نــگــاه - انقلاب صنعتی ؛ یک نگاه کلی - بخش پایانی
باکونین، آنارشیسم و روزگار توسعه
همیشه یک گروه در راس و گروه دیگر در زیر قرار داشتهاند و منافع آنها نیز همیشه ضد یکدیگر بوده است. مارکسیسم معتقد است که تاریخ عرصه تغییر و تحمل است. در نتیجه توسعه تجارت و صنعت، به تدریج قدرت مالکان زمینهای کشاورزی به دست طبقه جدیدی از بازرگانان و صاحبان کارخانهها میافتد. در جامعه جدید صنعتی که به جامعه سرمایهداری معروف است، سرمایهداران قدرتمند هستند، زیرا صاحب وسایل تولید (کارخانهها)، توزیع (خطوط آهن، فروشگاهها و غیره ) و تبدیل (بانکها) هستند. مارکس این طبقه جدید را که طبقه بالای اجتماع سرمایهداری هستند «بورژوا» مینامد و رسیدن آنها را به قدرت ناشی از انقلاب بورژوازی میداند. سرمایهداری به نوبه خود یک طبقه محروم جدید بهوجود میآورد. این طبقه محروم پرولتاریای کارگران کارخانهها هستند. مبارزات طبقاتی ادامه پیدا میکند اما در یک شکل جدید. اقلیت یعنی بورژوازی، اکثریت یعنی پرولتاریا را با پرداخت جزء ناچیزی از کل ارزش آنچه تولید کرده است استثمار میکند و بقیه ارزش اضافی را به جیب خود میریزد. مارکس معتقد بود که با توسعه سرمایهداری، حرص و آز بورژوازی آنها را به استثمار بیرحمانه تر کارگران میکشاند. غنی غنیتر میشود و فقیر فقیرتر ولی پرولتاریا همیشه بیرحمیوبی عدالتی را تحمل نمیکند و روزی میرسد که دیگر از اربابان فرمان نمیبرد و درخواست دریافت سهم عادلانهای از کالاهای تولید شده را میکند. البته بورژوازی حاضر نیست به آسانی منافع خود را ترک کند و در مقابل خواستههای پرولتاریا مقاومت میکند. اما پرولتاریا انقلاب سرمایهداری را شکست میدهد و در این مرحله تاریخی سرمایهداری جای خود را به مرحله دیگری یعنی «سوسیالیسم» میدهد. مارکس در نظریات خود به «جامعه بیطبقه » نیز اشاره میکند. وی عقیده دارد که سوسیالیسم به زودی به مدینه فاضله نهایی یعنی «کمونیسم» میانجامد. وقتی کمبودی از نظر غذا و کالا نباشد نیازی نخواهد بود که افراد بر سر به دست آوردن سهم خود با یکدیگر به رقابت برخیزند و به عبارت دیگر هیچ یک از آنها احساس نابرابری نخواهد کرد. در یک چنین جامعهای مبارزه طبقاتی وجود نخواهد داشت. وقتی چنین شد، نیازی به قدرت حاکم برای تنظیم روابط اجتماعی افراد نخواهد بود و در نتیجه تشکیلات دولتی اهمیت خود را از دست خواهد داد. در این جامعه بیطبقه که مبتنی بر یک اصل ساده اقتصادی است، افراد به طور طبیعی با یکدیگر همکاری خواهند کرد. در این جامعه هر کس بر حسب توانایی خود و بر طبق نیازش آزادانه بهترین کاری را که از عهده اش بر میآید برای جامعه انجام خواهد داد و از حصه مشترک فقط آن چیزی را که نیاز دارد بر میدارد، نه بیشتر. مارکس درباره گذشته و حال بیشتر روشنگری کرده است تا درباره آینده، زیرا جزئیات تشکیل یک جامعه کمونیستی را شرح نمیدهد و حتی دقیقا نمیگوید چگونه باید به آن رسید. به همین دلیل است که میبینیم پیروان او هر یک به طریقی این نکات را تعبیر و تفسیر میکنند. امروزه مارکس، به عنوان پایهگذار «کمونیسم علمی» ستایش میشود وشیفتگان او عالیترین واژهها را سخاوتمندانه به پای او میریزند، اما از