدهباوری بر پایه درآمد متوسل میشویم. ما اغلب بهزیستی را با پول یا مصرف برابر میگیریم و بیشتر چیزهای مهم دیگر برای مردم را نادیده میگیریم. در تفکر اقتصادی جاری، افراد بیش از روابط بین مردم، درون خانوادهها یا درون جوامع محلی اهمیت دارند.
کارآیی مهم است، اما اقتصاد ارزش بیشتری برای آن نسبت به دیگر اهداف قائل شدهاست. عده بسیاری با لیونل رابینز که علم اقتصاد را علم تخصیص منابع کمیاب بین اهداف رقیب تعریف کرد یا نسخه قویتر آن که میگوید اقتصاددانان باید روی کارآیی تمرکز کنند و انصاف را به دیگران، سیاستمداران یا مدیران دولتی واگذار کنند، کاملا موافقند، اما دیگران در تحقق برابری مرتب شکست میخورند، بهطوری که وقتی افزایش کارآیی همراه با بازتوزیع به سمت بالا (منظور ثروتمندترشدن ثروتمندان) را داریم - که غالبا اگرچه نه لزوما اینگونه است- توصیههای ما تفاوت چندانی با مجوزدادن به غارت و چپاول نخواهد داشت.
کینز نوشت؛ مساله علم اقتصاد آشتی کارآیی اقتصادی، عدالت اجتماعی و آزادی فردی است. ما در اولی خوب عمل کردیم و تمایلات لیبرتارینی در علم اقتصاد دائم روی آخری فشار میآورند، اما عدالت اجتماعی موضوعی دست آخر شدهاست، پس از اینکه اقتصاددانان جناح چپی حرمتگذاری مکتب شیکاگو به بازارها را باور کردند- اکنون ما همه فریدمنی هستیم- عدالت اجتماعی فرع بر بازارها شد و با توجهی که به میانگینها شد دغدغههای توزیعی کنار گذاشته و اغلب به شکلی مزخرف بهعنوان «منافع ملی» توصیف شد.
روشهای تجربی. انقلاب اعتبار داشتن در اقتصادسنجی واکنشی قابلدرک به شناسایی سازوکارهای علّی، اغلب مناقشهانگیز و برخی اوقات معتبر بود، اما روشهای درحالحاضر تاییدشده، آزمونهای کنترلشده تصادفی، روش تفاضل در تفاضل، یا طراحی ناپیوستگی رگرسیون، باعث توجه به اثرات محلی شدند و از سازوکارهای بالقوه مهم اما کُند که با وقفههای طولانی و متغیر عمل میکنند، غافل شدند. تاریخنگارانی که احتمال و علیت چندگانه و چندجهتی را میفهمند، در شناسایی سازوکارهای مهم که قابلتامل، جالب و ارزش اندیشیدن دارد بهتر از اقتصاددانان عمل میکنند حتی اگر معیارهای استنتاجی علم اقتصاد کاربردی معاصر را برآورده نکنند.
فروتنی. ما اغلب اطمینان بالایی داریم که حق با ماست. علم اقتصاد با ابزارهای قدرتمند خود میتواند پاسخهای روشنی ارائه دهد، اما این کار مستلزم فروضی هستند که تحتهمه شرایط معتبر نیستند. خیلی خوب است که تصدیق کنیم تقریبا همیشه روایتهای رقیب وجود دارند و یاد بگیریم کدامیک را انتخاب کنیم.
