معدنم مصادره شد

علیرضا بهداد

عکس: آکو سالمی

آن زمان موته به مرحله استخراج رسیده بود یا در مراحل اکتشاف بود؟ قبلا کار اکتشاف انجام شده بود، ولی من آن را دنبال کردم و در جاهای دیگر هم چند معدن پیدا کردیم. در زمان من استخراج هنوز شروع نشده بود. منتها آن زمان به صورت آزمایشی استخراج می‌کردیم، چون در آنجا یک رگه طلای خیلی غنی بود که آثار طلا در همه جای آن مشهود بود. این را به صورت روباز استخراج می‌کردیم و بیرون می‌ریختیم و وقتی از آنجا رفتم و گروه بعدی وارد کارخانه شدند، از آن استفاده کردند. یادم است حدود ۶۰ هزار تن سنگ طلای ۷ گرم در تن استخراج کرده و آنجا ریخته بودیم. خاطره‌ای جالب هم از همان جا دارم و آن اینکه کارهای توزین را خودم شخصا انجام می‌دادم. یک ترازوی بسیار دقیق برای توزین طلا تهیه کرده بودیم و خودم ناچار بودم به منطقه دیگری که دور از محل مسکونی ام بود بروم و آزمایش ‌کنم.

مرتضی در معدن طلای موته

خاطرم هست که روزی بیست نمونه را برای اندازه‌گیری میزان طلا آزمایش می‌کردم. در یکی از این آزمایش‌ها مرتضی هم آمده بود. یک روز که از معدن برگشتم، از دور من را صدا کرد و گفت بابا، یک خبر خوش! پرسیدم چه خبری؟ گفت یکی از نمونه‌هایی که گرفته‌ای همه‌اش طلا شده. خلاصه بعد از اندازه‌گیری متوجه شدم که این نمونه حاوی ۳۰ کیلو طلا در تن است. بنده باز هم در معدن جست‌وجو کردم، اما نتوانستم چیز دیگری پیدا کنم، چون فقط یک تن از این ماده معدنی غنی در آن روز استخراج شده بود و با بقیه ۸۰ تن در روز که استخراج می‌شد مخلوط شده بود و آنها را پرعیار کرده بود.

یعنی پیریت نبود، طلا بود؟

سنگ بود؛ البته محتوی پیریت هم بود. آن زمان می‌گفتند در معادن دنیا ماده معدنی که حاوی بیشتر از ۱۰ کیلو طلا در تن باشد پیدا نشده است و ما در اینجا توانستیم با عیار ۳۰ کیلو در تن پیدا کنیم.

سرنوشت آن طلا چه شد؟ به کجا فرستاده شد و به مقامات بالا چطور گزارش دادید؟

ما باید آن را ذوب می‌کردیم. اینها در همان توده استخراجی ما ماند و ما در جمع گفتیم حدود ۶۰ هزار تن مواد معدنی حاوی ۷ گرم طلا در تن استخراج کرده‌ایم. یک معدن به نام سنجده هم بود که فکر می‌کنم اکنون هم فعال است. طلایش کم‌عیار بود و یکی دو گرم در تن بیشتر طلا نداشت. بعد هم به من حکم انتقال به تهران را دادند. آن زمان آقای مهندس زند مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن بود و ۱۳ سال در این سمت بود. دقیقا همان زمانی که هویدا نخست‌وزیر بود، ایشان هم ۱۳ سال مدیرعامل شرکت سهامی بود.

