مواهب ویرانگری

هانری هازلیت

مترجم: محسن رنجبر، نیلوفر اورعی

توهم شیشه شکسته با صد‌ها چهره مختلف، پایدار‌ترین و مزمن‌ترین اشتباه در تاریخ اقتصاد بوده است. این خیال باطل، امروزه بیش از هر زمان دیگری رواج یافته است. این پندار نادرست هر روزه با حالتی کاملا جدی توسط غول‌های بزرگ صنعتی، اتاق‌های بازرگانی، رهبران اتحادیه‌های کارگری، سر‌مقاله‌نویس‌ها، ستون‌نویسان روزنامه‌ها، گزارشگران رادیو و تلویزیون، آمار‌دانان متبحری که از ظریف‌ترین تکنیک‌ها استفاده می‌کنند، و همچنین توسط استادان اقتصاد در بهترین دانشگاه‌های ما دوباره تایید می‌شود. هر یک از اینها به شیوه خاص خود به شرح مزایای ویرانگری می‌پردازند.

هر چند برخی از این افراد، کسر شأن خود می‌دانند که بگویند منافع خالصی در فعالیت‌های ویرانگرانه کوچک وجود دارد، اما در اقدامات بزرگی از این دست، منافع تقریبا پایان‌ناپذیری می‌بینند. آنها می‌گویند که همه ما در حین جنگ، در قیاس با زمان صلح، شرایط اقتصادی بهتری داریم. این افراد «معجزه‌های تولیدی» را در نظر دارند که برای دستیابی به آنها به آتش جنگ نیاز است و دنیایی را در ذهن دارند که با تقاضای «انباشت‌شده» یا «حمایت‌شده» فراوان، رونق می‌یابد و ثروتمند می‌شود.

در اروپای بعد از جنگ جهانی دوم، با شادمانی خانه‌ها و شهر‌هایی را می‌شمردند که به کلی با خاک یکسان شده بود و «باید جایگزین می‌شد». در آمریکا خانه‌هایی که امکان ساخت آنها در طول جنگ به وجود نیامده بود، جوراب‌های نایلونی که فرصت عرضه آنها پیش نیامده بود، خودرو‌ها و تایر‌های نابود‌شده، و رادیو‌ها و یخچال‌های کهنه‌ و از رده خارج شده را می‌شمردند. اینها روی هم‌رفته به ارقامی هولناک سر بر می‌کشید.

این صرفا همان رفیق قدیمی ما یعنی توهم شیشه شکسته بود که لباسی جدید بر تن کرده و آن قدر فربه شده بود که امکان شناخت آن وجود نداشت. این خیال باطل، این بار با یک رشته از توهمات مرتبط با هم، حمایت و تایید می‌شد. این پندار نادرست، نیاز۱ و تقاضا۲ را با یکدیگر در‌می‌آمیخت. هر چه جنگ خرابی و ویرانی بیشتری به بار آورد، فقر و ضعف بیشتری ایجاد می‌کند و نیاز پس از جنگ زیاد‌تر خواهد شد. یقینا، اما نیاز، تقاضا نیست. تقاضای موثر اقتصادی نه تنها مستلزم نیاز است، بلکه به قدرت خرید برابر نیز احتیاج دارد. امروزه نیاز هند بی‌نهایت بیشتر از نیاز آمریکا است، اما قدرت خرید آن؛ بنابراین «کسب‌و‌کار‌های جدیدی» که می‌تواند به راه بیندازد، به مراتب کمتر است.

اما اگر از این نکته بگذریم، احتمال بروز خطایی دیگر نیز وجود دارد که مبتلایان به توهم شیشه شکسته، معمولا دودستی به آن می‌چسبند. آنها «قدرت خرید» را فقط با معیار پول در نظر می‌آورند، اما پول را می‌توان با استفاده از دستگاه‌های چاپ، زیاد کرد. در واقع هم‌اکنون که این کتاب نوشته می‌شود - اگر محصول را تنها بر حسب مقادیر پولی اندازه‌گیری کنیم - چاپ پول، بزرگ‌ترین صنعت دنیا است، اما هر چه پول بیشتری از این طریق جمع می‌شود، ارزش هر واحد مشخص از آن، بیشتر کاهش می‌یابد. این ارزش تنزل‌یافته را می‌توان در افزایش قیمت کالاها مشاهده کرد، اما از آن جا که بیشتر افراد به طور جدی عادت دارند که ثروت و درآمد خود را در قالب پول به ذهن آورند، هر گاه این سر‌جمع پولی بالاتر می‌رود، به رغم اینکه ممکن است ارزش کالایی کمتری داشته باشد و مقدار کالای کمتری را بتوان با آن خرید، وضعیت خود را بهتر تلقی می‌کنند. بخش زیادی از نتایج اقتصادی «خوبی» که مردم در آن زمان به جنگ جهانی دوم نسبت می‌دادند، در واقع به تورم زمان جنگ باز‌می‌گشت. تورمی هم‌اندازه در زمان صلح نیز می‌توانست نتایج مشابهی را پدید آورد، و همین اتفاق هم رخ داد. در بخش‌های بعد، دوباره به این مساله توهم پولی باز‌‌خواهیم گشت.

