اقتصاد اتریشی ، هنر و ادبیات در گفتوگو با پل کانتور
چرا سوسیالیسم میان هنرمندان بسیار جذاب است؟
مصاحبهگر: پیش از آنکه به کارتان پیرامون فرهنگ عامه بپردازیم، اجازه بدهید چند کلمهای درباره پروژهای که در ادبیات در دست دارید، حرف بزنیم.
مترجم: مجید روئین پرویزی
مصاحبهگر: پیش از آنکه به کارتان پیرامون فرهنگ عامه بپردازیم، اجازه بدهید چند کلمهای درباره پروژهای که در ادبیات در دست دارید، حرف بزنیم.
کانتور: پروژه نگاه به ادبیات با عینک کاپیتالیسم، زمانی آغاز شد که در ۱۹۹۲ مقالهای را برای سمینار موسسه مایزس آماده میکردم و آن مقاله جایزه اول را برد، اما این موضوع چیزی بوده است که سالها به آن فکر میکردهام. میخواستم ببینم چطور میتوانم آموزشی که در اقتصاد اتریشی دیدهام را در حوزه تخصصی خودم به کار بزنم.
مصاحبهگر: پیوند اقتصاد و نقد ادبی پیش از آن در زمینه تخصصی شما جای گرفته بود، این طور نیست؟
کانتور: بله، در واقع اینجا به نظر همانندسازی خودکاری در جریان است، اگر درباره اقتصاد و ادبیات حرف بزنید، باید مارکسیست باشید. تا میانه دهه ۸۰ این دیدگاه به جریان مسلط نقد ادبی تبدیل شده بود.
در حالی که تا سالهای پایانی دهه ۸۰، مارکسیسم تقریبا در زمینه تمامی جد و جهدهای فکری بیاعتبار شده بود، فروپاشی سوسیالیسم واقعی در اروپای شرقی، ضربه نهایی بر پیکره نظری و عملی سوسیالیسم بود، اما در ادبیات منتقدان مارکسیستی بودند که همچنان طوری برخورد میکردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. مثل این است که هنوز از منظر بطلمیوسی درباره ادبیات و ستارهشناسی بنویسیم.
من کوشیدم تا نشان دهم میتوان درباره ادبیات و اقتصاد به راههای غیرمارکسیستی هم حرف زد. مثلا، خیلی از منتقدان مارکسیست نشان میدادند که چطور ادبیات اغلب از ایدئولوژی کاپیتالیستی حمایت میکند.در واقع به نظرم میرسید که بسیاری از مولفان دست چپی بوده و کاملا برنامهریزی شده، به دنبال کم ارزش جلوه دادن اقتصاد بازار هستند آیا نباید به این موضوع میپرداختیم؟ و همین طور درباره نویسندگانی که اقتصاد بازار را میفهمیدند چطور؟ باید به بینشهای آنان نیز میپرداختیم. به همین خاطر، من تصمیم گرفتم که سر پیکان را به طرف چپیها بگردانم.
مصاحبهگر: نخستین اقدامتان چه بود؟
کانتور: با توجه به نظریه پولی مایزس، تفسیر دوبارهای از «بینظمی و غم اولیه» توماس مان ارائه کردم و نتیجه کاملا پرثمر بود. در این داستان که در آلمان زمان تورم بزرگ میگذرد، تمامی فرهنگ و اقتصاد به خاطر قیمتهای مهار نشدنی زیر و رو میشوند.
ترجیحات زمانی مردم هم، آن طور که مایزس مینامدش، افسارگسیخته بودند. در محیط تورمی، جوانها قدر و منزلت داشتند و پیرها بیاعتبار شده بودند. زنهای خانهدار، به جای پسانداز، تنها میخواستند تا جای ممکن خرج کنند. ابرتورم به ابرواقعیتی انجامید که در آن هیچ چیز معنای ثابتی نداشت، جامعه از کنترل خارج شد.
مان خیلی زیرکانه به این مسائل پی میبرد. او چیزی از اقتصاد اتریشی یا نظریه مایزس نمیدانست، با این حال به عنوان یک هنرمند، پیامدهای فرهنگی تورم را حس میکرد، اما منتقدانی که با مفهوم تورم آشنا نیستند، ممکن است حرف او را به کل درنیابند.
از قضا، داستانمان امروزه هم مصداق دارد. برخی از همان پیامدهای فرهنگی - به زیر کشیده شدن حاکمیت سنتی، یاریدهی به جوانان - به تمامی حاضرند.
