چرا کمونیزم غیراخلاقی است؟

محمدصادق الحسینی

منبع: وبلاگ کاتالاکسی *

نقد اخلاقی، حداقل در عرصه سیاست و اندیشه، بیشتر متعلق به گروه‌های چپ خصوصا مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها بوده است. آنها با نظام اخلاقی که برای خود پیش فرض می‌گیرند به نقد مذهب، نظام فکری و کارکردی لیبرالیسم و اجزای مختلف فرهنگ و سنت لیبرال یا مذهبی می‌پردازند. در این نوشته سعی شده است تا در پنج محور اساسی، اخلاقی بودن منظومه کمونیسم و مشتقاتش مورد بررسی قرار گیرد. در این راستا از اندیشمندان و نیز از شرایط وجوبی اخلاق و عمل اخلاقی سخن به میان آمده است.

در ابتدا، اخلاقی بودن در پارادایم فکری‌هابز که یکی از ۲پارادایم بزرگ انسان شناسی امروز است می‌پردازیم. سپس اخلاقی بودن کمونیسم را با محک شرط اولیه و وجوبی آن یعنی آزادی می‌سنجیم. سپس به بررسی کمونیسم و شرایط اخلاقی مورد نظر اندیشمندان حقوق طبیعی پرداخته و همچنین پارادوکس‌هایی که می‌توانند اندیشه مارکس را به‌اندیشه‌ای غیراخلاقی تبدیل کنند ذکر شده و سپس به نقد مکتب فرانکفورت از غیراخلاقی بودن مارکسیست‌ها و کمونیست‌های اولیه خواهیم نشست و در آخر و به عنوان کامل‌ترین نقد، به نقد کمونیسم و مارکسیسم از دیدگاه فردریش فون‌هایک از استادان اقتصاد بزرگ می‌پردازیم.

۱ - در اندیشه‌ هابز:

هابز قائل است که تنها نقطه اتکای معرفت که نمی‌توان درباره آن تردید کرد، همانا حفظ وصیانت ذات و امنیت انسان‌ها است. بنابراین به نظر او آنچه به زیان جامعه است غیراخلاقی است و آنچه برای حفظ و بقای انسان لازم است اخلاقی است.

(لویاتان)

با این مبنا، از آنجایی که اتفاقا کمونیسم و مارکسیسم به ناکارآیی‌های بسیاری منجر می‌شوند(در حوزه‌های نفی مالکیت خصوصی، نفی نظام قیمت‌های آزاد، برنامه ریزی متمرکز و...) که حداقل یک اقتصاددان به خوبی به آنها واقف است. می‌توان با معیاری که ‌هابز به دست می‌دهد، این مکاتب را کاملا غیراخلاقی خواند. در حوزه عمل هم می‌توان به راحتی این امر را مشاهده کرد که کمونیست‌ها اگر بخواهند واقعا به آرمان کمونیسم وفادار بمانند، همچون کمون پاریس در کمتر از چند ماه سقوط خواهند کرد و اگر بخواهند با این استدلال که هدف وسیله را توجیه می‌کند، ادامه دهند که اولا اولین اصول اخلاقی خود را که عمل بر اساس اصول کمونیسم و مارکسیسم است، زیرپا خواهند گذاشت و ثانیا همانند شوروی چنان دیکتاتوری وحشی و وحشت آوری را بوجود خواهند آورد که پس از چند دهه از هم می‌پاشد! که هر دوی اینها حفظ و بقای عامل انسانی را حداقل کمرنگ و تضعیف می‌کند و بر این مبنای اخلاقی، غیراخلاقی است.

۲ - از بین بردن آزادی:

مارکسیسم و کمونیسم از آنجایی که عملا با تحمیل یکسری از اهداف و اصول مشخص به انسان‌ها در صددند تا نتیجه‌ای که از نظر آنان مطلوب است را به وجود آورند، سبب از بین رفتن آزادی بشر می‌شوند.(هرچند خود، این امر را قبول ندارند و قصد دارند تا به قول خود آزادی حقیقی را برای بشر به ارمغان آورند!)