پس به همان ترتیب که توهم شیشه شکسته، نیمی از حقیقت را در خود داشت، سفسطه تقاضای «پشتیبانی‌شده» نیز تنها نیمی از حقیقت را بیان می‌کند. یقینا شیشه شکسته، کسب‌و‌کار بیشتری را برای شیشه‌بر به وجود آورد. ویرانی ناشی از جنگ نیز مطمئنا کار تولید‌کنندگان کالاهای خاصی را پر‌رونق‌تر کرد. نابودی خانه‌ها و شهر‌ها، کار صنایع ساخت‌و‌ساز را افزایش داد. بدون تردید، ناتوانی در تولید اتومبیل، رادیو و یخچال در خلال جنگ، تقاضای انباشت‌شده‌ای را پس از آن، برای این کالا‌های خاص به وجود آورد.

این مساله که تا حدودی به قدرت خرید پایین‌تر دلار بازمی‌گشت، از دید بیشتر افراد چیزی شبیه به افزایش تقاضای کل به نظر می‌رسید، اما آنچه اساسا اتفاق افتاد، انحراف تقاضا از سایر تولیدات به سوی این کالا‌‌های خاص بود. مردم اروپا خانه‌های جدیدی را، بیش از آنچه در صورت عدم وقوع جنگ تولید می‌کردند، ساختند، زیرا مجبور به این کار بودند، اما وقتی خانه‌های بیشتری را می‌ساختند، به همان اندازه نیروی انسانی و ظرفیت تولید کمتری برای ساخت تمام کالا‌های دیگر برای آنها باقی می‌ماند. زمانی که مردم اروپا خانه می‌خریدند، قدرت‌شان برای خرید سایر محصولات به همان اندازه کمتر می‌شد. هر گاه کسب‌و‌کار در یک جهت افزایش پیدا می‌کرد، به همان نسبت در جهتی دیگر کاهش می‌یافت (به جز در شرایطی که انرژی‌های تولیدی، به خاطر احساس نیاز و اضطرار، زیاد می‌شدند). جنگ، در یک کلام، مسیر تلاش‌ها و فعالیت‌های پس از خود را تغییر داد، توازن صنایع را بر هم زد و ساختار صنعت را دگرگون کرد.

از زمانی که جنگ جهانی دوم در اروپا پایان یافت، هم در کشور‌هایی که در اثر جنگ ویران شده بودند و هم در آنهایی که آسیب کمتری دیده بودند، «رشد اقتصادی» سریع و حتی چشمگیری پدید آمده است. سرعت پیشرفت برخی از آنها مانند آلمان که خرابی‌های بیشتری را تجربه کردند، بیشتر از دیگرانی مثل فرانسه بود که ویرانی کمتری را به خود دیدند. بخشی از این مساله به سیاست‌های اقتصادی مناسب‌تری باز‌می‌گشت که آلمان غربی دنبال کرد و بخشی از آن هم به این خاطر بود که نیاز شدید به باز‌گشت به شرایط مناسب از نظر مسکن و دیگر احتیاجات زندگی، به افزایش تلاش‌ها انجامید، اما این بدان معنا نیست که نابودی دارایی، مزیتی را برای فردی که دارایی‌اش نابود شده، به همراه می‌آورد. هیچ انسانی خانه خود را بر این اساس که نیاز به ساخت دوباره آن، انرژی و تلاشش را دو ‌چندان می‌کند، آتش نمی‌زند.