رییس سازمان برنامه چه کسی بود؟

نام او را فراموش کرده ام. مهندس زند خویشاوندی به نام سرلشکر زند داشت و از این طریق توانست سمت مدیر عاملی شرکت معادن را بگیرد. وقتی به تهران منتقل شدم مهندس زند به من گفت: آوینی، دلم می‌خواهد بروی نخلک و آنجا را هم درست کنی و برگردی! در آن زمان معدن نخلک، که جزو معادن خیلی خوب بود، در حال ضرر دادن بود. من حدود هشت ماه در این معدن کار کردم و تولید را به دو برابر رساندم و معدن به سوددهی رسید. دوباره به تهران برگشتم و رییس قسمت فلز در شرکت سهامی کل معادن شدم. آن زمان آقای عالیخانی وزیر اقتصاد بود و از کار من در آنجا راضی بود. پس آقای زند به آقای عالیخانی پیشنهاد کرد که من عضو هیات‌مدیره شرکت سهامی کل معادن شوم و ایشان هم موافقت کرد. من در سال آخر حضورم در شرکت معادن، ۹ سال بود که عضو هیات‌مدیره بودم و در سال ۱۳۵۵ تقاضای بازنشستگی کردم و به کار در معادن شخصی مشغول شدم.

رابطه‌تان با آقای عالیخانی چطور بود؟

ایشان معمولا برای سرکشی به معادن نمی رفت، اما یادم هست یک روز آمده بود معدن نخلک و من هم آنجا بودم. یکی از کارگران گرفتاری‌ای داشت و نامه‌ای نوشته بود و بدون اجازه از کسی، آن را به آقای عالیخانی داده بود. مهندس زند هم آنجا بود. او از این کار عصبانی شد و با یک سیلی که به آن کارگر زد او را بیرون انداخت. من از این کار آقای زند اوقاتم تلخ شد ولی عالیخانی واکنشی نشان نداد. با عالیخانی ارتباط یا دیدار دیگری نداشتم.

دوران بازنشستگی را چگونه گذراندید؟

بعد از بازنشستگی، دو سال در معادن سرب کار ‌کردم. بعد از انقلاب، مدیرعامل یکی از معادن خصوصی شدم. انقلاب باعث شد معدن تعطیل شود و کارگرها از ما طلبکار شوند، اما من هر طور بود طلب آنها را پرداخت کردم. معدن ما در کلاردشت بود. شرکت ما مصادره شد و زیر نظر بنیاد مستضعفان قرار گرفت. هنگام تسویه‌حساب، دو ماشینم را، که یکی وانت بود و دیگری کامیون، فروختم و طلب کارگرها را دادم.

بعد از انقلاب چه کردید؟

در بنیاد مستضعفان به من پیشنهاد کردند که با سمت مشاور در‌ آنجا مشغول شوم. حدود پنج شش سال در این بنیاد کار ‌کردم. البته آنها معادن زیادی نداشتند.

حضور در شرکت ملی فولاد

در سال ۱۳۶۳ شرکت ملی فولاد نامه‌ای به بنیاد مستضعفان نوشت و درخواست کرد که من به آن شرکت منتقل شوم. آقای هاشمیان، معاون بنیاد مستضعفان، زیر نامه نوشت غیرممکن است. من از ایشان خواستم اجازه دهد به شرکت فولاد بروم و آنجا فعالیت کنم. بالاخره توانستم موافقت ایشان را جلب کنم و به شرکت ملی فولاد منتقل شدم. یک ماه بعد از رفتنم به آن شرکت، همان آقای معاون را در نمازخانه شرکت دیدم و فهمیدم ایشان هم خودشان را به شرکت ملی فولاد منتقل کرده‌اند و عضو هیات‌مدیره شرکت ملی فولاد شده‌اند.

اگر اشتباه نکنم، در دوران وزارت آقای آیت‌اللهی بود که وارد صنعت فولاد شدید.

بله. مسافرتی هم برای من به مجارستان و رومانی پیش آمد و پول هم نداشتم که بروم. به من گفتند با هزینه خودت دلار بخر و به این ماموریت برو و برگرد. من پانزده شانزده روز آنجا بودم و وقتی برگشتم، در جلسه‌ای گزارش کار را دادم. موقع گزارش دادن، یک‌مرتبه صدای اذان بلند شد و آقای آیت‌اللهی گفت که گزارش را نیمه‌کاره بگذارید و برویم نماز بخوانیم. این خاطره از ایشان در خاطرم مانده است. در نهایت ایشان چکی به مبلغ ۱۲۰۰ دلار از محل اختیارات خودش به من داد بابت هزینه‌ای که برای ماموریت متقبل شده بودم.