فراموش نکنیم که آزادی نه تنها خود مهم‌ترین فضیلت اخلاقی است بلکه بستر وجودی اخلاق است. بنابراین از این منظر که کمونیسم، آزادی را با بوجود آوردن یک دولت متمرکز متصلب، تحدید می‌کند، اولا امکان عمل اخلاقی را از انسان سلب می‌کند، چرا که اخلاق تنها در حوزه انتخاب معنا دارد و در بستر آزادی ولی کمونیسم با تحمیل «خوب‌ها» به اجتماع، حوزه انتخاب و در نتیجه حوزه عمل اخلاقی را به شدت محدود می‌کند. ثانیا چون آزادی را به عنوان اولین ارزش اخلاقی زیر سوال می‌برد، می‌توان آنرا به غیراخلاقی بودن متهم ساخت.

۳ - از منظر حقوق طبیعی:

اگر به سنت جان لاک و حقوق طبیعی او نزدیک شویم که بر مبنای آن انسان‌ها از یکسری از حقوق مسلم طبیعی همچون حق مالکیت و غیره برخوردارند که هیچ فرد و نهادی حق سلب و تحدید آنها را ندارد مگر آنکه خود آن انسان مایل به واگذاری آن باشد. در این حوزه به عقاید نوزیک در خصوص حقوق اخلاقی نزدیک می‌شویم، که بر طبق آن، حقوق طبیعی به صورت حقوق اخلاقی که به هیچ وجه قابل خدشه نیستند مطرح می‌شوند و هرگونه آسیب رساندن یا تحدید این حقوق عملی غیراخلاقی است. کاری که کمونیست‌ها به وفور و با سادگی آب خوردن انجام می‌دهند.

۴ - نقد اخلاقی اندیشه مارکس:

کسانی که گرایشات چپ دارند، اصولا لیبرالیسم را صرفا از منظر اخلاقی می‌توانند مورد انتقاد قرار دهند و البته این کار را به صورتی رادیکال در تمام آثار اندیشمندان چپ از لنین تا فرانکفورتی‌ها می‌توان مشاهده کرد. اما به‌نظرم از منظر اخلاقی (که اتفاقا چپ‌ها، لیبرال‌ها را متهم می‌کنند)، می‌توان به خود آنها انتقادات سختی را وارد کرد. در اینجا به اختصار چند مورد را عرض می‌کنم: (اصل این انتقادات را در کتاب آرون می‌توانید پیدا کنید).

الف) دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس در پی به وجود آمدن آن است، اتفاقا یک دیکتاتوری کاملا نخبه‌گرا است. چرا که بالاخره عده‌ای از نمایندگان کارگران و نخبه‌های آن جامعه زمام امور را در دست می‌گیرند و به اسم پرولتاریا بر همه حکمروایی می‌کنند و به نظر می‌رسد که مارکس آن‌قدر سطحی نبوده است که این دیکتاتوری نخبه گرا را نتواند پیش‌بینی کند، تنها گزینه‌ای که باقی می‌ماند؛ این است که مارکس بسیار مزورانه به پرولتاریا دروغ گفته باشد.

ب)مارکس در کتاب سرمایه خود معتقد است که نسبت سرمایه ثابت به سرمایه متغیر، ثابت است. اما هم او و هم ما می‌دانیم که سرمایه ثابت با پیشرفت تکنولوژی مداما در حال افزایش است، بنابراین برای اینکه این نسبت که به زعم مارکس ثابت است، ثابت بماند، سرمایه متغیر نیز باید افزایش پیدا کند. بنابراین بهره‌وری و به تبع آن دستمزد کارگران باید مدام افزایش یابد که این سبب می‌شود وضع معیشتی کارگران به گونه‌ای نسبی هماره در حال افزایش باشد. بازهم مثل مورد قبلی باید پذیرفت که مارکس یا بسیار سطحی بوده است یا بسیار مزور و بر این مبنا قصد تحریک طبقه کارگر را داشته است تا به مقاصد و اغراضی که مدنظرش بوده دست یازد که قطعا غیراخلاقی است. (با همان مبانی که چپ‌ها، لیبرال‌ها را متهم می‌کنند)

ج) مارکس و اصولا تمام کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها بیان می‌کنند که اساس مارکسیسم و کمونیسم؛ اومانیسم است. در حالی که آنها به راحتی انسان‌ها را حداقل برای مدت‌های