معمولا پس از هر جنگ، انرژی‌ها برای مدتی تحریک می‌شوند. ماکائولی در آغاز فصل سوم کتاب مشهور خود با نام تاریخ انگلستان می‌گوید:

«فلاکتی که بدبیاری‌های معمولی و بی‌کفایتی‌های عادی برای یک ملت به وجود می‌آورند، به اندازه ثروتی نیست که پیشرفت پایدار دانش مادی و تلاش‌ مداوم انسان برای بهتر ساختن وضع خود به همراه می‌آورد. در بیشتر اوقات،‌ به این نتیجه می‌رسیم که مخارج فراوان، مالیات‌های سنگین، محدودیت‌های مضحک تجاری، محکمه‌های فاسد، جنگ‌های ویران‌گر، آشوبگری‌ها، شکنجه‌ها، آتش‌سوزی‌ها و سیل‌ها نتوانسته‌اند سرمایه را با سرعتی که جد و جهد شهروندان خصوصی قادر به خلق آن بوده‌ است، نابود کنند.»

هیچ انسانی خواهان آن نیست که دارایی‌اش، چه در جنگ و چه در صلح، نابود شود. آنچه برای یک فرد، مضر یا فاجعه‌آمیز است، باید برای مجموعه افرادی که یک ملت را می‌سازند نیز به همان اندازه، زیان‌بخش یا ویران‌گر باشد.

بسیاری از پرتکرارترین مغالطات در استدلال اقتصادی، از تمایل به تفکر در قالب یک مفهوم انتزاعی - جمع، «ملت» - و فراموشی یا غفلت از افراد سازنده و معنا‌دهنده به این مفهوم ناشی می‌شوند. اگر به منافع همه افرادی که دارایی‌شان در اثر جنگ نابود شده است، توجه کنیم، نمی‌توانیم این ویرانی‌ها را مزیتی اقتصادی به حساب آوریم.

کسانی که فکر می‌کنند خرابی ناشی از جنگ، «تقاضا»ی کل را زیاد می‌کند، از یاد می‌برند که تقاضا و عرضه، تنها دو روی یک سکه هستند. این دو یک پدیده ثابتند که از دو جهت مختلف به آن نگریسته می‌شود. عرضه تقاضا را به وجود می‌آورد؛ چرا که خود، در اصل تقاضا است. عرضه کالا‌هایی که افراد تولید می‌کنند، تمام چیزی است که آنها در حقیقت باید در عوض کالا‌ها و خدمات مورد تقاضای خود ارائه کنند. به این معنا، عرضه گندم توسط کشاورزان، تقاضای آنها برای اتومبیل و کالاهای دیگر را می‌سازد. اینها همه در ذات اقتصاد مبادله‌ای و تقسیم کار جدید قرار دارند.

این نکته بنیادین به خاطر پیچیدگی‌هایی از قبیل پرداخت‌های دستمزدی و شکل غیر‌مستقیمی که عملا تمام مبادله‌های جدید از طریق رسانه پول به خود می‌گیرند، برای بیشتر افراد (از جمله برای برخی از اقتصاد‌دانان به ظاهر برجسته و تیزهوش) گنگ است. جان استوارت میل و سایر نویسندگان کلاسیک، هرچند برخی اوقات نمی‌توانستند پیامدهای پیچیده ناشی از به کارگیری پول را به خوبی در محاسبات خود وارد کنند، حداقل در نگاه به واقعیت‌های اساسی، فریب «حجاب پولی» را نمی‌خوردند. آنها از این لحاظ، از بسیاری از منتقدین امروزی خود جلوتر بودند - منتقدینی که به جای آنکه پول آنها را آگاه سازد، آشفته و گیج می‌کند. تورم محض - یعنی تنها چاپ پول بیشتر که دستمزدها و قیمت‌های بالاتری را به همراه می‌آورد - می‌تواند شبیه افزایش تقاضا به نظر آید، اما اگر تولید عملی و مبادله اشیای واقعی را معیار قضاوت خود قرار دهیم، چنین نیست.

آشکار است که در این فرآیند به همان اندازه که توان تولیدی نیست‌و‌‌نابود می‌شود، قدرت خرید واقعی نیز از میان می‌رود. نباید اجازه دهیم که تاثیر تورم پولی بر قیمت‌ها یا ارزش اسمی «درآمد ملی»، ما را فریب داده یا سردرگم کند. برخی اوقات گفته می‌شود که آلمانی‌ها یا ژاپنی‌ها پس از جنگ نسبت به آمریکایی‌ها مزیت داشتند، زیرا کارخانه‌های قدیمی آنها در اثر بمباران‌های دوران جنگ به کلی نابود شده بود و مجبور بودند آنها را با جدیدترین کارخانه‌ها و تجهیزات، جایگزین ساخته و از این راه با کارآیی بیشتر و هزینه‌هایی کمتر نسبت به آمریکایی‌هایی تولید کنند که کارخانه‌ها و ابزارآلات‌شان قدیمی‌تر و نیمه‌کهنه بود، اما اگر این موضوع، واقعا یک مزیت خالص آشکار بود، آمریکایی‌ها می‌توانستند آن را به راحتی با ویران کردن بلافاصله کارخانه‌های قدیمی و خلاص شدن از شر همه تجهیزات کهنه خود جبران کنند. در واقع تمام تولید‌‌کنندگان در یکایک کشور‌ها می‌توانستند همه کارخانه‌ها و تجهیزات قدیمی خود را هر ساله دور ریخته و کارخانه‌هایی جدید بنا نهاده و تجهیزاتی تازه نصب کنند.

