کنفرانس امروزساعد فارسی رحیمآبادی است
دیدار با نقاش ماندگاری که سکوت کرد
پاییز ۷۱ بود؛ سینمای جوانان قزوین. کلاس تشکیل شده بود و قرار بود سهشنبه اول را با کلاس طراحی شروع کنیم.
یوسف علیخانی
دیدار با نقاش ماندگاری که سکوت کرد
پاییز ۷۱ بود؛ سینمای جوانان قزوین. کلاس تشکیل شده بود و قرار بود سهشنبه اول را با کلاس طراحی شروع کنیم. شنیده بودیم کسی میآید به کلاس که دارد لیسانس نقاشیاش را در دانشگاه هنر تهران میگیرد. پچپچی میان بچهها راه افتاد بود که صدایش تا اکنون زنده است. یکی میگفت «خودش شمالی است.» یکی دیگر میگفت «کوچه سوخته چنار قزوین زندگی میکند.» یکی دیگر میگفت «قد بلند است و بداخلاق.» دیگری میگفت «همین روزها هم از پایان نامهاش دفاع خواهد کرد.»
و صداها زنده هستند و میتوان نشست به آن روز گوش داد. صداهایی که ادامه پیدا کردند تا مرد آمد؛ بلند بالا و چشم آبی با کفشهای واکس زده براق. تخته کاری دستش بود و کیف کوچکی زیر بغل و کتابی در سینه.
«سلام. من ساعد فارسی رحیمآبادی هستم.»
سکوت.
«هر کسی آمده، نمره بگیرد، ننشیند و برود، نمرهاش را همین الان قبول میزنم.»
سکوت.
«قرار نیست من اینجا نقاشی و طراحی به کسی یاد بدهم.»
سکوت.
«اینجا قرار است با هم کتاب بخوانیم و موسیقی گوش کنیم و فیلم ببینیم.»
سکوت.
«کدام شما سهراب سپهری را میشناسد؟»
سکوت.
«کدام شما نیچه را میشناسد؟»
سکوت.
«کدام شما پاراجانوف را میشناسد؟»
سکوت.
پای تخته رفت و به چشمهایی نگاه کرد که خجالتی بودند و دورترها را با تردید میدیدند؛ شاید فیلمساز بزرگی شوند!
روی تخته نوشت «تخته کاری بگیرید با قلم سیاه و کاغذ A۵.»
آن وقت هشت کتاب را طوری باز گذاشت که جلدش را ببینیم و از خودمان بپرسیم «هشت کتاب» یعنی هشت کتاب؟ و خواند:
«اهل کاشانم
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...»
تمام شعر «صدای پای آب» سهراب سپهری را همان جلسه خواند. بعد منتظر بودیم بگوید چطوری نقاشی کنیم. چیزی نگفت و رفت. هفته بعد با قلم و تخته کار و کاغذ رفتیم. تمام کلاس را خط راست کشیدیم و بعد از نیچه خواند: «بر روی زمین نوآوریهای خوب فراوان است، برخی سودمند، برخی خوشایند: زمین را به خاطر آنها باید دوست داشت...
آن وقت رفت.
هفته بعد خط مورب کشیدیم. هفته بعد خط مستقیم و مورب. هفته بعد مدل شدیم و مدل شد و مدل شدیم و مدل شد. هر هفته هم کسی کنفرانس میداد. یک روز من درباره «کمال الملک» و دیگر روز دیگری درباره «بهزاد» و آن دیگر روز...
باز هفتهها آمدند و رفتند.
هفتهای آمد و چراغها را خاموش کرد و گفت فیلم ببینیم. و دیدیم؛ فیلم «سایه نیاکان فراموش شده ما» سرگئی پاراجانوف را.
بعد گفت «قزوین نمانید و اگر قصد دارید بشوید آنی که میخواهید، از جای تان بلند شوید و دورتر بروید.»
من به تهران آمدم؛ نشستم و با نمره خوب، وارد دانشگاه تهران شدم.
در تهران بود که برای اولین بار به نمایشگاه نقاشیاش دعوت شدم؛ گالری هفت ثمر. تخت طاووس. با رضا هدایت، نمایشگاه مشترکی داشت.
یکی از تابلوها، دهانه چاهی بود با ماهی قرمزی در دلش.
خیلی خواستم بپرسم این ماهی چیست؟
نپرسیدم تا وقتی آمد به خوابگاه سنایی؛ جایی که من و محسن فرجی در آنجا ساکن بودیم.
بعد برایش داستان خواندم؛ تا صبح نشست پای آن ۲۰۰ صفحه داستانی که خواب همه را آرام کرد و تنها او نخوابید و نشست تا کلمه آخر.
آن وقت سرباز شدم. با محسن فرجی یک شب به خانهاش رفتیم؛ در یکی از کوچههای خیابان فاطمی. همان شب پرسیدم «ساعد جان! آن تابلو! آن دهانه چاه و آن ماهی؟»
گفت «بچه که بودم، در رحیم آباد به چاه افتادم. پدربزرگم مرا از چاه بیرون آورد.»
بعد سکوت کرد.
مدام شعر خواندیم با او.
مدام فیلم دیدیم با او.
مدام نقاشی نشانمان داد.
مدام حرف زدیم.
مدام از نهج البلاغه گفت و سوره یوسف؛ مخصوصا به من که داستان مینوشتم.
حتی به من گفت؛ با تاکید: یوسف! اگر از آنی که هستی ننویسی به داستانهایت خیانت کردهای.
دیگر ندیدمش که تهران برایش کوچک شده بود؛ همان طور که قبلا قزوین. میخواست به کانادا برود. تابلوی «بوف کور»ش زیاد بحثآور شده بود. فیلماش هست هنوز.
بعد محسن فرجی، زنگ زد؛ سال ۸۱؛ سوم خرداد. گفت «بیا بیمارستان مهراد؛ میرعماد. تخت طاووس.»
وقتی رسیدیم؛ من و حسین رحمانی و محمد تهرانی و محسن فرجی؛ دیگر تمام کرده بود. رفته بود. جایی دور و دورتر از رحیم آباد و قزوین و تهران و کانادا. رفته بود و خودش نقاشی شده بود.
وقتی با جنازهاش به رحیم آباد رسیدیم؛ دیواره سیمانی صورت اسطورهایاش را بوسیدیم؛ در گورستان آنجا و دایی ساعد آمد و دست من را گرفت و برد به خانه پدربزرگ ساعد و گفت: «شنیدهام دنبال آن چاه و آن ماهی بودی.»
«بله. نقاشی ساعد را دیدهام.»
سر چاه رسیدیم و گفت: «وقتی پدربزرگ، ساعد را از چاه بیرون آورد، به جایش ماهیای به چاه داد.»
ارسال نظر