تغییر عقیدهدادن
شبیه بسیاری در گروه سنی من، مدتی طولانی اتحادیهها را مزاحمی ملاحظه میکردم که مانع کارآیی اقتصادی (و اغلب شخصی) میشوند و از افول تدریجی آنها استقبال کردم، اما امروزه شرکتهای بزرگ چنان قدرت عظیمی در مورد شرایط کار کردن، دستمزدها و تصمیمات در واشنگتن پیدا کردهاند که اتحادیهها در حالحاضر فرصت اندکی برای اظهارنظر در مقایسه با لابیگرهای شرکتی دارند. اتحادیهها که زمانی دستمزدها برای اعضا و غیراعضا را بالا میبردند، بخشی مهم از سرمایه اجتماعی در بسیاری مکانها بودند و قدرت سیاسی را به نیروی کار در محل کار و در دولتهای محلی، ایالتی و فدرال دادند. افول آنها باعث کاهش سهم دستمزد شده و به شکاف افزایشی بین جبران خدمات مدیران و کارگران، تخریب جامعه و افزایش پوپولیسم کمک کردهاست. عجم اوغلو و رابینسون بهتازگی استدلال کردند جهتگیری تغییرات فنی همیشه بستگی به این داشته که چه کسی قدرت تصمیمگیری دارد؛ اتحادیهها باید سر میز تصمیمگیری درباره هوشمصنوعی باشند. شور و شوق اقتصاددانان به نفع تغییر فنی بهعنوان ابزار ثروتمندشدن همگانی حالا دیگر پذیرفتنی نیست (حتی اگر در گذشته بود.) من بسیار بدبین به منافع تجارت آزاد برای کارگران آمریکایی هستم و حتی نسبت به ادعایی که من و دیگران در گذشته مطرح کردیم که جهانیسازی عامل کاهش گسترده فقر جهانی طی ۳۰ سالگذشته بودهاست، بدبینم. همچنین دیگر از این ایده دفاع نمیکنم که زیان وارده به آمریکاییهای شاغل از محل جهانیسازی، هزینه معقولی بود که برای کاهش فقر جهانی پرداختهشد چون وضع اقتصادی کارگران آمریکایی نسبت به فقرای جهان بسیار بهتر است. به باور من کاهش فقر در هند ارتباط بسیار اندکی با تجارتجهانی دارد و کاهش فقر در چین میتوانست با واردشدن خسارت کمتر بهکارگران کشورهای ثروتمند اتفاق بیفتد اگر سیاستهای چینیها باعث میشد تا این کشور مقدار کمتری از درآمد ملی خود را پسانداز کند بهطوری که بیشتر رشد تولیدات کارخانهای چین جذب بازار داخلی میشد. من همچنین به قضاوتهای اخلاقی خود درباره بده-بستان بین کارگران داخلی و خارجی توجه جدی نکردم. ما قطعا وظیفه داریم به کسانی که دچار فقرند کمک کنیم اما ما تعهدات بیشتری نسبت به همشهریان خود داریم که به دیگران نداریم. من مدتها از اجماع تقریبا کامل میان اقتصاددانان که مهاجرت به آمریکا چیز خوبی بود، با منافع زیاد به مهاجران و بدون هزینه یا هزینه اندک برای کارگران کم مهارت داخلی، پشتیبانی کردم، اما حالا دیگر اینگونه فکر نمیکنم. باورهای اقتصاددانان نسبت به این مساله که با مدلهای اقتصادسنجی شکلگرفته و شاید متعبر باشند اما اغلب مبتنی بر بروندادهای کوتاهمدت هستند، بدون مناقشه نیست. تحلیل بلندمدتتر که یک قرن و نیم گذشته را پوشش دهد داستانی متفاوت به ما میگوید. انتهای قرن نوزدهم که آمریکا مرزهای خود را باز گذاشت نابرابری بالا بود، اما وقتی مرزهای خود را بست بسیار کمتر بود و دوباره پس از تصویب «لایحه مهاجرت و ملیت سال۱۹۶۵» افزایش یافت. همچنین استدلالی پذیرفتنی آورده شدهاست که مهاجرت بزرگمیلیونها آمریکایی آفریقایی از مناطق روستایی جنوب بهکارخانهها در شمال اتفاق نمیافتاد، اگر مالکان کارخانهها قادر به استخدام مهاجران اروپایی که ترجیح میدادند بودند. اقتصاددانان نفع زیادی میبردند اگر با ایدههای فیلسوفان، تاریخنگاران و جامعهشناسان بیشتر دمخور میشدند، همانگونه که آدام اسمیت چنین کاری کرد. فیلسوفان، تاریخنگاران و جامعهشناسان نیز به احتمال زیاد منتفع خواهند شد.