مصاحبهگر: احتمالا حتی چپها هم باید متوجه نیروی تخریبگر تورم باشند.
کانتور: ولی با این حال گاهی دشوار است که علایق و بیزاریهای آنها را پیشبینی کرد. با وجودی که منتقدان ادبی اغلب مارکسیستاند، حتی دیدگاه مارکس را مبنیبر اینکه تغییر از فئودالیسم به کاپیتالیسم رویداد فرخندهای بود که توسط نیروهای تاریخ تحمیل شد، نمیپذیرند. آنها همچنان مایلند که درباره قرون وسطی به عنوان آرمانشهری پیش از دوره سرمایهداری رویاپردازی کنند.
مثلا، منتقدان مقالههایی درباره شکسپیر مینویسند و درباره فروپاشی نظام فئودال به گونهای حرف میزنند که انگار چیزی است که باید حسرتش را بخوریم. این نشانه خوبی است از این که ذهنیت ضدکاپیتالیسم تا چه اندازه نیرومند است. این افراد هر چیزی را که کاپیتالیسم نباشد میستایند.
من مقالهای درباره پرسیشلی نوشتم که در ژورنال «لیبرتارین استادیز» چاپ شد. آنجا نشان دادم که شلی به عنوان یک ترقیخواه، در اوایل قرن نوزده خواستار حذف نظام مرکانتلیستی و استقرار نظام پایه طلا بود و استدلال کردم که حتی یک مارکسیست هم باید او را ترقیخواه بداند؛ چون او کسی بود که باقیماندههای فئودالیسم را طرد میکرد.
اما به گونهای منتقدان مارکسیست این نکته را ندیدند. وقتی منتقدان درباره مقاله «نگاهی فلسفی به رفرم» بحث میکنند، ذهنشان به دوران میافتد که چرا او از پایه طلا دفاع میکند؛ در حالی که روشن است که وی پول کاغذی را ابزاری در دست ثروتمندان رابطهدار میدانست. منتقدان شلی را رادیکالی میدانند که باید از او خوششان بیاید؛ اما هیچ ایدهای ندارند که رادیکالیسم آن زمان قطعا چه معنی میداد. معنای آن مانند اکنون، سوسیالیسم نبود، بلکه لسهفر بود.
مصاحبهگر: چه پاسخی به منتقدانی دارید که به شما اتهام میزنند دارید همان کاری را با ادبیات میکنید که مارکسیستها میکنند، تنها با یک دیدگاه سیاسی متفاوت؟
کانتور: من این را دائم میشنوم. میتوانم بگویم این انتقاد از سروکولم بالا میرود. مشکل نقد اقتصادی ادبیات این نیست که اقتصاد را وارد تحلیلش میکند، بلکه این است که از نظریه اقتصادی بدی استفاده میشود. به طور کلی، اشتباه است که نقد اقتصادی و اجتماعی را به چپ وابگذاریم؛ یعنی کاری که تاکنون راست کرده است. نمونه بارزش «نقد نوین» است که میخواست بررسی ادبیات را از هر چیزی در جهان واقعی مجزا کند. این در نهایت موضعی عقیم و محکوم به شکست است.
واقعیت این است: بیشتر مردم سراغ ادبیات میآیند تا چیزی درباره جهان بیاموزند. آنها به پرسشهای مهم اقتصاد و سیاست علاقهمند هستند. تلاش برای جداسازی این موضوعها و رسیدن به خلوصی رازگونه، تنها تضعیفکننده است. پاسخ این نیست که ریشه اقتصاد و سیاست را در ادبیات بخشکانیم، بلکه این است که گونه مناسبی از اقتصاد و سیاست را برگزینیم تا به دریافت بهتری از جهانی که ادبیات به ما مینمایاند، برسیم.
اینکه به دانشجویان دیدگاه دیگری نسبت به مسائل اقتصادی - سیاسی ارائه کنیم، بهتر است تا از آنها بخواهیم به کل، تفاسیر سیاسی را کنار بگذارند. آتش را با آتش خاموش میکنند یا با آب؟ کاملا توجیه دارد که ادبیات را طوری بخوانیم که ما را به درک بهتری از شیوه زندگیمان برساند. نباید به دانشجویان گفت: «نه، این سوالها را نپرسید!» بلکه باید گفت: «اینها سوالهای خوبیاند و این هم دیدگاهی که پاسخ آنها را بهتان میدهد.»
