کتاب بیوگرافی استیو جابز
ماریجوآنا در فیات قرمز
نویسنده: والتر ایسکسون
ترجمه: ندا لهردی
بچههای کلوپ جستوجوگران برای انجام طرحها و پروژهها تشویق میشدند و جابز تصمیم گرفت تا یک فرکانسشمار بسازد که در یک سیگنال الکترونیکی تعداد پالسها را در هر ثانیه اندازهگیری کند.
بخش دوازدهم
نویسنده: والتر ایسکسون
ترجمه: ندا لهردی
بچههای کلوپ جستوجوگران برای انجام طرحها و پروژهها تشویق میشدند و جابز تصمیم گرفت تا یک فرکانسشمار بسازد که در یک سیگنال الکترونیکی تعداد پالسها را در هر ثانیه اندازهگیری کند. او به قطعاتی نیاز داشت که شرکت HP ساخته بود، پس گوشی تلفن را برداشت و به مدیرعامل زنگ زد. «تا آن موقع کسی شماره تلفنها را به صورت دفترچه جامع نداشت. پس دنبال نام «بیل هیولت» در پائولو آلتو گشتم و از خانه به او تلفن زدم. او جواب داد و بیست دقیقه با من صحبت کرد. او نهتنها قطعات را به من داد، بلکه کاری هم در قسمتی از کارخانه که فرکانس شمار میساختند، به من داد.» جابز آن سال تابستان بعد از گذراندن سال اول دبیرستان در مدرسه «هومستد های»، آنجا مشغول به کار شد. «پدرم صبحها من را میرساند و عصر دنبالم میآمد.»
کارش بیشتر نصب پیچ و مهرهها روی قطعات در یک خط تولید بود. بعضی از همکارانش در خط تولید از این بچه سمج که با روش خودش با مدیرعامل حرف زده بود، خوششان نمیآمد. «یادم هست به یکی از مدیران گفتم «این کار را دوست دارم، این کار را دوست دارم» و بعد از او پرسیدم چه کاری را دوست دارد به بهترین شکل انجام بدهد و او گفت: «اینکه حال تو را بگیرم، اینکه حال تو را بگیرم.»
جابز زمان بهتری هم برای خودشیرینی بین مهندسانی داشت که در طبقه بالا کار میکردند. «آنها هر روز صبح ساعت ده دونات و قهوه سرو میکردند. پس به طبقه بالا میرفتم و با آنها بودم.»جابز دوست داشت کار کند. او در طول مسیر روزنامه میخواند و پدرش هر وقت باران میبارید او را با ماشین میرساند. در طول سال دوم دبیرستانش آخر هفتهها و تابستان صندوقدار فروشگاه لوازم الکترونیکی «هالتک» بود. در انبار اوراق پدرش قطعات الکترونیکی ماشین پیدا میشد. آنجا بهشت یک زباله گرد بود که در آن قطعات نو، استفاده شده، قراضه و اضافی در هزارتوهای قفسهها چپانده شده، در آشغالدونی و در حیاط بیرون ریخته شده بودند. یادش میآید: «بیرون از انبار به سمت جنوب و نزدیک خلیج یک منطقه محصور پر از چیزهایی بود مانند قطعات داخلی زیردریایی پولاریس که تکه تکه شده بود و به عنوان قراضه فروخته میشد. همه کنترلها و کلیدها دقیقا آنجا بودند. رنگ قراضهها سبز و خاکستری ارتشی بود، اما این سوئیچها و لامپها با پوششی از رنگ زرد و قرمز آنجا بودند. آنجا سوئیچهای لایهای بزرگ و قدیمی بود که وقتی آنها را به هوا میانداختی محشر بود، انگار داری شیکاگو را میترکانی.»پشت پیشخوان بلند چوبی در میان پوشه و کلاسورهای پاره و داغون پر از کاتالوگهای ضخیم بود، مردم بر سر سوئیچها، مقاومتها، گنجایش نماها و گاهی حتی جدیدترین تراشههای حافظه دعوا میکردند و چانه میزدند. پدرش عادت داشت این کار را برای قطعات ماشین بکند و موفق هم میشد، چون ارزش هر کدام از آن قطعات را بهتر از فروشنده میدانست. جابز این جریان را دنبال میکرد و دانش خودش از قطعات الکترونیک را که با علاقهاش به مذاکره و سود بردن آمیخته شده بود، گسترش میداد. او به بازار کهنهفروشهای قطعات الکترونیکی مثل بازار معاوضهای سن خوزه میرود و برای یک مدار استفاده شده دارای تراشه یا قطعات با ارزش چانه میزند و بعد آنها را به مدیرش در فروشگاه هالتک میفروشد.جابز وقتی پانزده ساله بود اولین ماشینش را با کمک پدرش گرفت. این ماشین یک «ناش متروپولیتن» دو تنی بود که پدرش آن را با موتور امجی مجهز کرده بود. جابز واقعا آن را دوست نداشت، اما نمیخواست این را به پدرش بگوید یا شانس داشتن ماشین خودش را از دست بدهد. او بعدا گفت: «در بازنگری، یک ناش متروپولیتن ممکن است جالبترین ماشین به نظر برسد. اما در آن موقع نچسبترین ماشین دنیا بود، اما همچنان یک ماشین بود و به این دلیل عالی بود.» در طول یک سال او از کارهای مختلفش آنقدر پسانداز کرد که توانست یک فیات کوپه ۸۵۰ قرمز با موتور «آبارت» بخرد. «پدرم امتحانش کرد و کمک کرد تا آن را بخرم. رضایتی که از حقوق گرفتن و پسانداز آن برای خرید چیزی، خیلی هیجان انگیز بود.»در تابستان بین سالهای تحصیلی دوم و سوم دبیرستان، جابز شروع کرد به کشیدن ماریجوآنا. «کشیدن ماریجوآنا را اولین بار تابستان همان سال تجربه کرد. پانزده ساله بودم و بعد از آن شروع کردن به استفاده منظم آن.» یک بار پدرش مقداری مواد مخدر در فیات پسرش پیدا کرد. پرسید: «این چیه؟» جابز با خونسردی جواب داد: «ماریجوآنا.» این یکی از معدود دفعات در زندگیاش بود که پدرش را عصبانی میدید. جابز میگفت: «این تنها دعوای واقعی بود که تا حالا با پدرم داشتم.» اما پدرش دوباره متوجه تمایل او به این کار میشود. «میخواست قول بدهم که دیگر هرگز از آن استفاده نمیکنم، اما قول نمیدادم.» در واقع تا سال آخر دبیرستان او به استفاده از ال اس دی (نوعی ماده مخدر) و حشیش هم رو آورده و دچار بیخوابی و تاثیرات ذهنی این مخدرها شده بود. «کمی بیشتر استفاده میکردم. ما حتی گاهی کمی ال اس دی را در اطراف یا در ماشین جا میگذاشتیم.»
ارسال نظر