سیاست و امور سیاسی اغلب کثیف و تودرتو هستند اما این شاید تنها جایی باشد تا بفهمیم چگونه جامعه برای چیزهایی ارزش قائل است که اقتصاددانان نمیتوانند بسنجند. رشد اقتصادی و پیشرفت اهمیت زیادی دارند اما مردم برای چیزهای دیگر هم اهمیت قائلند و آن چیزهای مهم دیگر شایسته توجهند. در همان زمان که آمریکای پس از جنگجهانی دوم جایگاه خود بهعنوان برترین قدرت اقتصادی جهان را تثبیت میکرد بنگاههای تولیدی از شهرهای شمالشرق و غرب میانه فرار میکردند و پشتسر خود کارخانههای فولاد زنگزده و جوامع محلی زخمخورده باقی گذاشتند. با پخششدن صنایع جدید در جاهای دیگر، جامعه آمریکا در مجموع ثروتمندتر شد اما بیشتر جوامع موسوم به «کمربند زنگارگرفته» هنوز با تبعات آن صنعتزدایی دستوپنجه نرم میکنند. این دگرگونی اقتصادی پس از جنگجهانی دوم یک نمونه از سیاستها و روندهایی است که رفاه اجتماعی کل را افزایش میدهند اما اثرات توزیعی دردناکی دارند؛ آنها برندگان و بازندگان جدی ایجاد میکنند. وضعیتی که آنها را مناقشهانگیز میسازد. مناقشهانگیزبودن یک سیاست اقتصادی دلیل چشمپوشی از آن نیست خصوصا اگر آن سیاست باعث بهبود زیاد وضع اقتصادی جامعه شود. سیاستگذاران اغلب تقلا میکنند تا عموم مردم را ترغیب به پذیرش سیاستهای اقتصادی کنند که بهزیستی جامعه را بهبود میبخشد. سیاستگذاران برای خوشایندترکردن خود بین عموم مردم باید تشخیص دهند که سیاستها و روندها در بستر و محیط اجتماعی و سیاسی گستردهتر محقق میشوند، پس خیلی مهم است که سیاستها مورد پذیرش بازیگران مهم اجتماعی و سیاسی قرار گیرند. علم اقتصاد در شناسایی سیاستهایی که میتوانند رفاه اجتماعی کل را بالا ببرند خیلی خوب عمل میکند. یکی از این سیاستها تجارت آزاد است. اساسا همه اقتصاددانان باور دارند که وضع بیشتر اقتصادها با برداشتن موانع تجارت بهتر میشود. هیچ اقتصاددان یا سیاستمدار معقولی وانمود نمیکند این کار بدون هزینه است: درحالیکه مصرفکنندگان و صادرکنندگان شاید منتفع شوند، بنگاهها و صنایعی که باید با واردات رقابت کنند به احتمال زیاد زیان میبینند. یک راهکار اقتصادی ساده هست. اگر یک سیاست بهبوددهنده رفاه اجتماعی بازندگانی ایجاد کند، از منافع ایجادشده برای جامعه میتوان برای جبران خسارت زیاندیدگان استفاده کرد. دولت از منتفعشوندگان از آزادسازی تجارت- صادرکنندگان، مصرفکنندگان- مالیات بگیرد و به آسیبدیدگان برای مثال کارگران خودروسازی کمک کند، چون طبق تعریف، این سیاست رفاه را افزایش میدهد و با توزیع منافع هنوز وضع جامعه بهتر خواهد شد، البته به شیوهای عادلانهتر در مقایسه با زمانیکه کارگران خودروسازی تازه بیکارشده را به حال خود رها کنیم تا گلیم خود را شخصا از آب بیرون کشند.