مصاحبهگر: آیا میگویید که بخشی از قدرتگیری دیدگاه مارکسی به گردن ضدمارکسیستها است؟
کانتور: کاملا. دلیلی هست که چرا نقد مارکسیستی کل این حوزه را پوشاند. نقد نوین میکوشد که درباره «استدلال تکوینی»، «تاویل» و «اصالت وجود بر معنا» سخن بگوید و اینها همه تلاشی است که ادبیات را از هر پرسشی پیرامون معنا جدا کنند؛ این امر شکافی را به وجود آورد که میبایست پر میشد.
مصاحبهگر: با این حال در هنر و علوم انسانی، آیا یک گرایش سرکش به طرف سوسیالیسم وجود ندارد؟
کانتور: چرا، و من در این باره نوشتهام. تحتتاثیر «ذهنیت ضدکاپیتالیستی» مایزس، من سوسیالیسم افرادی چون اچ.جی.ولز و اسکار وایلد را آزمودهام و کوشیدم که نشان دهم چرا هنرمندان از سوسیالیسم دفاع میکنند.
در مورد وایلد به طور ویژه و مقالهاش «روح انسان تحتسوسیالیسم»، مقالهای که اغلب دربارهاش صحبت نمیشود، زیرا بیش از اندازه افشاگر است. این مقاله تلاشی بود در جهت صداقت، توسط یکی از ناصادقترین مردمان روزگار و در آن مورد نادری یافت میشود که یک نویسنده سوسیالیست اعتراف میکند تعلقش به سوسیالیسم تنها به لحاظ زیباییشناختی است.
مثلا، وایلد میگوید که فقرا به نظرش زشت میآیند، به همین خاطر میخواهد که کسی به آنها رسیدگی کند، که تقریبا به این معنا است که از دستشان خلاص شود. این قسمت نشان میدهد که چرا خیلی از هنرمندان کارشان به سوسیالیسم میکشد. آنها میخواهند که کسی به مساله نازیباها رسیدگی کند.
مصاحبهگر: شاید به همین خاطر باشد که وایلد معمولا در لیست نویسندگان بزرگ سوسیالیست جای داده نمیشود.
کانتور: و درباره او، وایلد حتی نکوشید که به استدلال اقتصادی موضوع بپردازد. این روزها هر دست چپیای به زحمت حاضر به این کار شود. در آن مقاله وایلد، شما هسته چیزی که اکنون باقی مانده است را میبینید. او نگاهی نوستالژیک به دوره «قیومیت» (Patronage) دارد. او قانون عرضه و تقاضا را دوست ندارد. او این اندیشه را نمیپسندد که رمانی از آنتونی ترولوپ، چون مردم دوستش دارند باید موفق باشد. چرا مردم معمولی باید قادر به قضاوت درباره وایلد باشند؟
این مقاله به خوبی نشان میدهد که سوسیالیسم تا چه حد ارتجاعی است. کلید اصلی فهم اینکه چرا نویسندگان آمریکای لاتین تا این حد کاسترو را دوست دارند و چرا سوسیالیسم این همه نویسنده و هنرمند را مجذوب خود میکند، این است که اینها احساس میکنند بازار قدرشان را ندانسته است. آنها به دنبال دیکتاتوری هستند که نبوغشان را درک کند و استعدادشان را ورای خرده بورژواها بنشاند.
مثلا جاذبه موسیلینی برای ازرا پوند به همین خاطر بود. اما نویسندگانی که به فاشیسم گرایش دارند را میشناسیم، در حالی که درباره نویسندگانی که هنوز به سوسیالیسم متمایلاند بسیار کمتر میشنویم. همه اینها از یک انگیزه ناشی میشود.
اکنون در شرایطی هستیم که تنها دفاعی که میشود از سوسیالیسم کرد، زیباییشناختی است. اما یکی از بزرگترین دروغهای سوسیالیسم همین است که ادعا دارد به هنر حقیقی علاقهمند است. هرچه هم که درباره سلیقه هنری تودهها بدگویی شود، با این حال از سلیقه بوروکراتهای دولتی که تحت دیکتاتوری سوسیالیسم به گزینش هنر دست میزنند، بهتر است.
مصاحبهگر: و با این وجود وایلد در همان مقاله مینویسد که دولت ایدهآل برای هنرمند، آن دولتی است که وجود نداشته باشد.