بعد از آیت‌اللهی آقای محلوجی روی کار آمد و من بیشتر با معاونت معدنی ایشان سروکار داشتم که در ابتدا آقایی که نامش را فراموش کرده ام عهده‌دار این کار بود و بعد هم در سال ۱۳۶۳ مهندس طباطبایی روی کار آمد و کارهای معدنی را انجام می‌داد. یک روز هم مدیرعامل شرکت، که اسم ایشان هم در خاطرم نیست، از من خواست در دفتر هیات‌مدیره حاضر شوم. وقتی مراجعه کردم، خیلی از من استقبال کرد و بعد هم یک نامه به من داد که بخوانم. ایشان در این نامه که مستقیما به من نوشته بود از من خواسته بود که به طبس بروم و معدن آنجا را مشاهده و بررسی کنم و اگر برنامه‌ای برای کار به نظرم می‌رسد اجرا کنم. اختیار تام هم به من داده بود. با اینکه ایشان معاون معدنی داشت، کار را به من سپرده بود و به دلیل این قضیه اوقات آقای معاون از دست من تلخ شد. در نهایت به طبس رفتم. آن زمان ذوب آهن اصفهان احتیاج زیادی به زغال داشت و هدف این بود که در طبس منطقه‌ای برای استخراج روباز پیدا کنند. من در طبس نقشه‌ها را دیدم و به ایشان گزارش دادم که در منطقه‌ای که امکان استخراج دارد، بیشتر از ده‌هزار تن نمی‌شود روباز استخراج کرد و به ناچار باید زیرزمینی استخراج کرد. آقای طباطبایی هم آن زمان آنجا بود.

پس از آن، مسافرتی به آمریکا برای من پیش آمد. می‌خواستم به دیدن پسرم بروم. بعد از حدود یک ماه که در آمریکا بودم، از آنجا تلفن کردم و گفتم پسرم قصد دارد بنده را سه ماه اینجا نگه دارد. اگر شما بعد از این سفر به من احتیاج دارید، از همین الان بگویید تا بعد از بازگشت در همان محل مشغول به کار شوم. ایشان به من گفت جای شما محفوظ است و می‌توانی بعد از سه ماه پیش ما برگردی. وقتی به ایران برگشتم، در معاونت معدنی مشغول به کار شدم و در آنجا برنامه‌های بسیاری پیش آمد. یکی از آن برنامه‌ها آشنایی با عده‌‌ای از همکاران در قسمت فسفات بود که موجب شد در آن زمان یک معدن فسفات را شناسایی و شروع به استخراج کنیم. بعد از آن وارد بخش فولاد شدم و بعد هم نتیجه این شد که کارم با صنایع دفاع تا همین الان ادامه پیدا کرده است.

تا کی در فولاد ماندید؟

من ۱۷ سال در شرکت ملی فولاد فعالیت کردم و هدفم در تمام مدتی که در کار معدن بودم، طراحی و امکان‌سنجی معدن بود. آن زمان به این مساله خیلی علاقه‌مند بودم و علتش هم این بود که از همان روز اول که در معدن بایچه‌باغ بودم آمارگیری می‌کردم و در نتیجه می‌توانستم تولید معدن را بالا ببرم و آن را به اصطلاح بهینه کنم. من از همان زمان طراحی معدن را شروع کردم و به همین جهت هم من را به شرکت فولاد بردند. در سال ۱۳۸۳ به عنوان پیشکسوت نمونه معدن انتخاب شدم و آقای خاتمی یک لوح تقدیر به من داد. مجموعه مطالعات طراحی و امکان پذیری که برای معادن مختلف کشور انجام داده ام به صورت مکتوب دارم و بالغ بر ۳۵۰۰ صفحه می‌شود.

