روایت عینی «دنیایاقتصاد» از بوروکراسی پیچیده؛ اربابرجوعها از گمرک چه میخواهند؟
یک سکانس از دردسرهای تجاری
«بوروکراسی اداری»؛ عبارتی آشناست که هر آنکه دستی بر آتش فعالیتهای اقتصادی دارد آن را در روند کسب و کارش تجربه کرده است. این بوروکراسی چنان در بدنه تمامی امور کشور ریشه دوانده که بزرگترین دستانداز بهبود محیط کسبوکار به حساب میآید، اما سوال اینجاست که وقتی از بوروکراسی اداری حرف میزنیم، منظورمان چیست؟ آنچه در بین عموم جامعه از این واژه برداشت میشود چندان خوشایند نیست. آنها بوروکراسی اداری را به قوانین خشک و بیروحی اطلاق میکنند که سلسلهمراتب تخصصگرایی زیاد و تعدد ادارات و واحدها، افراد را از تمام کارها ناتوان میسازد و باعث میشود ادارات در برابر تغییرات از خود مقاومت نشان دهند، اما بازهم این تعاریف تنها در نوشتار معنی دارد و آنچه اتفاق میافتد، فراتر از اینهاست. بوروکراسی اداری یک روند است که تا دچار آن نشویم، نمیتوانیم به سخت بودن آن پی ببریم. این گزارش یک روایت عینی از چند ساعت شنیدن و دیدن چالشهای بخش کوچکی از جامعه فعال در حوزه تجارت خارجی است. روایتی که حکایت از همان بوروکراسیهای پیچیدهای دارد که صاحبان کسبوکار با آن مواجهند. این گزارش نشان میدهد که پیچیدگی روند تجارت خارجی در کشور آنچنان عجیب و زیاد است که موجب ایجاد صفهای طولانی پشت درب اتاقهای مقامات مسوول میشود. در ۵ ساعت حضور در ساختمان گمرک ایران عمدهترین مسائلی که مطرح شد به فقدان پنجره واحد و یکپارچگی دستگاههای متولی تجارت خارجی برمیگشت. از ثبتسفارش و تعهد ارزی گرفته تا تخصیص و تامین ارز، همگی یک نتیجه را بهدنبال داشتند؛ «تجارت خارجی با بوروکراسی اداری به سمت فساد کشیده میشود.»
ساعت چهار بعدازظهر یک دوشنبه پاییزی است و خیابان شهیدبهشتی این ساعتها که میشود ترافیک عجیبی دارد. مقصدم مشخص است. باید بروم ساختمان گمرک؛ برای انجام یک مصاحبه که وقتش را همین چند ساعت پیش گرفتهام. وارد پارکینگ روبهروی ساختمان گمرک میشوم. یک پارکینگ عمومی رو باز که جا برای سوزنانداختن ندارد. از آن مردی که در کانکس ورودی نشسته خواهش میکنم به من جای نزدیک به درب پارکینگ بدهد. چقدر ناخوشایند است که برای کوچکترین کارها در این دوره و زمانه باید لابی کنی یا خواهش کنی یا درخواست کنی. همان ردیف اول جا خالی است؛ ولی نمیدانم چرا آن مرد محترم که در کانکس نشسته، هیچکس را به آنجا هدایت نمیکند و ماشینهای ورودی قبل از من مجبورند بروند تا انتهای آن پارکینگ تا بلکه یک جای پارک پیدا کنند، اما همین جای خالی اول پارکینگ نصیب من میشود. حالا یا از خوششانسیام است یا آن مرد محترم چهره خستهام را دیده و دلش سوخته و ماشینم را در جایگاه VIP پارکینگ که نمیدانم برای چه کسانی است، جای داده است. وارد ساختمان گمرک ایران میشوم. این ساختمان را چندینبار آمدهام. از زمان ریاست مسعود کرباسیان که همزمان با ورودم به حوزه بازرگانی بود، پایم به این ساختمان باز شد. در سالهای اخیر هیچ چیز در این ساختمان عوض نشده بهجز آنها که پشتمیز نشستهاند. قرار مصاحبهام این دفعه با معاون فنی گمرک است که در رسانهها حضوری پررنگ دارد؛ مهردادجمال ارونقی. باید بروم طبقه هفتم ولی نگهبانان درب ورود میخواهند که منتظر بمانم تا هماهنگ کنند. بدون آنکه اسمم را بپرسند. چند دقیقه مینشینم ولی مجوز ورودم صادر نمیشود. به آقای ارونقی پیام میدهم که من پایینم ولی هنوز اجازه ورودم را ندادهاند. روی صندلی انتظار پایین ساختمان گمرک یک زن و مرد دیگر هم نشستهاند. به من زیر چشمی نگاه میکنند. وقتی به نگهبان میگویم با آقای ارونقی قرار دارم، نگاهشان دقیقتر میشود. فاصلهمان آنقدر نیست که صدایشان را نشنوم. از رئیس سازمان توسعه تجارت میگویند. از گمرک رجایی حرف میزنند و اینکه باری که وارد کردهاند به مشکل برخورده و با هم مشورت میکنند که باید چه راهی در پیش بگیرند، اما من از معطلی بیدلیلم عصبیام و تنها کلیدواژههایی مثل «ثبتسفارش»، «کدرهگیری»، «بانک مرکزی» و... بین حرفهایشان توجهم را جلب میکند.