کانتور: بله، مینویسد و در دفاعش باید گفت که سوسیالیسم برای او به معنای جماهیر شوروی نیست. اما او چندان به این نکته توجه نمیکند که ذهناش بسیار مغشوش بوده، سوسیالیسم برای وایلد تنها رویایی هنری است. در نهایت آنچه میماند تنها این است: سوسیالیسم، کاپیتالیسم نیست. اقتصاد بازار نیست. در آن مصرفکننده فرمانروا نیست. اینها امیدوارند که سوسیالیسم از بزرگترین ترسشان آزادشان کند: اینکه توسط مردم عادی قضاوت شوند.
مصاحبهگر: و شما اصطلاح قیومیت را بدون تفکیک میان عمومی و خصوصی به کار میبرید.
کانتور: تفاوتی میان حمایت دولتی از هنر و حمایت خصوصی وجود دارد. اما همچنین بین قیومیت اشرافی و بازار تجاری هم تفاوت هست. این مورد آخر است که بیشتر از همه هنرمندان را به وحشت میاندازد، در حالی که گمان میکنم میتوان نشان داد بازار در واقع برای هنر بسیار هم خوب بوده است. تایلر کوئن در این باره حرفهایی دارد.
اما باید خیلی مراقب باشیم که یک سیستم حکمرانی را با نوع هنری که تحویل میدهد قضاوت نکنیم. استالین سلیقه بسیار خوبی در موسیقی داشت. او در حالی مرد که به پیانو کنچرتوی موتزارت گوش میداد. اولین بار در رادیو آن را شنید و خواست که داشته باشدش. اما متاسفانه آن اجرا زنده بود. در نتیجه خادم استالین مجبور شد اعضای ارکستر را شبانه از رختخوابشان بیرون بکشد تا اجرا را ضبط کنند و فردا صبح صفحه آن را برایش برد. همان صفحهای بود که در هنگام مرگ گوش میداد.
بازار کاپیتالیستی حداقل به اندازه قیومیت اشرافی، هنر خوب تولید کرده است و بدون شک بسیار بیش از بوروکراسی دولتی. از میان این دسته، قیومیت اشرافی بسیار خوب عمل کرد؛ به ویژه طی دوره رنسانس. با این حال شکسپیر برای بازار مینوشت. باخ و هاندل برای بازار مینوشتند. اپرا و رمان در قرن نوزدهم توسط بازاریان طبقه متوسط حمایت میشد.
مصاحبهگر: در این رابطه، خود وایلد هم برای بازار مینوشت.
کانتور: او در بازاریابی برای خودش بسیار کوشا بود و بسیار هم روحیه رقابتجویی داشت. او سلطان جهان رسانهای زمان خودش بود و این هم یکی از طنزهای روزگار است. مایزس به درستی مشاهده کرده است که هنرمندان موفق، گاهی شدیدترین حمایت را از سوسیالیسم کردهاند. شاید آنها بعد از آنکه از عموم پاداش گرفتند دچار عذاب وجدان میشوند. آنها از شکست دادن رقبا احساس افسوس میکردند و مطمئن نبودند که واقعا به اندازهای که سود بردهاند با استعداد باشند.
در ادامه بگویم، عهد ویکتوریا بسیار بیش از آنچه میپنداریم به زمانه ما شبیه است. آن هنگام برای اولین بار هنر عالی به طور کامل تجاری شد. فروش چسبانشی و سریالسازی مطالب در مجلهها، همه طراحی شده بودند تا صدای هنر را به تودهها برسانند و از این طریق پول دربیاورند.
این کار باعث خلق آثار هنری ارزشمند بسیاری شد. این گفته که هنرمندها به دنبال پول نیستند، یک افسانه رمانتیک است. خیلیها دنبالش بودهاند و هنوز هم هستند، اشکالی هم ندارد. اینکه چگونه میخواهند پول را به دست بیاورند مهم است. شکسپیر میتوانست شعر بگوید یا نمایش بنویسد. او نوشتن نمایش را برگزید، چون پول آنجا بود. به لطف بازار، ما اکنون هملت و شاه لیر را داریم.
مصاحبهگر: شما فیلم «شکسپیر عاشق» را پسندیدی، چون وجه تجاری این نمایشنامهنویس را نشان میداد.
