امروز بهتر از فرداست

وضعیت ثروتمندان تازه به دوران‌رسیده و صاحبان ارزها که از زندگانی لوکس و تفریحات لذت می‌بردند، کاملا با موقعیت غم‌انگیز زخم‌خورده جنگ در تضاد بود. ترود هستربرگ، هنرپیشه و اجرا کننده کاباره‌ها به یاد می‌آورد که «در هر گوشه و کنار قربانیان جنگ شکست خورده بودند.» ژنده‌پوشانی که پا نداشتند و به عصای زیر بغل تکیه زده بودند یا روی زمین چمباتمه زده بودند و محکم کلاهای نظامی کهنه‌شان را گرفته بودند.» چقدر می‌شد برای آنها انداخت؟ پانصد تا، یک‌هزار تا، یک میلیون‌؟ روز بعد حتی یک پشیز هم ارزش نداشت! این تضادهای اجتماعی که انگار به سمت یکدیگر کشیده می‌شدند در ایستگاه قطار باهن اوف زو، در میانه مرکز تفریحی غرب برلین با هم برخورد کردند.

اوستوالد آن را این‌گونه نقل کرد: «عیاشان با ناز و اطوار، کت‌هایی با پوست خز و توکسیدون پوشیده ما بین چند مسافر با جیب خالی که احتمالا نتوانسته‌اند هتلی را برای یک شب اقامت بگیرند و مجبور شده‌اند برای اولین قطار صبح در اینجا باشند، نشسته‌اند. در میان گروه اولی مسافرانی از دولاریکا و گیلدرلند و زنان مهاجر روسی جواهرپوش در کنار ستارگان سینما و تئاتر نشسته‌اند، جوانان متکبری که به خاطر تورم، ثروتمند شده‌اند، کارآموزان بانکی و دلالان پول بازار سیاه. در یک طرف دیگر خیابان رانده‌شدگانی که عمدتا زنان بالغی هستند که آرایش بسیار غلیظی کرده‌اند ایستاده‌اند، موقعیتی که نشان‌دهنده تکان خوردن جامعه است.

صحنه بی صدا و تو چشمی که پیش از این هرگز در برلین دیده نمی‌شد. درحالی‌که برخی افراد سعی می‌کنند زیر صدای ریل قطار شهری هیاهو کنند دیگران خزیده در جنگ در کنار خیابان کبریت و بند کفش می‌فروشند. آویزان‌های کوچه پس‌کوچه‌های شهر قادر نیستند برای روز بعد خود پولی به‌دست آورند حتی اگر بخواهند بدن خود را در معرض فروش بگذارند.»

فروپاشی ناگهانی مارک برای بسیاری از مردم چاره دیگری جز اینکه به سمت «دارایی‌های فیزیکی فرار بکنند» نگذاشت. فرار به سمت دارایی‌های فیزیکی جمله‌ای بود که خودش را به مثابه بخشی از اصطلاح عمومی سال‌های ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ جا انداخت. هزینه کردن پول پیش از آنکه ارزش بیشتری از آن از دست برود، موضوع مرگ و زندگی شده بود. مصرف‌کنندگان در مراحل ابرتورم گرفتار «ترس واقعی خریداران» شده بودند. در ماه ژوئیه سال ۱۹۲۳، نشریه دویچه آلگماینه تزایتونگ گزارش داد، «ناآرامی و هیجان در حال گسترش است. مردم به سمت فروشگاه‌ها حمله می‌کنند و هر آنچه برای خرید است می‌خرند.

مردم هم اقلام ضروری را می‌خرند و هم اقلام زائد را.... تقاضای بالا قیمت‌ها را هم بالا می‌برد. تورم رشد می‌کند. میلیون‌ها مارک هم خرج کنید باز هم برای نیازهای فوق ضروری شکم‌های مردم کافی نیست.» یک‌ماه بعد یک روزنامه‌نگار برای برلینر ایلوستریت تزایتونگ نوشت: اعصاب مردم هر روز از مبالغ جنون‌آمیز، آینده نامشخص و آنچه یک‌شبه به موضوع بقای امروز و فردا تبدیل می‌شود به هم می‌ریزد. صف‌های طولانی مصرف‌کنندگان که ما برای مدت‌های طولانی عادت به دیدن آن نداشتیم دوباره در جلوی مغازه‌ها شکل گرفته است. شهر، این شهر عظیم سنگی، یک بار دیگر از اقلام قابل فروش خالی شده است.

یک پوند برنج که دیروز ۸۰هزار مارک بود، امروز ۱۶۰هزار مارک شده است و احتمالا فردا دوبرابر خواهد شد. پس‌فردا، مرد پشت پیشخوان مغازه شانه‌اش را بالا خواهد انداخت و خواهد گفت: «برنج نداریم.» بسیار خب، نودل بدهید! «نودل نداریم.» بسیار خب، پس جو، آرد، لوبیا، عدس، نکته اصلی خریدن است، خریدن و خریدن! این قطعه کاغذ، یعنی اسکناس تازه‌ای که هنوز مرکبش خشک نشده و امروز صبح به‌عنوان یک دستمزد هفتگی خرج می‌شود تقریبا در راه فروشگاه‌های خرده‌فروشی ارزشش را از دست داده است. صفرها، حتی صفرهای بیشتر. «یک صفر چیزی نیست!»