وقتی که میخواهم کمی از کنجکاوی حرفهایام استفاده کنم و وارد گفتوگو با آنها بشوم، نگهبان صدایم میزند و میگوید: «شما از دنیایاقتصاد هستید؟» با تاییدم، مجوز ورود به طبقه هفتم صادر میشود. وارد طبقه میشوم ولی انگار خاک مرده پاشیده باشند در اتاقهای این طبقه. هیچکس نیست که راهنماییام کند که از کدام طرف بروم ولی راهم را بلدم. یک در باز است. وارد میشوم؛ خانمیآنجا نشسته است. نگاه مهربانی بینمان رد و بدل میشود و بعد از یک خوش و بش کوتاه، راهنماییام میکند که وارد دفتر آقای ارونقی بشوم. بعد از حال و احوال و کمی تعریف از گوشه و کنار، مصاحبهام را شروع میکنم. یک ساعت یا شاید کمی هم بیشتر، مصاحبه طول میکشد. درب دفتر آقای ارونقی باز میشود. چند نفر را میبینم که روی صندلیهای بیرون نشستهاند. آقای ارونقی حین صحبتهایمان گفته بود که «اگر دوست داری بعد از مصاحبه بنشین و مشکلات اربابرجوعها را از نزدیک بشنو.» اما وقتی این پیشنهاد را داد خسته بودم و دوست داشتم برگردم روزنامه، اما حالا که مصاحبه تمامشده و اربابرجوعها را دیدهام، به یک بهانهای از اتاق بیرون میزنم تا ببینم پشت درب دفتر چه خبر است. تعجب میکنم از تعداد کسانی که آنجا نشستهاند. وقت شمردن ندارم، همینطور که چشمم میچرخد فکر میکنم حدود ۳۰ نفر باشند. صندلی خالی در سالن نیست. در راهرو هم صندلی گذاشتهاند، حتی در پاگرد پله. دیگر موضوع برایم جذاب شده است و میخواهم بنشینم و بشنوم اینها چه میخواهند و چه میگویند. ماجرای این گزارش از اینجا شروع میشود. درست از زمانی که اولین اربابرجوع وارد اتاق میشود. یک دختر و پسر جوان هستند. میگویند «کالایی که میخواهند وارد کنند ممنوع نیست، گروه ۲۷ هم نیست ولی سیستم به آنها اجازه «ثبتسفارش» نمیدهد. میگویند این کالا مورد نیاز خطتولیدشان است. میگویند ۶۰-۵۰ میلیون تومان تا الان هزینه انبارداری پرداختهاند.»
گویا در برخی موارد دادستانها میتوانند از اختیاراتشان استفاده کنند و درباره مواردی مشابه این موضوع ورود کنند. یک پاراف زیر یک نامه میگیرند خطاب به دادستان که بتوانند کارشان را انجام دهند. شنیده بودم که بعضیها کارچاقکن هستند و پول میگیرند که ثبتسفارش را انجام دهند. این موضوع در این گفتوگو تایید میشود. با دستخط افتضاح همیشگی سریع یادداشت برمیدارم: «نمیتوانند ثبتسفارش کنند با اینکه کالایشان مورد نیاز تولید است و ممنوع نیست.»
نفر دوم وارد میشود. میگوید: ««ثبتسفارش» کرده؛ اما گویا با مغایرت روبهرو شده و نتوانسته رفع تعهد ارزی کند و به همین دلیل هم وقتی نسبت به اصلاح ثبتسفارش اقدام کرده، با اینکه در صف «تامین ارز» بوده، از صف پرتشده بیرون و باز باید از اول همه راهی که تا به حال آمده را طی کند.» یادداشت میکنم: «ویرایش ثبتسفارش باعث شده برود آخر صف تخصیص و تامین ارز.»
سومین اربابرجوع همان زن و مردی هستند که پایین ساختمان کنارم نشسته بودند. نشستند و مشکلشان را خیلی خلاصه توضیح دادند که به اشتباه در «ثبتسفارش» گزینه «بدون انتقال ارز» را وارد کردهاند و به دلیل اینکه «بانک مرکزی» بدون انتقال ارز را قبول ندارد، باید از اول ثبتسفارش را انجام دهند. کالایشان گویا ۶ماه بود که وارد شده بود اما ترخیص نشده بود. باید پروسه ثبتسفارش تا ترخیص را از اول انجام میدادند. یادداشت میکنم: «ویرایش ثبتسفارش به دلیل انتخاب گزینه بدون انتقال ارز موجب تاخیر در روند ترخیص شده است.»