حضور در وزارت دفاع

در سال ۱۳۷۹ شرایط کار برایم قدری سخت شده بود و دلیلش هم این بود که آن موقع می‌گفتند بازنشسته‌ها نمی‌توانند از دو جا حقوق بگیرند. بنابراین از آنجا بیرون آمدم. در طول مدتی که در معادن فولاد بودم، با همکارانی که در صنایع دفاع بودند آشنا شدم. در آن زمان به یکی دو نفر از کارکنان صنایع دفاع دو اتاق اختصاص داده بودند و آنها کارهای مطالعات طراحی و امکان پذیری معدن را انجام می‌دادند. من با آنها آشنا شدم و با یکی‌شان به نام مهندس هلالات هنوز هم در ارتباطم.

در سال ۱۳۶۹ آقای مهندس رحیمی، که اکنون معاون وزارت دفاع است، نزد من آمد و گفت طرحی برای یک معدن فسفات کلسیم که در اختیار ماست بنویسید. این معدن در جیرود شمشک واقع است. البته در سال ۱۳۴۰ در این معدن کارهای اکتشافی انجام شده بود و یک تونل هم در دنباله لایه حفر شده بود، ولی معدن همان طور راکد مانده بود. مهندس رحیمی به معدن رفته بود و نمونه سنگ فسفات کلسیم نسبتا غنی را که ضمن عملیات اکتشافی بیرون ریخته بود جمع‌آوری کرده و به چین فرستاده بود. در چین بدون اینکه آن ماده معدنی فسفات را تغلیظ و کنسانتره کنند، با عیار ۲۳ درصد (P۲ O۵) ذوب کرده بودند. در نتیجه چین یک کارخانه برای ذوب مواد معدنی پارچین در آن جا راه اندازی کرد که حالا هم فعال است و از این سنگ‌ها استفاده می‌شود.

از سال ۱۳۷۰ در سمت مشاور با صنایع دفاع شروع به همکاری کردم و هنوز هم مشاور آنجا هستم. در این معدن فسفات، مواد معدنی را بعد از ذوب کردن، به صورت فسفر سفید تولید می‌کنند. بخشی از آن را به فسفر قرمز تبدیل می‌‌کنند که برای تهیه کبریت و مصارف دیگر استفاده می‌شود و بقیه هم به عنوان اسید فسفریک تولید می‌شود که در حال حاضر در داخل به آن نیاز فراوان داریم.

چند سالی است که نمی‌توانم به معدن بروم، اما مطالعات طراحی معدن فسفات شمشک را در منزل انجام می‌دهم و سالانه قیمت تمام‌شده کار را تعیین می‌کنم و آنها پیمانکار استخدام می‌کنند.

کمی به فرزندتان آقا مرتضی بپردازیم. ایشان در معادن همراه شما بودند؟

وقتی من موته بودم و کار آنجا را شروع کردم، مرتضی نزد من زندگی می‌کرد و مادرش هم در تهران بود. او به کار معدن علاقه‌مند بود و روزها با رییس بخش آزمایشگاه همکاری می‌کرد. تنها خاطره‌ای که در معادن از او دارم به همان معدن موته مربوط می‌شود. بعد در سال ۱۳۴۵ که من از موته به معدن نخلک منتقل شدم، او هم در تهران وارد دانشکده شد.

ایشان چه رشته‌ای خواند؟

رشته‌ای که انتخاب کرد ریاضی بود و در این رشته هم قبول شد. ولی من بعدا دیدم کارتی را که با آن باید ثبت‌نام کند پاره کرد و دور ریخت. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت من ریاضی دوست ندارم و خودم می‌دانم چه رشته‌ای انتخاب کنم؛ به‌موقع در کنکور شرکت می‌کنم. پس در کنکور رشته معماری شرکت کرد و قبول شد و به دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه تهران رفت و بعد هم در همین رشته فوق‌ لیسانس گرفت.