نه چندان کوتاه تا برقراری دیکتاتوری پرولتاریا به سادگی به دست فراموشی می‌سپرند و کاملا از انسان استفاده ابزاری به عمل می‌آورند و حتی بخشی از انسان‌ها را (دهقانان، فئودال‌ها، بورژواها و...) را به بخشی دیگر ترجیح داده و حتی کینه و دشمنی از بخش اول را در دل انسان‌های بخش دوم که زمین متعلق به آنان است می‌نشاند. اگر بخواهیم با نگاه به وقایع تاریخی و عملکرد نظام‌های کمونیستی این موضوع را بررسی کنیم که دیگر نمره مارکسیسم و کمونیسم بسیار وخیم تر از نمره لیبرالیسم است (که به خاطر همین چیزها بسیار به آن می‌تازند). همین استفاده ابزاری و عملی از انسان‌هاست که فاجعه کشتن ۲۰‌میلیون گولاک (دهقانان و تاجران و پیشه‌وران خرده‌پا) در شوروی را پدید می‌آورد. زبان‌ها را از حلقوم‌ها بیرون می‌کشد، روشنگران، فیلسوفان، سینماگران و هنرمندان و همه آحاد فرهیخته را مجبور به فرار می‌کند. و حتی کوچک‌ترین اثر هنری را نیز سانسور می‌کند. یعنی می‌توان با قوت ادعا کرد که مارکسیست- کمونیست‌ها با ادعای اومانیسم، با توجه به محدوده جغرافیایی حکمروایی خود، بیشترین قربانی را گرفته‌اند.

د)در این حوزه می‌توان نقد درونی فرانکفورتی‌ها از مارکسیست-کمونیست‌ها را نیز به میان آورد. (در این حوزه به کتاب آقای نوذری مراجعه شود) آنها بیان می‌کنند که رویکرد قرن نوزدهمی که مارکسیست‌ها به عقل و علیت دارند سبب شده است تا به رادیکال‌ترین شکل، با روبنا دانستن اخلاق و فرهنگ و غیره و زیربنا دانستن ابزار مادی تولید و برقرار کردن یک رابطه علیت علمی!! و عملی دانستن خود!! به جنگ زندگی رفته و به دستکاری فرهنگ و اخلاق اجتماع و سایر نمودها دست بزنند و حتی با جدا کردن ارزش از واقعیت به تعریف کردن اینکه هنر خوب!! چیست بپردازند که با توجه به اصول منظومه اخلاقی پس از قرون وسطی یعنی رواداری، آزادی، انسان گرایی و غیره، کاملا غیراخلاقی است.

۵ - در اندیشه ‌هایک:

الف) برای کسانی که‌ هایک را به خوبی نمی‌شناسند؛ او علاوه بر کرسی اقتصاد و آمار در دانشگاه LSE، کرسی استادی فلسفه اخلاق و اجتماع در دانشگاه شیکاگو را نیز دارا بوده است. بنابراین به نظرم بهترین کسی است که می‌تواند از حوزه اخلاق برای اقتصاد خوانده‌ها (و البته باقی شنوندگان) سخن بگوید.

الف)از نظر‌ هایک، اخلاق از جمله نهادهایی است که توسط نظم خودجوش به وجود آمده و به عنوان قاعده‌ای، زیست اجتماعی انسان را ممکن ساخته‌ است. از جمله این نهادها می‌توان به زبان، سنت، بازار آزاد، حقوق قضایی و... نیز اشاره کرد. از نظر ‌هایک تمدن بشری زمانی به وجود آمد که انسان‌ها به عوض پیروی از قواعد غریزی، تابع قواعد انتزاعی رفتاری (اخلاقیات مدرن) شدند. البته، این قواعد، ریشه در آداب و سنن دارد و دلیل دوام و پایانی آنها، این است که از نظر زیست ـاجتماعی سودشان برای مردم بیش از هزینه‌شان است. سنت در این معنا، یعنی آداب و رسوم و قواعد رفتاری تقلید شده که البته بر عقل، تقدم تاریخی و منطقی دارد. هر عمل انسانی به طور ناخودآگاه وابسته به ذهن اوست و ذهن انسان، خود محصول نظم خودجوش است. بنابراین در اندیشه ‌‌هایک، نهادهای اجتماعی را نمی‌توان محصول فعالیت آگاهانه یا طرح عقلانی انسان دانست. از نظر‌ هایک غفلت «فردگرایی صنع گرا» در نشاندن عقل در جایگاهی که جایگاه او نیست، بزرگترین تهدید برای جامعه متمدن یا به قول‌ هایک جامعه کلان (Great society) است. تهدیدی که رژیم‌هایی چون فاشیسم و کمونیسم را پدید می‌آورد. در این اندیشه، ‌هایک به هیوم بسیار نزدیک می‌شود و آداب و رسوم اخلاقی را کاملا «طراحی نشده» می‌خواند. بنابراین هرگونه ‌اندیشه طراحی اخلاقی و در انداختن طرح‌های نو اخلاقی برای جامعه از نظیر آنچه کمونیست‌ها با دین کردند و سعی کردند که دین را از عرصه نظام اخلاقی و فرهنگی جامعه با این استدلال که دین افیون توده‌ها است بزدایند، همگی نه تنها غیراخلاقی هستند، بلکه در عمل هم کاملا محال و غیرقابل اجرا هستند.