حقیقت محض آن است که جایگزینی، نرخی بهینه دارد و زمانی خاص را می‌توان بهترین وقت برای آن دانست. این می‌توانست مزیتی برای یک تولید‌کننده باشد که کارخانه و تجهیزاتش تنها زمانی در اثر بمباران نابود شوند که به خاطر کهنگی و استهلاک، فاقد ارزش شده و ارزش منفی پیدا کرده باشند و بمب‌ها دقیقا زمانی روی کارخانه‌اش ریخته شوند که او می‌بایست عده‌ای را برای خراب کردن کارخانه‌ صدا زند یا تجهیزات جدید را به هر قیمتی سفارش دهد.

درست است که این استهلاک و کهنگی قبلی، اگر به درستی در دفتر حساب‌های این تولید‌کننده انعکاس نیافته باشد، می‌تواند روی هم رفته، ویرانی دارایی او را کمتر از آنچه به نظر می‌رسد، مصیبت‌بار کند. این نیز درست است که وجود ماشین‌آلات و کارخانه‌های جدید، سرعت کهنگی و منسوخ‌شدگی کارخانه‌ها و تجهیزات پیشین را زیاد می‌کند. در صورتی که صاحبان کارگاه‌ها و ابزارآلات قدیمی‌تر سعی کنند آنها را برای مدتی طولانی‌تر از دوره حداکثر‌سازی سود مورد استفاده قرار دهند، تولید‌کنندگانی که کارخانه‌ها و ماشین‌آلات‌شان نابود شده است (اگر فرض کنیم که هم اراده و هم سرمایه لازم را برای جایگزین‌سازی آنها با کارگاه‌ها و تجهیزات نو داشته باشند)، صاحب یک مزیت مقایسه‌ای خواهند شد یا دقیق‌تر بگوییم، ضعف مقایسه‌ای خود را کاهش خواهند داد.

به طور خلاصه، در این بخش به این نتیجه رسیدیم که نابود کردن ماشین‌آلات و کارخانه‌ها با استفاده از فشنگ یا بمب به هیچ وجه یک مزیت محسوب نمی‌شود، مگر آنکه این تجهیزات بی‌ارزش شده یا در اثر خرابی و کهنگی، ارزش منفی پیدا کرده باشند.

به علاوه تا این نقطه از بحث، یک نکته اساسی را به کلی حذف کرده‌ایم. کارخانه‌ها و ابزارآلات نمی‌توانند توسط یک فرد (یا یک دولت سوسیالیستی) جایگزین شوند، مگر آنکه این فرد یا دولت به پس‌انداز (سرمایه انباشت‌شده) لازم برای این جایگزینی دست یافته باشد یا بتواند دست پیدا کند، اما جنگ، سرمایه انباشت‌شده را نابود می‌کند.

ممکن است عوامل جبران‌کننده‌ای وجود داشته باشد. مثلا اکتشافات و پیشرفت‌های تکنولوژیکی، بهره‌وری فردی یا ملی را در این کارخانه یا آن بنگاه زیاد می‌کنند و ممکن است دست آخر بهره‌وری کل را روی هم رفته افزایش دهند. تقاضای پس از جنگ، هیچ‌گاه دقیقا روند تقاضای پیش از آن را باز‌تولید نخواهد کرد، اما این گونه پیچیدگی‌ها نباید ما را از توجه به این حقیقت بنیادین دور سازند که ویرانی بی‌دلیل هر چیزی که ارزشی واقعی دارد، همواره یک ضرر خالص، یک مصیبت یا یک فاجعه است و هر عامل جبران‌کننده‌ای نیز که در یک زمان خاص وجود داشته باشد، باز هم نمی‌تواند این ویرانی را در مجموع، به یک موهبت یا نعمت تبدیل کند.

پاورقی

۱- need

۲- demand