مشکلات جبران خسارت
جبران خسارت شاید در تئوری ساده و قدرتمند باشد، اما در عمل کار سادهای نیست. کسانی که از سیاست جدید نفع میبرند، ازقبیل مصرفکنندگان و صادرکنندگان وقتی تجارت آزادسازی میشود، بهندرت از خود اشتیاقی نشان میدهند تا بخشی از منافع آنها به شکل مالیات از جیبشان درآید. جبران خسارت میتواند پرهزینه و از نظر سیاسی دشوار باشد، به همین دلیل خیلی کمتر از آنچه اقتصاددانان توصیه میکنند رخ میدهد. به دلایل پیچیدهتر دیگری هم جبران خسارت میتواند دشوار باشد. یکی بحث زمانبندی است: در برخی موارد سنجه مناسب این است که یک نسل خسارت نسل دیگر را جبران کند. برای نمونه شاید انصاف و نیز منافع دوجانبه، در این باشد که از نسلهای آینده بخواهیم به جامعه سال2024 کمک کنند اگر که نسل حاضر بخواهد هزینه مبارزه با تغییرات اقلیمی را متحمل شود مثلا متحمل ازدسترفتن مشاغل برای گذار به انرژیهای سبز شود، اما چگونه میتوان کاری کرد تا «نسلهای آینده» این پول را بپردازند. یک راه وام گرفتن دولت است که پرداخت اصل و بهره آن بر دوش نسلهای آینده بیفتد. کاری که شاید در عمل معقول بهنظر رسد، اما این خطر هست که بار بدهی ایجادشده تحملناپذیر باشد. حقیقتا اصلا به نفع بلندمدت کشور نیست که قانونگذاران جاری وسوسه شوند دولتهای آینده را ورشکست کنند و بازارهای مالی اجازه این کار را نمیدهند؛ آنها مایل به تامین مالی بدهی خیلی افراطی نیستند. مشکل دیگر جبران خسارت این است که اغلب روشن نیست دقیقا چه کسی از این سیاست نفع میبرد و چه کسی زیان خواهد دید. تقریبا همیشه این عدمقطعیت هست که چگونه یک اقتصاد پیچیده به تغییر واکنش نشان خواهد داد. اقتصاددانان شاید به مدلهای خود ایمان داشته باشند اما کارگران و مدیران به پیشبینیهای آنها کمتر اطمینان دارند. خطر قراردادن رایدهندگان در معرض ریسکهای ناشناخته، قانونگذاران را بیمناک کرده و به نفع سیاستی دیگر میجنگند. یک مانع مرتبط جبران خسارت، عدماعتبار داشتن است. دولتها میتوانند قول دهند اوضاع را برای کسانی که مثلا از تجارت آزادتر یا سیاستهای اقلیمی آسیب دیدند درست میکنند، اما دستکم در کشورهای دموکراتیک، دولتها تغییر میکنند. مقامات تازه منتخب که اغلب با انتقاد از پیشینیان خود بهقدرت رسیدهاند علاقه زیادی به حفظ سیاستهای پیشینیان خود ندارند. بسیاری از دولتها حتی به وعدههای خود عمل نمیکنند چه رسد به وعدههای دیگران. در جهانی که هر دو بروندادها و سیاستهای دولت میتوانند تغییر کنند آنهایی که احتمال میدهند تحتتاثیر قرار بگیرندهزاران دلیل برای محتاطبودن دارند. جدیترین احتیاطها درباره جبران خسارت میتواند غیراقتصادی باشد. تحلیل اقتصادی روی اثر مادی یا پولی محض سیاستها و روندها و جبران خسارت نهایی متمرکز میشود، اگرچه مردم شاید نگران اثرات مادی کمتر روشنی باشند که به سختی میتوان قیمتی روی آن گذاشت. برای نمونه، آزادسازی تجارت به افول صنایع کارخانهای سنتی در کمربند صنعتی آمریکا کمککرده است؛ همچنین در دیگر مناطق قبلا صنعتیشده جهان. وقتی مشاغل از آنجا میروند به روشنی هزینه اقتصادی به شکل مشاغل، دستمزدها، درآمد مالیاتی و فعالیت کلی اقتصادی ازدست رفته خواهیمداشت.
مناطق فقیرنشین
اما مناطق فقیرشده چیزی واقعی اگرچه کمتر ملموس، به اندازه مشاغل پرداختی بالا را از دست میدهند. شهر کوچکی که کارخانههای آن تعطیل شدند وارد مارپیچ اقتصادی-اجتماعی به سمت پایین میشود: کاهش درآمدها، سقوط ارزش املاک و مالیات بر مستغلات، آسیب دیدن خدمات محلی و تاروپود اجتماعی جامعه محلی از هم میگسلد. این پیشدرآمد یک اپیدمی بهنام «مرگهای ناامیدانه» به شکل اعتیاد به الکل، مصرف مواد مخدر و خودکشی بود.