چهارمین مراجعهکننده واردکننده سموم و کود است. دو نفر هستند. میگویند: ««تخصیص ارز» برای کالایی که وارد کردهاند چندینماه است که انجام نشده است.» اینها باید ارز نیمایی بگیرند. صف تخصیص ارز گویا برای نهادههای تولید کشاورزی طولانی است. ارونقی میگوید: «گمرک مصوبه گرفته که نهادههای تولید کشاورزی و سایر اقلام از این گروه را بدون کد رهگیری ترخیص کند. حتی ضمانت هم از آنها نمیگیرند فقط یک تعهد از صاحب کالا دریافت میشود.» یادداشت میکنم«تاخیر چند ماهه به دلیل عدمتخصیص ارز برای سموم و کود.»
پنجمین مراجعهکننده واردکننده لوازم یدکی است. یک پسر جوان است؛ میگوید: ««ثبتسفارش» را با یک ردیف تعرفه انجام داده و کالا وارد گمرک شده است، اما «وزارت صمت» اعلام کرده که این تعرفه تغییر کرده و «ثبتسفارش» باید ویرایش شود.» در واقع این ویرایش که در موارد قبل هم به آن اشاره کردم به معنی ابطال کد ساتا است و بانک مرکزی مجددا باید کالا را در صف تخصیص قرار دهد. فرقی هم ندارد که آن کالا به مرحله تامین ارز رسیده باشد یا سر صف تخصیص باشد. مثل مار و پله است که درست وقتی به خانه آخر میرسی، ناگهان یک مار بزرگ نیشت میزند و میآیی همانجایی که شروع کردهای. یادداشت میکنم: «تغییر تعرفه در دقیقه ۹۰ و ویرایش ثبتسفارش و...»
حرفهایی که از اربابرجوع ششم میشنوم برایم خندهدار است. محمولهای که فقط هزار دلار ارزش دارد پشت درهای «ثبتسفارش» مانده. کالا هم مورد نیاز خط تولید است. میگوید «اگر در بوروکراسی ثبتسفارش بیفتد حداقل ۵ماه طول میکشد تا همان هزار دلار کالا را ترخیص کند.» یادداشت میکنم: «فقط هزار دلار معطل بوروکراسی ثبتسفارش.»
اربابرجوع هفتم از گمرک گلایه دارد. میگوید «کارشناسمجازی با آنها همکاری نمیکند و ارزیابی را معطل گذاشته است.» میگوید «مکاتبههای زیادی با کارشناس مربوطه انجام داده اما هربار جواب سربالا شنیده است.» این کارشناسانمجازی هم پدیدههای جدیدی در تجارت خارجی هستند. از وقتی وارد شدهاند، رشوههایی که در گمرکات رد و بدل میشود چندبرابر شده است. این را خود مسوولان گمرک هم قبول دارند. این آقا هم با سند حرف میزند. تمامی مکالمات را پرینت گرفته و نشان میدهد. نزدیک به ۱۰ صفحه میشود. یادداشت میکنم: «کارشناسانمجازی همکاری نمیکنند و کار عقب میافتد.»
نفر هشتم از خطای سامانه جامع گمرکی شکایت دارد. نفر نهم و دهم و یازدهم هم مشکل ویرایش «ثبتسفارش» را دارند. ارونقی میگوید: ۱۰ تا ۱۵درصد کالاها با تغییر ثبتسفارش و ویرایش آن مواجه میشوند. چون همه روند تجارت در یک بستر انجام نمیشود. عدمپکپارچگی سامانهای موجب یکی از مهمترین دلایل ایجاد این مشکل است.
اربابرجوع دوازدهم هم یک پیرمرد ترکزبان است که فارسی را به سختی صحبت میکند. میگوید «بعد از سالها توانسته بازاری برای کالای تولیدی خود در یکی از همین کشورهای نزدیک پیدا کند و میخواهد نمونه کارش را بفرستد تا خریدار ببیند.» به او هم گفتهاند تا تعهد ارزی ندهد نمیتواند کالا را بفرستد. پیرمرد میگوید: «من از این مملکت هیچ نمیخواهم فقط میخواهم راه را برای کسب و کارم باز بگذارند. چرا برای فرستادن ۱۰۰ قلم جنس که ارزشش به ۵۰۰ دلار هم نمیرسد باید تعهد بدهم و بعدش هم بدهکار ارزی بشوم؟ بگذارید کارم توسعه پیدا کند و صادراتم راهبیفتد، آنوقت هر چه خواستید به شما ارز میدهم. ولی هنوز نه بهدار است و نه به بار، ما را بدهکار میکنند.» یادداشت میکنم: «برای ارسال نمونه کالا برای صادرات باید تعهد ارزی بدهد.»
