داستان بازرگان- خاطرات اقتصادی مهندس مهدی بازرگان -۵
جز کاس و راس همه انگلیسیها رفتند
من به عنوان مدیرعامل باید به همکارانم روحیه بدهم. در همان هفتههای اول، خانوادهام را به آبادان آوردم. در ارتباط با تهدیدات نظامی انگلستان خاطرهای دارم؛ یک روز که برای دادن گزارش کارهای جاری به تهران رفتم و خدمت دکتر مصدق رسیده بودم، ایشان برای دلگرمی حکایتی را نقل کرد و گفت: دیشب آقای علاء وزیر دربار به اینجا آمده بود و نگرانی شاه را به مناسبت پهلو گرفتن ناوجنگی موریشس در آبادان و تمایل ایشان به کوتاه آمدن با انگلیسیها را بیان کرد و من حکایتی را از روزهای اقامتم در سوئیس برای او نقل کرده و گفتم: روزی در اوایل بهار، من هوس خورش بادمجان کردم، خانم گفت اشکالی ندارد، درست میکنم، گفتم وقتی قوره نداشته باشیم، خورش بادمجان چه مزهای دارد؟ موقع ناهار دیدم پلوی شکفته و پربخاری روی میز است و پهلوی آن خورش بادمجان با قوره فراوان! پرسیدم از کجا پیدا کردهاید؟ خانم گفت غلامحسین از باغچه همسایه آنها را چیده است. من از آن کار پسر کوچکم برآشفته شده و گفتم این پسره را میکشم! غلامحسین از ترس شدید پا به فرار گذاشت و مخفی شد. شام هم نخورد. خانم ناراحت بود و نمیدانست چه کند. احمد، فرزند بزرگترم، غلامحسین را صدا زد و گفته بود: «درست است که بابا گفته که ترا میکشد، اما نخواهد کشت و فقط حرفش را زده است؛ نترس!» حالا شما هم از قول من به اعلیحضرت بگویید انگلیسیها کشتی جنگی فرستادهاند، اما موریشس توپ به آبادان نخواهد انداخت!
رفتن انگلیسیها و مساله کمبود کادر متخصص
بعدازظهر یکی از روزهای گرم که تازه استراحت کرده بودم، در میان خواب و بیداری، صدای موزیک مهیج و مطبوع غیرعادی به گوشم خورد، از پنجره اتاق نگاه کردم؛ دیدم یک کشتی بزرگی جلو «اسکله مرغابی» لنگر انداخته و روی عرشه آن عدهای صف کشیدهاند و سرود شورانگیزی که شاید سرود ملیشان بود، میخوانند. دچار وحشت شدم؛ در آن اوضاع و شرایط که احتمال حمله به آبادان میرفت، انگلیسیها با پای خود به اسکله آمده بودند تا از آنجا، آبادان را با آن همه قدرت و نعمت و اقتدار ترک کنند!
کلیه کارمندان آبادان و مناطق نفتخیز، جز دو نفر روسای مسوول، یعنی راس و کاس، بیآنکه قبلا به ما خبر بدهند، مناطق نفت را ترک کردند. مراکز حساس، مانند نیروگاهها، پستهای توزیع برق و آب و انبارها را رها کردند. مخصوصا بیمارستانها و رها کردن بیمارانی که تحت جراحی بودند، بدون اخطار قبلی با هیچ اخلاق و اصول و سنتی قابل توجیه نبود. آبادان حالت یک شهر آشفته را پیدا کرده بود، زیرا کلیه تاسیسات فنی و رفاهی و بهداشتی رها شده بود.
سازماندهی جدید
از مدتی قبل، پیشبینی رفتن انگلیسیها را کرده بودیم، اما انتظار غافلگیر شدن را بدان شکل نداشتیم. به هر حال ناچار بودیم با توکل به خدا، این بار سنگین را به دوش بگیریم. بازدید کنجکاوانه و به چشم خریدار که از روز اول از تاسیسات و ادارات شرکت کرده بودم، لزوم دعوت از آشنایان با صلاحیت و نیز تماس گرفتن دستهجمعی و فردی با مهندسین و کارکنان جوان که عهدهدار مشاغل مختلف، البته در سطوح پایین درجه ۳ و ۴ شرکت بودند را تاکید میکرد. آنها را دستهدسته به منزل دعوت میکردم و با آنها تبادل نظر مینمودم. از آنها میخواستم هر یک نمودار (chart) قسمت یا مرکزی که در آنجا کار میکنند، روی کاغذ بیاورند؛ موضع خودشان و دیگر ایرانیان و وظایفشان را شرح دهند. در این کار دکتر فلاح که واردترین فرد شناخته شده بود با ما مشارکت و همکاری میکرد. بدین ترتیب توانستیم تا حدودی سازمان عمومی شرکت و امکانات ایرانیان را ارزیابی کنیم و کمبودها را از تهران بخواهیم. اجابتکنندگان این دعوت غالبا از فارغالتحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران و هنرسرای عالی و همکاران قدیمی بودند. با این حال کمبودها، از لحاظ افراد متخصص زیاد بود. مقایسه سازمان شرکت نفت با تشکیلات دیگر کارخانجات آن روز ایران، مانند کارخانجات نساجی، قند و تاسیسات برق، مقایسه فیل و فنجان بود! اما در عوض، علاقه و ایمان ایرانیانی که در آن دستگاه عظیم کار میکردند و آن را متعلق به خود می دانستند، امیدمان را بیشتر میکرد.
خوشحالم بگویم که به فضل خدا و همکاری ملت ایران، وقتی انگلیسیها رفتند، کار هیچ بخشی متوقف نشد. توزیع آب و برق، حملونقل، بنزینرسانی و نفت، گازوئیل و روغن به سراسر کشور ادامه یافت. این موفقیت بزرگی بود و درست عکس آنچه «دریک» ما را به آن تهدید میکرد. در پالایشگاهها، برجهای تصفیه نفت را به استثنای یک برج، با ظرفیت یکمیلیون تن در سال، برای مصرف داخلی، خواباندیم. با این حال، با کمبودهایی روبهرو شده بودیم. مثلا کمبود پزشک و پرستار، در هفتگل؛ کسی نبود نیروگاه دیزلی را راه بیندازد.
شبی از رادیو برای همکاری، از مردم استمداد کردیم. از روز بعد چند تن مهندس و پزشک که از تهران آمده بودند، برای انجام وظیفه به دفتر خرمشهر مراجعه کردند و بدون هیچ پیششرطی، دور از شهر و خانواده، آماده همکاری شدند. در اینجا لازم است از مهندس آقاولی یاد کنم. او نیز فردای اعلام کمک از رادیو، خود را با هواپیما به خرمشهر رساند. وی مهندس برق بود و در اداره برق تهران کار میکرد.
در اولین دیدار، یادم است که یک پیراهن چروکیده به تن داشت و یک بسته کوچک محتوی حوله و مسواک همراهش بود. پس از صرف صبحانه با یک هواپیمای کوچک شرکت به هفتگل پرواز کرد و موتور دیزل برق آنجا را به راه انداخت. یادش گرامی باد.
ارسال نظر