نظر ما، مارکس بشر را که میرفت بندهای اسارت را پاره کند و سخیفترین خرافهها را که در قرون و اعصار به آن اعتقاد داشت به دور افکند، به ستایش خدایی ساختگی دعوت کرد و این خدا بتی بود به نام «طبقه کارگر». مارکس از انسانها خواست که در مقابل «طبقه کارگر» زانو بزنند و این خدای ساختگی را بپرستند و متاسفانه عده بسیاری این دعوت را پذیرفتند و به پرستش این بت جدید پرداختند. پرستش این خدای ساختگی جدید، مصیبتهایی بزرگ برای جامعه بشری به ارمغان آورد. زمامدارانی چون استالین در دامان این مکتب پرورش یافتند که در زندگی و خون آشامیو قساوت قلب در تاریخ انسان کم نظیر هستند. نظریات مارکس و انگلس درباره خانواده و ازدواج اساس و شالوده خانواده را از هم پاشید و بسیاری از مصیبتهای اجتماعی دیگر که ما در هنگام بررسی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ شوروی و دیگر حکومتهای کمونیستی به آنها اشاره خواهیم کرد، اما در اینجا ذکر این نکته را ضروری میدانیم که مارکسیسم نتیجه غارت هولناک و بیرحمانه سرمایهدارانی بود که با استثمار خویش، بخش عمدهای از افراد جامعه را از زندگی انسانی محروم کردند. ادبیات قرن هجدهم و نوزدهم اروپا مشحون از شرح زندگی رقت بار کارگران و کشاورزان در اروپا و زندگی سراسر رنج سرفها در روسیه است. اشراف و ثروتمندان وقیحانه مردم محروم را استثمار میکردند و از قبل آن زندگی راحت و آسوده و خالی از هرگونه کمبودی برای خویش تهیه میکردند. در وجود این اشراف شکمباره نشانهای از عاطفه و محبت انسانی دیده نمیشد. آنان فقر و تیره روزی محرومان را زندگی محتوم و تغییرناپذیر آنان میدانستند و غوطهور بودن خود در ثروت و آسایش و محبت را مشیت الهی میدانستند. قرن نوزدهم اروپا شاهد انفجار عقدههای محرومانی بود که سالهای بسیار از زندگانی انسانی محروم بودند. در فرانسه، اتریش، پروس و کشورهای بالکان شورشهایی به وقوع پیوست. تلاش زمامداران برای خاموش کردن شعلههای خشم محرومان بیهوده بود. در میان آنانکه درباره سرنوشت محرومان اندیشههای تازه مطرح کردند و زندگی تازهای را پیشبینی میکردند دو گروه پیروان مارکس و باکونین تندتر از دیگران بودند. آنان گروههای دیگر را سوسیالیستهای تخلیی مینامیدند. باکونین که اصولا با وجود دولت مخالف بود به عنوان آنارشیست کنار زده شد، ولی مارکس پیروان بسیار پیدا کرد و ادبیات مارکسیستی گسترش فراوان یافت، غافل از اینکه این ادبیات مصیبتهای تازهای برای بشر به همراه میآورد. مارکس در زمینههای تاریخ، فلسفه و علوم و اقتصاد و خانواده نظریات جدیدی مطرح ساخت. بعضی از این نظریات درست و برخی نادرست بودند. اما پیروان وی همه نظرات او را در زمینههای مختلف درست دانستند و با تعصب و شیفتگی عجیبی همه نظرات دیگران را در زمینه جامعه، خانواده، فلسفه و تاریخ مردود شمردند. شیفتگان مارکس و انگلس راه رهایی انسان را از مشکلات و دشواریها تنها در فلسفه مارکسیسم دانستند. مارکسیستها هرآنکس را که اندیشههای مارکس را نپذیرد متعصب کوری میدانند که دچار اعتقادات جزمییا «دگماتیسم» است، اما اندیشمندان درست اندیش ثابت کردند که فلسفه مارکسیسم خود یک «دگماتیسم نقابدار» است.
ارسال نظر