کتاب بیوگرافی استیو جابز
حس شهود هندیها در برابر تفکر منطقی غربیها
نام نویسنده: والتر ایساکسون
مترجم: ندا لهردی
وقتی جابز به بچههای آتاری گفت که میخواهد برای پیدا کردن یک پیشوای روحانی در هند شرکت را ترک کند و به آنجا برود، آلکورن خوشرو خوشش آمد:
نام نویسنده: والتر ایساکسون
مترجم: ندا لهردی
وقتی جابز به بچههای آتاری گفت که میخواهد برای پیدا کردن یک پیشوای روحانی در هند شرکت را ترک کند و به آنجا برود، آلکورن خوشرو خوشش آمد:
«او آمد توی اتاق، به من خیره شد و گفت: «میخواهم بروم و پیشوای روحانیام را پیدا کنم» و من گفتم: «نه احمق، عالیه. برایم نامه بنویس!» و او گفت که از من کمک مالی میخواهد و من به او گفتم: «چرت و پرت نگو.» آن وقت آلکورن فکری به ذهنش رسید. آتاری تجهیزات و کیتها را میساخت و به مونیخ صادر میکرد. در آنجا این قطعات به دستگاههای نهایی تبدیل شده و از طریق یک عمدهفروش در شهر تورین ایتالیا توزیع میشدند. ولی مشکلی وجود داشت، از آنجایی که بازیها برای حالت نمایش شصت فریم در هر ثانیه در آمریکا طراحی میشدند، در اروپا که استاندارد نمایش تصاویر، پنجاه فریم در هر ثانیه بود دچار مشکل و اختلال میشدند. آلکورن جابز را توجیه کرد و بعد پیشنهاد داد که به او پول بدهند و او را به اروپا بفرستند تا این مشکل را برطرف کند. آلکورن میگوید: «اینکه از آنجا بخواهد به هندوستان برود برایش ارزانتر بود.» جابز موافقت کرد و آلکورن او را با حمایت و تشویق راهی سفرش کرد «از قول من به پیشوای روحانیات سلام برسان.»جابز چند روزی را در مونیخ گذراند و مشکل اختلال را حل کرد، اما برای این کار مدیران آلمانی با کت و شلوارهای مشکی رنگشان را گیج کرد.
آنها به آلکورن شکایت کردند که او مثل یک ولگرد لباس میپوشد و بو میدهد و بیادبانه رفتار میکند. «من گفتم: «آیا مشکل را حل کرد؟» و آنها گفتند: «بله.» گفتم: 'اگر مشکل دیگری داشتید، فقط با من تماس بگیرید. من آدمهای دیگری درست مثل او دارم!» آنها گفتند: «نه، نه، ما برای دفعه بعد حواسمان هست.» « از طرف جابز، اما او نگران بود که آلمانها مجبورش کنند گوشت و سیب زمینی بخورد. او پشت تلفن اشتباهی به آلکورن غر زد و گفت: «آنها حتی کلمهای هم برای گیاهخوار ندارند.»وقتی جابز برای دیدن آن توزیع کننده در تورین با قطار به ایتالیا رفت، اوقات بهتری داشت. پاستاهای ایتالیایی و مهماننوازی آنها بسیار بهتر بود. او به خاطر میآورد: «در تورین که شهری صنعتی بود، دو هفته عالی را پشت سر گذاشتم. آن توزیع کننده هر شب من را به جایی میبرد که فقط هشت میز داشت و هیچ منویی هم نداشت. فقط باید به آنها میگفتی که چه چیزی میخواهی و آنها آن را برایت آماده میکردند. یکی از میزها برای رییس شرکت فیات رزرو شده بود. این واقعا محشر بود.» بعدش او به لوزان در سوئیس رفت و در آنجا پیش عموی فریدلند ماند و بالاخره از آنجا برای هندوستان بلیت هواپیما
گرفت.وقتی هواپیما به دهلی نو رسید، با اینکه ماه آوریل بود او موجهای گرما را که از باند فرودگاه بالا میآمدند حس میکرد. او اسم یک هتل را به راننده تاکسی داد، اما آنجا پر بود. به همین دلیل به هتلی رفت که راننده تاکسی اصرار داشت خوب است. «مطمئنم که راننده تاکسی انعام میخواست، چون من را به هتل خوبی برد.» جابز از مالک هتل پرسید که آب تصفیه میشود و احمقانه جوابش را باور کرد. «بلافاصله مبتلا به اسهال خونی شد. مریض بودم، واقعا مریض بودم با تب خیلی بالا. در طول یک هفته وزنم از 160 پوند به 120 پوند رسید.»