ب) از نظر‌هایک، ضرورت‌های زندگی یعنی کمیابی و میل ارضاناپذیر بشر برای برخورداری هرچه بیشتر، «سه قانون بنیادین عدالت» (یا از نظر هیوم طبیعت) را به وجود می‌آورد. یعنی قانون‌های پایداری مالکیت‌ها، انتقال آنها به رضایت و وفای به عهد. در این مبنا نیز کمونیسم به شدت در تعارض با اخلاق قرار می‌گیرد، زیرا با نفی مالکیت خصوصی شرایطی را به وجود می‌آورد که سه قانون بنیادین عدالت هیوم که منشا رفتار اخلاقی است، از بین می‌روند.

ج) البته ‌هایک خاطرنشان می‌سازد، ضرورت‌های عدالت را می‌توان با اعمال «آزادی تعمیم‌پذیری کانت» بر شرایط دائمی زندگی بشری نیز کشف کرد، یعنی اگر قاعده‌ای یا اندرزی را بخواهیم عادلانه (در این جا می‌توان گفت اخلاقی، چرا که اخلاقی رفتار کردن در یک معنا همان عادلانه رفتار کردن است) بدانیم بایستی همه عاملان عقلایی در تمام موارد مشابه مربوط، عمل به آن را پذیرفته و بر آن صحه بگذارند. استدلال ‌هایک این است که احکام اندرزین عدالت لیبرالی از اعمال آزمون تعمیم‌پذیری کانتی بر اصول نظام حقوقی به دست می‌آیند و بر این مبنا عادلانه هستند که فقط قواعدی از این آزمون سربلند بیرون می‌آیند که «قواعد صوری مستقل از هدف» باشند. (Hayek, ۱۹۶۷, p. ۱۶۸) اهمیت این مهم از آنجا ناشی می‌شود که در هیچ جامعه‌ای اعضای آن هیچ هدف مشترک و همگانی ندارند و نیز حتی شناخت عینی مشترک هم با یکدیگر ندارند، حال در چنین جامعه‌ای، تنها قواعدی انتزاعی که قلمرو محفوظی را به هر یک از افراد برای فعالیت اعطا می‌کند و نسبت به هرگونه هدفی هم خنثی است، می‌توانند قواعدی به حساب آیند که زمینه فعالیت‌های فارغ از تضادی را فراهم آورند. به عبارت دیگر تنها در این صورت است که می‌توان گفت قوانین عادلانه (اخلاقی) هستند. بر این مبنا نیز کمونیسم و مشتقاتش شدیدا غیراخلاقی خواهند بود، چرا که اولا یک یا چند هدف مشترک برای تمامی افراد جامعه قائل می‌شوند که اهداف جامعه یا پرولتاریا خوانده خواهد شد که همه ملزمند از آنها پیروی کنند، ثانیا در رسیدن به این اهداف باز هم همه مجبور خواهند بود به راهی که توسط عده‌ای درست تشخیص داده شده بروند و آزادی انتخاب ندارند، ثالثا قوانینی را بنیان خواهند گذاشت که به هیچ وجه، مستقل از هدف‌های افراد نیستند. یعنی اگر شما بخواهی که در دستشویی خانه‌ات سرپا قضا حاجت کنی، ممکن است با اهداف عالیه اجتماع در تضاد بوده و جرمی را مرتکب شده باشی. به عبارت دیگر، کمونیسم و مارکسیسم نظام‌هایی هستند که به شما می‌گویند چه خوب است، چه بد، چه باید تولید کنیم و چه نباید، چگونه باید تولید کنیم و چگونه نباید، چه باید بخوانی و چه نباید، چه باید بپوشی و چه نباید و قس علی هذا و به همین امر هم کفایت نمی‌کنند و افراد را مجبور می‌کنند به این آموزه‌ها عمل کنند. آموزه‌هایی که در ذهن عده‌ای ارزش تلقی شده و همه آحاد جامعه مجبور به تبعیت از آنها هستند.