چه زمان وارد کارهای انقلاب شد؟

در مرداد سال ۱۳۵۷ همراه من به آمریکا آمد. وقتی برگشتیم، دنبال کارهای انقلابی رفت. از زمان انقلاب تا شروع جنگ کشور وضعیت آرامی نداشت.

داستان مرتضی

او در این ایام به جهاد سازندگی رفت و به جاهایی که ناآرام بود سرک می‌کشید تا اینکه در سال ۱۳۵۹ رسما جنگ شروع شد و او هم وارد جبهه شد و شروع به ساختن فیلم مستند کرد و تا پایان جنگ به همین کار مشغول بود. «روایت فتح» را در آن زمان تهیه کرد و همچنین فیلم‌های دیگری که در نوشته‌هایش به آنها اشاره کرده است.

شما موافق کارهای ایشان بودید؟

صددرصد. بنده خودم آن زمان در بنیاد مستضعفان مشغول بودم. بدون شک موافق بودم.

ارتباط ایشان با شما چطور بود؟

منزل ما آن زمان دو طبقه بود و ما در دو طبقه مجزا زندگی می‌کردیم. مواقعی که در تهران بود، روزهای جمعه من را همراه خودش به نماز جمعه می‌برد. در همین سال وقتی امام(ره) رحلت فرمودند، مرتضی از این مساله خیلی ناراحت شد و حتی یک کتاب هم در این باره نوشت. او چهارده پانزده جلد کتاب نوشته است.

وقتی جنگ تمام شد، آیت‌ا... خامنه‌ای به ایشان گفتند دلم می‌خواهد روایت فتح را ادامه بدهی.او همین کار را کرد و تا سال‌های ۷۰ و ۷۱ مرتب به جبهه می‌رفت. اواخر سال ۱۳۷۱ یک روز آمد و برای ما تعریف ‌کرد و ‌گفت منطقه‌ای در جبهه فکه هست که به قتلگاه مشهور است و تعدادی از بچه‌ها در آن جا با شجاعت جنگیده و به شهادت رسیده‌اند و گفت می‌خواهم بروم آنجا را از نزدیک ببینم و فیلم بسازم. سه چهار روز قبل از اینکه به شهادت برسد از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن زمان تعدادی از دوستان و همکارانش هم همراهش بودند. یکی از همراهانش برای ما تعریف کرد که مرتضی شب قبل از جمعه‌ای که صبحش به شهادت رسید، تمام شب بیدار بود و نماز و دعا می‌خواند و به درگاه خدا گریه می‌کرد.

شهادت مرتضی

خلاصه روز بعد با هم جمع می‌شوند که به سراغ محل شهادت رزمندگان بروند. آنها باید از میان یک میدان مین عبور می‌کردند تا به قتلگاه فکه برسند.البته در طول سه چهار سال بعد از جنگ منطقه تا حدی مین روبی شده بود. خلاصه راه باریکی برای عبور وجود داشته که آنها در یک ستون، تک‌تک،از آن عبور می‌‌کردند. یک دانشجوی مهندسی به نام آقای سعید یزدان‌پرست هم همراهشان بود. موقع رد شدن مرتضی هفتمین نفر بود. آن شش نفر رد شدند و رفتند و بعد ظاهرا پای مرتضی روی مین رفت. چون آقای یزدان پرست هم درست پشت سر آقا مرتضی راه می‌رفت، ایشان هم شهید شد و یکی دو نفر بقیه هم زخمی شدند. مین یک پایش را از بالای ران به‌کل قطع کرده بود و پای دیگرش هم از بالای ساق تقریبا قطع شده بود. گفته بود کاری به کار من نداشته باشید؛ من به دکتر و بیمارستان احتیاجی ندارم، بگذارید همین جا بمانم و به آرزویم برسم. خلاصه ایشان به این نحو به شهادت رسید و روز بعد به سردخانه تهران منتقلش

کردند.

خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟

خاطرم هست صبح شنبه ۲۱ فروردین بود که من مشغول کارهایم بودم که سر کار بروم. پسرم، محمدسعید، به منزل آمد و به من گفت پدر جان منزل بمانید، با شما کار دارم. مرتضی زخمی شده. چون مادرش نزدیک ما بود نگفت که شهید شده، اما این خبر را آهسته آهسته به من داد. مانده بود که چطور به مادرش این خبر را بدهد. روز یکشنبه به بهشت زهرا رفتیم و کارهای مربوطه را انجام دادیم. من فقط به آنها گفتم می‌خواهم آقا مرتضی را بعد از غسل دادن ببینم. گفتند چون شما پدرش هستید، اجازه دارید. بعد که ایشان را برای آخرین بار دیدم، نماز خواندیم و ایشان را دفن کردیم. جمعیت زیادی آمده بود. خبر شهادت به محل کارش در انتهای خیابان سمیه هم رسیده بود. آیت‌ا... خامنه‌ای هم که باخبر شده بودند، می‌خواستند در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند.

حضور مقام معظم رهبری

در حوزه هنری برای تشییع آماده می‌شدیم که به ما خبر دادند که آیت‌ا... خامنه‌ای می‌خواهند ما را ببینند، ولی چون جمعیت خیلی زیاد بود، طول کشید تا ما برسیم و ایشان به دفتر آقای زم رفته بودند و ما ایشان را ندیدیم. ولی گفته بودند که از طرف من به خانواده ایشان تسلیت بگویید. حدود پانزده روز بعد ایشان ما را به منزلشان دعوت کردند. همه جمع بودند و ایشان با ما صحبت کردند و یک قرآن به ما هدیه دادند که در پشت آن یک یادداشت نوشته شده بود به این شرح که «بسم‌الله الرحمن الرحیم؛ به یاد شهید عزیز سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالبا با من هست، به خانواده گرامی اش اهدا می‌گردد. سیدعلی خامنه‌ای ۱۵/۲/۷۲».

اکنون روزهایتان را چطور می‌گذرانید؟

بنده تا دو سه سال پیش می‌توانستم از منزل خارج شوم و به معادن شمشک سرکشی می‌کردم، اما از دو سه سال پیش دیگر این قدرت را ندارم و در منزل مطالعه می‌کنم و جدول حل می‌کنم.

آخرین کتابی که خوانده‌‌اید چه بوده است؟

الان بیشتر کتاب‌های داستانی می‌خوانم. مجموعه کتاب‌های سه تفنگدار را خوانده‌ام. اخیرا هم کتاب چرخ زندگی را خوانده‌ام. الان هم کتاب انسان روح است نه جسد را می‌خوانم که کتاب جالبی است.

بسیاری رشته معدن را به‌تازگی شروع کرده‌اند. شما چه توصیه‌ای برایشان دارید؟

بنده شنیده‌‌ام که مهندسانی که الان فارغ‌التحصیل می‌شوند سعی می‌کنند به کار میدانی و معدنی نروند، چون کار سختی است و مجبورند محل زندگی‌شان را ترک کنند؛ ولی اگر کسی بخواهد وارد رشته معدن شود و کار کند، این توصیه را می‌کنم که در فکر زندگی راحت نباشد. این افراد اگر می‌خواهند کنار خانواده شان بمانند و زندگی مرفه و توأم با آرامش داشته باشند، رشته مهندسی معدن این شرایط و امکانات را برایشان فراهم نمی‌کند. باید در معدن کار کنند و کار را آن‌طور که باید پیش ببرند. کسانی که وارد بخش معدن می‌شوند باید بتوانند کارشان را درست انجام دهند و دنبال شرایط راحت و آسان نباشند. بنده در معدن سعی می‌کردم با کارگرها همکاری کنم. من در معدن حتی خودم واگن‌کشی می‌کردم که بتوانم زحمت آنها را درک کنم. برای موفق بودن در معدن از عملیات معدنی آمارگیری می‌کردم و این برای پیشرفت کار معدن خیلی مهم است. من همه کارهایشان را محاسبه می‌کردم که ببینم چقدر طول می‌کشد یا اینکه دینامیت‌گذاری‌ها را از نزدیک می‌دیدم و همه کارها را به طور عملی یاد می‌گرفتم و همین کارها باعث شد که بعدها بتوانم کار طراحی را انجام دهم، اما الان ظاهرا کسی دیگر این کارها را نمی کند.