حتی وقتی این اثر خیلی شدید نبود با تعطیلی مراکز تجاری، کیفیت زندگی- برای هرکسی در آن شهر- آسیب میبیند. با فروپاشی یک پایه اقتصادی باثبات، بنیانهای جامعه تضعیف میشود. یک راهکار رایج تشویق بیکاران به مهاجرت به مکانهایی است که مشاغل در دسترسند. به دلایل اقتصادی انجام این کار مشکل یا ناممکن است چون کسانی که خواهان رفتن از مناطق فقیرشده هستند اغلب با ارزش کاهشی خانههای خود مواجه میشوند. ساکنان شاید به دلایل غیرپولی نیز تمایلی به رفتن نداشته باشند. آنها دارای خانواده گسترده در آن منطقه، دوستان و همسایگان و دلبستگیها به سنتهای محلی هستند. دچار رکود شده یا نشده، این جایی است که آنها میشناسند، اینجا خانه آنهاست. بدترشدن مناطق معدنی زغالسنگ این مشکل را نشان میدهد. به علت نگرانیهای زیستمحیطی و تغییر فناورانه صنعت زغالسنگ برای سالها رو به نزول گذاشته بود که بهتازگی سیاستهای اقلیمی هم به آن افزوده شد. با افول این صنعت نه فقط معادن زغالسنگ متروک بلکه مناطق جمعیتی نیز کلا تخریب شد. بسیاری از جوامع معدنی زغالسنگ منزوی شدند و تعداد اندکی موفق شدند اقتصادی متنوع پیدا کنند، بهطوری که با شروع افول اقتصادی کمتر کاری برای جلوگیری از سقوط آنها میشد کرد. در یک بررسی بانک جهانی روشن شد که از میان 222شهرستان زغالسنگ آپالاشی تنها چهار تا موفق شدند از لحاظ اقتصادی روی پای خود باقیبمانند. ساکنان شهرهای سواحل شرقی و غربی آمریکا بهندرت از حال و روزمیلیونها نفری که هنوز در شهرستانهای تولید زغالسنگ زندگی میکردند باخبر بودند، کسانی که اغلب در شهرهایی با خانوادههای متحد و همبسته نسلهایی متمادی کنار هم زندگی کردهبودند و ارتباطات اجتماعی، فرهنگی و دینی محکمی داشتند. هزینه ترککردن یک جامعه تاریخی خانوادگی که در آن ساکن بودند تنها هزینه پولی نیست، بلکه بهمعنای از دستدادن همه ارتباطات شخصی است. هیچ فایدهای ندارد که از مردم بپرسید؛ با ترککردن این محل چه چیزی از دست خواهید داد چون تصمیم هر فرد به تصمیمات دیگران بستگی دارد. اگر هرکس دیگری در حال ترککردن است چرا من باید اینجا بمانم؟ اگر هرکسی ماندهاست چرا من باید اینجا را ترک کنم؟ و آینده جامعه محلی بستگی به این دارد که آیا اعضای آن با همدیگر متحد باقی میمانند و دستکم اینکه امید برای ساختن آیندهای امیدبخشتر را حفظ میکنند یا خیر. در این بستر، چگونه میتوان منافع مصرفکننده از خرید پوشاک یا خودروی ارزانتر را در قیاس با هزینههای انسانی فروپاشی شهرها و شهرکها در اوهایو، دره میوز بلژیک یا یورکشایر جنوبی وزن داد؟ برخی از این هزینهها قطعا اقتصادی هستند و شاید برای جبران خسارت پولی مناسب باشند، اما برخی غیراقتصادی هستند با ارزشی که تعیین آن با هر میزان دقتی ناممکن است. چگونه میخواهید روی عضویت در یک جامعه چندنسلی یکپارچه قیمت بگذارید؟
سنجیدن عوامل سیاسی