در حالی که در لیبرالیسم، قیمت‌هایی که آزادانه شکل گرفته‌اند، سیر عرضه و تقاضا را مشخص می‌کنند، این قیمت‌ها به اشخاص بستگی ندارند و هنگامی که با راهنمایی آنها پیش‌ می‌رویم با این توافق درباره اهداف خود و دیگران می‌توانیم با آنان وارد دادوستد شویم و هرکس در عین همکاری با دیگران، تنها به تعقیب اهداف خویش بپردازد. در حالی که در نظام کمونیستی با کنترل قیمت‌ها و اعلام قیمت‌ها به تولید‌کنندگان، عملا تنها کالاهایی که دولت متمرکز و هیات حاکمه به صلاح اجتماع بداند تولید خواهد شد و اگر شما بخواهید مثلا نوشابه بخورید یا فلان اسباب بازی را برای فرزندتان بخرید، نمی‌توانید چرا که دولت مرکزی تولید آن را به دلیل آنکه صلاح مردم را بهتر تشخیص می‌دهد، قدغن کرده است و این یعنی نفی تمام عیار آزادی از جانب کسانی که معتقدند در جامعه‌ای با مالکیت خصوصی، آزادی واقعی بوجود نمی‌آید!! و از آنجایی که می‌دانیم آزادی اولین اصل اخلاقی است به عنوان یک ارزش و اولین پایه عمل اخلاقی است به مثابه روش، بنابراین باز هم نتیجه می‌گیریم کمونیسم و مارکسیسم با پایمال کردن آزادی‌های فردی، نظام‌هایی حتی به لحاظ نظری کاملا غیراخلاقی هستند.

د)در منظر لیبرال‌ها، نظام اخلاقی جاری، جلوه‌ای از نظم خودانگیخته محسوب شده و بهینه‌ترین و کارآمدترین رسوم و قوانینی هستند که ممکن است برای بقا و زندگی اجتماعی انسان در حال حاضر وجود داشته باشد، اما کمونیست‌ها با نفی این امر، سعی در پی ریزی نظام جدیدی از قواعد اخلاقی را دارند که این قواعد را در ذهن خود شکل داده‌اند و بنابراین و بدون هیچگونه دغدغه اخلاقی سعی در پی ریزی نظمی اخلاقی را دارند که حداقل کارآیی آن برای زندگی و بقا بشر محل تردید است و ریسک دارد، اما آنها به راحتی این الگوی خودساخته را به مردم تحمیل می‌کنند و مشخص است که این امر کاملا غیراخلاقی است.

و) هایک بیان می‌کند که حکومت قانون باید در رفتار و معامله با شهروندان به صورت گمنام و برابر، نسبت به نابرابری‌های افراد از نظر موهبت‌های اولیه و قدرت‌های مادی،‌ علی‌السویه بماند. اگر حکومت قصد کند که نوعی برابری در این زمینه‌ها به وجود آورد، در واقع باید با افراد رفتاری متفاوت و نابرابر داشته باشد و به حریم انسان‌های دیگر تجاوز نماید و بدین ترتیب، منبع بسیاری از بیدادها و بی‌عدالت‌ها (بی‌اخلاقی‌ها) خواهد شد.

ن) ‌هایک و بسیاری از لیبرال‌های پس از او، روی آوردن مردم را به کمونیسم، غرایزی می‌داند که در انسان در طی ۱.۰۰۰.۰۰۰ سال زندگی ماقبل از تمدن نهادینه شده و حتی موجباتی ژنتیک پیدا کرده است. او معتقد است، نیازهای زندگی گروهی در گروه‌های نخجیرگر کمابیش پنجاه نفری که دست کم بیش از صد برابر عمر عصر کشاورزی (که به ده‌هزار سال می‌رسد.) درازا دارد، سبب‌ساز به وجود آمدن احساسات اخلاقی شده است که هنوز بر ما استیلا دارد. در چنین گروه‌هایی شرط بقا از یکسو تعقیب یک هدف مادی مشخص به رهبری سر کرده مذکر گروه و از سوی دیگر تخصیص قسمتی از شکار به هر یک از افراد بر مبنای سودمندی او برای بقای گروه بوده است.