آیا به رشته‌تان علاقه داشتید؟

بله، خیلی علاقه‌مند بودم. در طی حدود پانزده سال متوالی از زندگی‌ام دائما در معادن بودم؛ یعنی از این معدن به آن معدن می‌رفتم و در بیشتر جاها خانواده‌‌ام را همراهم می‌بردم. در تهران هم وقتی که عضو هیات‌مدیره شرکت معادن شدم، علاقه زیادی داشتم که به معادن بروم. یادم است در سال ۱۳۴۷ شنیدم یک معدن کرومیت در بشاگرد وجود دارد. به مدیرعامل گفتم که می‌خواهم این معدن را ببینم و ایشان هم موافقت کرد. بشاگرد منطقه‌ای در سیستان و بلوچستان است و یک جاده از میناب به بندر جاسک راه دارد. در آن موقع راه درست و حسابی وجود نداشت. من به آنجا رفتم و دیدم وضع مردم آنجا بسیار بسیار بد است. عده‌ای از خان‌ها بالای سر مردم بودند و خرمایی را که تولید مردم بود خودشان برمی‌داشتند و هسته‌اش را به مردم می‌دادند. نان و خوراک این مردم بیچاره عمدتا از آرد هسته خرما تهیه می‌شد. دیگر اینکه اداره ثبت در منطقه وجود نداشت و اصلا نمی‌دانستند شناسنامه چیست. یک ژاندارمری در آنجا بود که فقط یک ژاندارم داشت! وقتی می‌خواستم به معدن کرومیت بروم، متوجه یک چادر شدم و داخل آن رفتم. با آن ژاندارم صحبت کردم و او گفت که اهالی بشاگرد زندگی خیلی بدی دارند و زندگی‌شان مثل عصر حجر است.

تنها فرقش این است که اینها در غار نیستند و در خانه‌‌های گلی زندگی می‌کنند. کسی هم برای سرکشی نمی‌آید؛ شما اولین نفری هستید که بعد از چند سال به اینجا آمده‌اید.

ایشان برای من تعریف کرد و گفت اینها عروسی و ازدواج و طلاقشان عجیب است، چون اصلا دفتری در آنجا موجود نیست که این جور چیزها در آن ثبت شود. وقتی می‌‌خواهند یک نفر را به نکاح خود در بیاورند یا طلاق بدهند، این کار را به صورت زبانی و شفاهی انجام می‌دهند و واژه نکاح یا طلاق را چند بار تکرار می‌کنند و این گونه مراسمشان رسمیت پیدا می‌کند. وقتی به تهران برگشتم، این اوضاع را با آقا مرتضی در میان گذاشتم. ایشان مدتی بعد از پیروزی انقلاب گروهی از همکارانش در جهاد را به آن جا فرستاد و چند برنامه تلویزیونی تهیه کرد. خودش هم بشاگرد را از نزدیک دید و همین کارها موجب شد که دولت به فکر بهبود زندگی مردم بشاگرد بیفتد.

از مصادره‌های اول انقلاب که معادن را ملی کردند چیزی خاطرتان نیست؟

معادن شخصی یا شرکت‌هایی را که در اختیار اشخاص بود عموما مصادره کردند. آن زمان من در یک شرکت خصوصی کار می‌کردم که در نهایت مصادره شد. نکته به خصوصی در خاطرم نیست.