ساعت نزدیک به ۹ شب است و من ۵ ساعت است که اینجا در طبقه هفتم ساختمان گمرک در خیابان شهید بهشتی نشستهام. نگاهی به بیرون میاندازم. هنوز صندلیها خالی نشده. چند اربابرجوع دیگر میآیند و میروند. موضوعشان جدی نیست یا حداقل من چیزی از آن سر در نمیآورم ولی متوجه میشوم که کارشان راهمیافتد. کمکم اجازه مرخصی میگیرم و اشاره میکنم به ساعت که پارکینگ تعطیل میشود. خداحافظی میکنم و در حین خروج از دفتر آقای ارونقی کمی قدمهایم را آهستهتر برمیدارم. به چهرههای مغموم آنها که در انتظار نشستهاند نگاه میکنم. از بس اینجا نشستهاند انگار با هم دوست شدهاند. درددل میکنند؛ حرف میزنند؛ از مشکلاتشان میگویند. بین حرفهایشان بازهم چند واژه تکراری را میشنوم: «ثبتسفارش»، «وزارت صمت»، «کد رهگیری»، «بانک مرکزی»، «تخصیص ارز»، «تامین ارز»، «کارشناسانمجازی»، «جهاد کشاورزی»، «گمرک» و...
آسانسور را که سوار میشوم تا به طبقه اول برسم، به این فکر میافتم که میتوانم آنچه را که دیدم روایت کنم. روایتی تلخ از آنچه بر فضای تجارت خارجی میگذرد. بوروکراسیهای دردسرسازی که یک پیرمرد و پیرزن را آن موقع شب آنجا مینشاند تا بلکه روزنهای برای حل مشکلشان پیدا کنند. یا همان جوانهایی که بهنظر سن و سالی ندارند و وارد بازار کار شدهاند ولی با انبوهی از بوروکراسیهای اداری و سنگاندازیهای سیاستگذاران روبهرو هستند و چهرهشان ناامیدتر از همیشه است و آمدهاند تا شاید فرجی شود. چهرههای تک به تک آنهایی را که دیدهام در فاصله همان چند دقیقه به یاد میآورم که چطور با ناامیدی وارد اتاق میشدند و با یک پاراف، بهنظر کارشان راه میافتاد. مطمئنا من هم نمیدانم آن پارافها میتوانست کار راهانداز باشد یا نه، ولی دیدم که چهرهشان بشاشتر از زمانی بود که وارد اتاق شدند.
به حرفهای اربابرجوع فکر میکنم که همهشان خلاصه میشد در مشکلاتی که در چرخه تجارت خارجی وجود دارد. مشکلاتی که هیچکس هم حاضر نیست آنها را به گردن بگیرد و فقط مردم را بین سازمانها و ادارات سرگردان میکند. به این فکر میکنم که این صف طولانی پشت درب اتاق ارونقی را چند جا در دنیا میتوان دید؟ اگر سیستم فاسد اداری که بین صحبتهای اربابرجوع به آن اشاره میشد، مشکل و ایستایی نداشت اینقدر پیر و جوان پشت درب این اتاق نمینشستند. به این فکر میکنم که آیا در تمام دنیا همینقدر مشکل در مسیر تجارت قرار دارد؟ به این فکر میکنم که دلیل این همه مشکل چیست؟ و خودم پاسخ خودم را اینطور میدهم که هر کجا بوروکراسی زیاد است، «فساد» لانه دارد. تمام اینها را تا مسیر رسیدن به پارکینگ در ذهنم مرور میکنم و با خودم حرف میزنم. پارکینگ عمومی روبهروی گمرک ایران، همان که جای سوزنانداختن نبود، حالا دیگر تقریبا خالی است. آنقدر خالی که ماشینم آن وسط تنها مانده است. به اتاق نگهبانی نگاهی میاندازم. آن آقای محترم رفته و جایش را یک پسر جوان گرفته است. مینشینم در ماشین و استارت میزنم. این پسرک جوان که بهنظر ۲۰ ساله میآید، خوشروتر از آن آقای محترم است. با لبخندی کارتم را میگیرد و حساب و کتاب پارکینگ را میکند و من هم به سمت خانه حرکت میکنم. خیابان شهید بهشتی این ساعتها خلوت است. ترافیک نیست. کلاج و ترمز هم زیاد استفاده نمیشود. راه باز است. به خودم میگویم: کاش تمام امور مملکت مثل ساعت ۹ شب خیابان شهید بهشتی بود.