این گروه‌ها نیازمند صفاتی همچون وحدت هدف، اقدام و اجبار به عدم تکروی و فردیت، تسهیم وسایل شکار برحسب نظر مشترک همگان درباره شایستگی هر فرد، روابط گروهی بسیار نزدیک، نوع‌دوستی محدود که فقط شامل اعضای همان گروه می‌شد و احیانا نفرت از سایر گروه‌ها و... بوده است. چنین صفاتی هنوز برای بسیاری از مردم جذاب و دل‌ربا است، اما این اخلاقیات، محدودیت‌های بسیاری را بر سر راه امیال و رشد و شکوفایی افراد قرار می‌داد. در این گروه‌ها آزادی به طور مطلق وجود نداشته است و همین محدودیت‌ها باعث شد تا تمدن به‌رغم میل باطنی بشر، به وجود آید و رشد کند. در این میان کم‌کم قواعد انتزاعی رفتار، جای هدف‌های مادی شخص و اجباری گروهی را گرفتند. به طوری که نخستین بازرگانان عصر نوسنگی برخلاف گذشته، هدفشان رفع حوائج آشنایان نبود، بلکه حصول بالاترین سود بود. بدین‌سان علامتی انتزاعی همچون قیمت به تدریج جانشین نیازهای اقوام و هدف کوشش آدمیان گشت و آنها به تدریج با کمک قواعد مشترک رفتار، بنیاد نظم و آرامش اجتماعی خود انگیخته را به وجود آوردند.

همه صاحبان مشاغل در این نظام که پیوسته مجبورند جهت کوشش‌هایشان را برگزینند، به مقتضای نظم یاد شده باید اخلاقا موضع و نگرشی را اختیار کنند که صادقانه و بی‌تقلب برحسب قواعد بازی به رقابت بپردازند و فقط علائم انتزاعی مربوط به قیمت‌ها را راهنما بگیرند و به علت همدردی یا نظر شخصی درباره شایستگی یا نیاز کسانی که با ایشان وارد معامله می‌شوند، هیچ کس را بر دیگری مرجع نشمارند. استخدام شخص بی‌کفایت به جای شخص با کفایت‌تر، ترحم بر رقیب فاقد صلاحیت و لیاقت یا ارفاق به فلان مصرف‌کننده خاص، نه تنها به زبان شخص تمام خواهد شد، بلکه به معنای قصور در ادای تکلیف نسبت به جامعه خواهد بود. (Hayek, ۱۹۷۸, p۶۳) منظور من از اخلاقیات مدرن دقیقا همین بود و آنرا در برابر اخلاقیات پیشامدرن بیان کردم. به این معنا که اخلاقیات پیشامدرن مبتنی بر یک نظام جمعی خاص است، اما اخلاقیات مدرن مبتنی بر نظام اجتماعی(و نه جمعی) گسترده است. همان چیزی که گئورگ زیمل هم به آن اشاره داشته است.

هایک با لحنی گزنده بیان می‌کند که هنگامی که حجم تولید اجتماعی و نه مثل کاتالاکسی سهم افراد و گروه‌ها در افزایش این حجم تولید، به ایشان به گونه‌ای اخلاقی حق می‌دهد، مدعی قسمتی از آن باشند، ادعای چنین اشخاصی که حقیقتا باید

«مفت خور» نامیده شوند بار سنگین و غیرقابل تحملی را بر گرده اقتصاد می‌گذارد. (Hayek, ۱۹۷۸T p ۶۴) چرا که در نظام‌های متمرکز، مقدار تولید اجتماعی بسیار کمتر از نظام کاتالاکسی است. ولی مرکز گرایان، به این امر توجه نداشته و می‌خواهند با سیستمی بسته و مرکزی، آنچه را که از نظام بازار به دست می‌آید (و بسیار بیشتر از نظام مرکزی است.) تقسیم کنند و وقتی که به بن بست می‌خورند و مشاهده می‌کنند چیزی برای توزیع وجود ندارد باز هم از مدعای خویش دست نمی‌شویند. زیرا به قول‌ هایک: «سوسیالیست‌ها از پشتیبانی غرایز موروثی برخوردارند، حال آن که ثروت جدید که موجب بلندپروازی‌های جدید است به نظمی اکتسابی نیاز دارد که وحشیان اهلی نشده در میان ما که خویشتن را «از خود بیگانه» می‌خوانند، از پذیرفتن آن سرباز می‌زنند، هرچند هنوز، کاملا همه مزایای آنرا مطالبه می‌کنند.»

alhosseini.org*

منابع و مآخذ در دفتر روزنامه موجود است.