در واقعیت امر جامعه یک روش دارد تا اهمیت نسبی این ارزشهای به سختی سنجیده شده را تثبیت کند: عامل سیاست. وقتی درباره مزایای تجارت آزاد نسبت بهکارخانههای محلی، یا درباره مزایای زغالسنگ و نفت نسبت به باد و خورشید بحث و جدل میکنیم، بهصورت ضمنی یا صریح بحث میکنیم که با چه شدت و غلظتی منافع مصرفکنندگان و تولیدکنندگان، زیاندیدگان و کمکشدگان، نسلهای جاری و آتی را وزن بدهیم. برای مثال بیشتر مطالعات درباره مسائل سیاسی تجارت نشان میدهد که مقامات منتخب با احتمال بیشتری از صنایع با کارگران مزد پایین نسبت به صنایع تحتتسلط کارگران دستمزد بالا حمایت میکنند (از طریق وضع تعرفهها و سایر موانع تجاری.) دلایل بسیاری برای این تمایل وجود دارد؛ یک دلیل تقریبا قطعی این است که مردم نسبت بهکارگران دستمزد پایین از کار بیکارشده همدردی بیشتری میکنند. در بستری دیگر، ساکنان شهرنشین که هرگز در مزرعه زندگی نکردهاند بهنظر میرسد تمایل به پرداخت مبلغی بیشتر بابت مواد غذایی دارند تا از کشاورزان خانوادگی حمایت کنند که عمدتا بهعلت دلبستگی حسرتبار و دلسوزی برای سبک زندگی روستایی است، پس حمایتهای تجاری یا یارانهدهی به بخش کشاورزی، اگر دلیل اقتصادی ندارد، شاید منطق سیاسی داشتهباشد و بنابراین کاملا قابل دفاع باشد. فرآیند سیاسی به ارزشهای مردم وزن میدهد شامل ارزشهایی که به سختی قیمتگذاری میشوند. در این نوع سبکسنگین کردنها، دلسوزی و مراقبت عمیق از چیزی بیشتر از دلسوزی فقط اندک بهحساب میآید؛ بهطوری که مهم است مصرفکنندگان اهمیت اندکی به قیمت اسباببازی میدهند در صورتیکه ساکنان یک شهر کارخانهای شاید اهمیت زیادی به انسجام و همبستگی جامعه محلی خود میدهند. در عرصه سیاسی، نظرات بهشدت باورشده اهمیتی بیشتر از نظراتی دارد که تنها باور ضعیفی دارند و احتمالا همینگونه هم باید باشد. عرصه سیاسی سازوکاری است که جوامع انتخابهای سخت را از میان چیزهایی که اغلب به دشواری مقایسه میشوند، میگیرند. انتخابها بهندرت عالی و بیعیب و نقص هستند و معمولا مناقشهانگیزند. در هر صورت جوامع مدرن، به این شیوه ارزشی که شهروندان برای ارزشهای خود قائل هستند را ارزیابی میکنند.
در عرصه سیاسی است که مردم به هماهنگی درباره مثلا سرزندگی یک شهر کوچک دربرابر منافع خریداران از پوشاک ارزانتر میرسند. رشد اقتصادی و پیشرفت اهمیت زیادی دارد اما مردم به دیگر چیزها نیز اهمیت میدهند و دیگر چیزهای مهم شایسته ملاحظه هستند. اسکار وایلد درباره آن کسانی نوشت؛ که قیمت هر چیزی را میدانند و ارزش هیچ چیز را نمیدانند. منصفانه و درستتر- و البته مفیدتر است- که متذکر شویم اقتصاددانان قادر به قیمت گذاشتن روی بسیاری چیزها هستند اما نه روی هرچیزی که ارزش دارد. سیاستهای مردمسالارانه شاید به ما یک احساس پذیرفتهشده جهانی از ارزش چیزهای بسیار گرانبها- ازقبیل جامعه محلی، فرهنگ و خانواده- را ندهند، اما میتواند به ما چیزی در اینباره بگوید که چگونه اعضای جامعه درباره این چیزها احساس میکنند و چگونه اقدام به وزندهی هرکدام دربرابر یکدیگر میکنند.
منبع: صندوق بینالمللی پول
فصلنامه فایننس اند دولوپمنت، گزارش ویژه مارس 2024