ما صاحب لبخندهای دائمی نیستیم
فقط آنهایی که با حس عجیب از دست دادن بویایی و چشایی در دوره ابتلا به کرونا روبهرو شدهاند، میتوانند بفهمند که چطور میشود سر میزی پر از غذاهای خوشمزه نشست، توی باغی پر از گل قدم زد، روی چمنهای تازه هرسشده دراز کشید یا فنجان داغ قهوه را سر کشید؛ اما درکی از هیچیک نداشت. وقتی سنسورهای حسی بویایی و چشایی از کار بیفتند، مفهوم همهچیز رنگ میبازد. غذاها و فضاها همان قبلیهایی هستند که میشناسیم؛ اما در عینحال هیچیک از آنها نیستند؛ چون هیچ حسی در ما برنمیانگیزند.
جایی خوانده بودم که رفتن عزیزترینها از کنارمان سخت است؛ اما سختتر این است که بمانند، ولی از مفهوم اصلیشان خالی شوند؛ یعنی هر روز و هر شب کنارمان باشند، راه بروند، حرف بزنند، بخندند یا حتی در آغوشمان بگیرند؛ اما دیگر دلمان برایشان نجوشد یا حسی را در وجودمان بیدار نکنند. آنها همان آدمهای قبلیاند با همان سروشکل و ویژگیهای ظاهری و حتی عطری که روزگاری وجودمان را سرشار از حس خوشایند میکرده؛ اما این وسط چیزی خراب شده، اطمینانی زیر سوال رفته و باعث شده است دیگر نتوانیم آنها را از خودمان بدانیم و بهشان احساس نزدیکی کنیم. آنها حتی اگر بخواهند هم دیگر نمیتوانند همان آدمهای دوستداشتنی قبلی باشند و حسی مشابه قبل در ما ایجاد کنند.
حسی که این روزها در مواجهه با حضور تیم ملی در جامجهانی تجربه میکنیم، بیشباهت به موارد یاد شده نیست. ما تجربههای زیادی را از شور ملی حضور در جامجهانی از سر گذراندهایم. در دورههای مختلف، بدون اینکه حتی علاقهمند به فوتبال باشیم، برای تیمملی دعا کرده و لحظه به لحظه همراهشان بودهایم. موقع شکست به اندازهشان غمگین شدهایم و با هر پیروزی، کوچه و خیابان و میدانها را پر از فریاد شادی و تشویق و آفرین کردهایم. ما همان آدمها هستیم و در حالت عادی، پیروزی ایران مقابل ولز میتوانست بهقدری خوشحالمان کند که سر از پا نشناسیم؛ اما اینبار چیزی خراب شده و مفهومی برایمان زیر سوال رفته است که دیگر نشانی هم از احساسات قبلی نیست.
شنیدن خبر پیروزی تیم فوتبال ایران مقابل ولز، مثل همان قابلمه لوبیاپلو در دوره کرونا بود؛ خوشرنگوآب اما بدون معنای همیشگی. وقتی شنیدیم دروازه ولز در دقایق پایانی باز شده، طبق روال همیشه به هیجان آمدیم و از گل بعدی هیجانمان دوچندان شد؛ اما این هیجان، در سطح یکخبر باقی ماند و درونمان را چندان بههمنریخت. میشد با این پیروزی کیف کرد و روزها و شبها با هیجانش خوش بود، در صورتی که تلخیهای دوماه اخیر، مفهوم خیلی چیزها را در ذهنمان تغییر نداده بود. خبر خوشایند پیروزی، مثل لبخندی گذرا لحظهای دلمان را لرزاند و بعد زودتر از همیشه محو شد.
در دوره نقاهت کرونا، هیچ تلاشی برای بازگرداندن بویایی و چشایی و لذتبردن از غذاها و بوها و عطرها جواب نمیداد؛ اینبار هم تلاش برای القای شادی عمومی، چندان امکانپذیر نبود. هیجان و خوشحالی، نمایشی نیست، از درون میجوشد و وقتی در درون خبری نباشد، وجههای بیرونی نخواهد داشت؛ مگر اینکه در دنیایی سوررئال مشابه فضای داستان «میرا» نوشته کریستوفر فرانک زندگی کنیم و تحت عملهای جراحی، روی صورتهایمان لبخندی دائمی کاشته شود، آنوقت ناگزیر تبدیل میشویم به آدمهایی خوشحال که در جشنی همیشگی قرار دارند و اجازه نمیدهند کسی با انتشار خبری تلخ و ناامیدکننده، عیششان را منغص کند و کیفشان را مختل. اما هنوز از احساسات درونیمان تبعیت میکنیم. پس وقتی وجودمان سرشار از غم و اندوه عزیزان است، نمیتوانیم وانمود کنیم که خوشحالیم و سر از پا نمیشناسیم.