وقتی که آنقدر حالش خوب شد که بتواند حرکت کند، تصمیم گرفت که به بیرون از دهلی برود. به این ترتیب به سمت شهری به نام «هاریدوار» رفت که در غرب هندوستان و نزدیک به مرکز تجمع گروهی بود که داشتند جشنی به نام «کومب ملا» را برگزار میکردند. بیشتر از ده میلیون نفر به این شهر آمده بودند که جمعیتش به کمتر از ۱۰۰ هزار نفر میرسید. «همه جا مردان روحانی بودند. دهها نفر با این مربی و دهها نفر دیگر با آن مربی. مردمی سوار فیلها بودند. من چند روزی آنجا بودم، اما تصمیم گرفتم که از آنجا هم بیرون بروم.»
با ترن و اتوبوس به دهکدههای نزدیک «ناینیتال» در دامنههای هیمالیا رفت. این همان جایی بود که نیم کارولی بابا زندگی میکرد یا زندگی کرده بود. زمانی که جابز به آنجا رسید، او دیگر زنده نبود؛ دست کم در همان تجسم. جابز اتاقی را با یک تشک روی زمین از خانوادهای اجاره کرد که با دادن غذاهای گیاهی به او کمک کردند سلامتیاش را بهدست بیاورد. «آنجا یک نسخه انگلیسی از کتاب «اتوبیوگرافی یک یوگی» بود که مسافر قبلی جا گذاشته بود و من آن را چندین بار خواندم، چون کار زیادی نداشتم که انجام بدهم. از دهکدهای تا دهکده دیگر راه میرفتم و در نهایت بیماری اسهال خونیام درمان شد.» در میان آنهایی که بخشی از جامعه آنجا بودند، یک متخصص بیماریهای واگیردار به نام «لری بریلیانت» بود که داشت روی ریشه کنی آبله کار میکرد و بعدا شاخه فعالیتهای بشر دوستانه گوگل و بنیاد اسکال (Skoll) را اداره میکرد. او یکی از دوستان همیشگی جابز شد.
در همان زمان یک روحانی جوان هندی که گروهی از پیروانش را در زمینهای اطراف هیمالیا که متعلق به یک تاجر ثروتمند بود، جمع کرده بود به جابز گفت: «ملاقات با یک روحانی و زندگی کردن با پیروانش یک شانس و فرصت بود، اما داشتن یک وعده غذای خوب هم شانس بود. من میتوانستم با نزدیک شدن به غذا بوی آن را حس کنم و خیلی گرسنه بودم.» همانطور که جابز داشت غذا میخورد، آن روحانی -که مسنتر از جابز هم نبود- از میان جمعیت او را پیدا کرد، با انگشت به او اشاره کرد و مثل دیوانهها شروع کردن به خندیدن. جابز یادش میآید: «همانطور که میخندید به سمت من آمد، دو دستی من را گرفت و سوت زد و گفت: «تو مثل یک بچه هستی.» از این توجه خوشم نمیآمد. با دست جابز را بلند کرد و او را از جمعیت در حال عبادت بیرون برد و به سمت بالای تپه راهنمایی کرد. آنجا یک برکه کوچک و زیبا بود. «ما نشستیم و او بلافاصله تیغ سلمانی را بیرون کشید. داشتم فکر میکردم که او دیوانه است و نگران شدم. بعد یک قالب صابون بیرون آورد. من آن موقع موهای بلندی داشتم. او به موهایم صابون زد و سرم را تراشید. به من گفت که او دارد سلامتیام را نجات میدهد.»
ارسال نظر