کانتور: بله، با وجود تمام اشتباهات تاریخیاش، این نکته مثبت فیلم بود. به راستی، آنجا اولین نشانههای شکلگیری تجاری هنر و نقش بازار در تئاتر عهد الیزابت را میبینیم. من مقالاتی درباره کریستوفر مارلو و بن جانسون دارم که به این موضوع میپردازند و نشان میدهند که هر دویشان مجذوب آغاز گسترش کاپیتالیسم در زمان خود بودهاند.
نخستین پرداخت ادبی به بازار آزاد تا آنجا که من میدانم «نمایشگاه بارتلومو» بن جانسون است. او دقیقا از «نظام خودانگیخته» دفاع میکند. در واقع خود نمایش نمونهای از نظم خود انگیخته است، که در آن سازمان به نظر تصادفی است، ولی همچنان که پیش میرود نظم زیرین خود را آشکار میکند.
مصاحبهگر: در طول تاریخ کدام هنرمند را میتوانید به طور خاص نام ببرید که هم استعدادی شگرف داشته باشد و هم کاملا بازار تجاری را قبول داشته باشد؟
کانتور: سوال بسیار دشواری است. هیچ نمونهای به یادم نمیآید. تنش مشخصی میان دو قلمرو زیباییشناختی و اقتصاد وجود دارد. نیاز بازارها برای به کار زدن معیارهای مطلوبیت و عقلانیت، معمولا هنرمندها را به اشتباه دلزده میکند. این است که در بهترین حالت تنها هنرمندی است که احساس بیزاری کامل از بازار ندارد. مثلا، جوزف کنراد در کتاب «مامور مخفی»، از نظم لیبرال کلاسیک در مقابل افراطیهای چپ و راست دفاع میکند.
او نشان میدهد که اشکال سوسیالیسم و حکومت مطلقه در چیست. سرانجام او از نظم لیبرال بریتانیا، البته نه با تمام وجود، دفاع میکند. نتیجهای که به دست میآید، این است: خصلتی اشراف مابانه در هنر عالی وجود دارد و هنرمندان از بسیاری جهات با اشرافزادگان احساس راحتی بیشتری داشتهاند، تا با طبقه متوسط، آنجایی هم که نظم لیبرال کلاسیک را میپذیرند، در بهترین حالت، توام با اما و اگر است.
شاید یکی از بهترین نمونههای دفاع ادبی از کاپیتالیسم «شمال و جنوب» الیزابت گسکیل باشد که در ۱۸۵۵ چاپ شد. او به دفاع از صنعتگران مدرن در شهر منچستر میپردازد، اما حتی اینجا هم کمی نوستالژی نسبت به جهان سابق وجود دارد: قهرمان طبقه متوسط و کاپیتالیست سرانجام با خانواده اشرافزاده وصلت میکند که بخشی از بار را از دوش او برمیدارند.
مصاحبهگر: تاثیر حمایت دولتی از هنر چگونه است؟
کانتور: ایده اصلی حمایت دولت از هنر این است که هنرمندان وقتی در آسایش و رفاه باشند بهتر کار میکنند، اما شواهد تاریخی خلاف این را میگویند. این ناراحتی و ناامنی است که به هنر عالی منجر میشود. حمایت دولتی، با حفاظت از هنرمندان قرن بیستم در برابر بازار، هنر را بسیار تنزل داده است، موسیقی کلاسیک را تقریبا در کشور ما از بین برده است.
منظورم دنبالهروی که در ذات هر ترقی هنرمندانه است، نیست. بلکه میپرسم چرا تمام افراد یک نسل از آهنگسازان تنها به دنبال تقلید این تکنیک بودهاند، آن هم با تولید چنین آثار بدی؟ زیرا این جایی بود که کمکهای دولت، دانشگاه و موسسات تمرکز داشتند. اینکه شونبرگ با متد ۱۲نتی آهنگ بسازد یک چیز است و اینکه لشگری از مقلدان با دنبالهروی از او بخواهند نانی برای خود دست و پا کنند، یک چیز دیگر.
مصاحبهگر: با وجود این نقد، هر گونه هنری این روزها ناپسند شمرده میشود، بهویژه آنها که دولت حمایتشان کرده است.
کانتور: واقعا درست است. فکر میکنم همه اینها از افسانه اولین اجرای «پرستش بهار» استراوینسکی مایه میگیرد. مشهور است که تماشاگران بیفرهنگ پاریس در واکنش به صدای تازه و عجیبی که ارکستر خلق میکرد، شوکه و خشمگین شدند، در حالی که امروز اثر استراوینسکی را یک شاهکار میدانیم. پند آموزنده اینجا به نظر این است که پس ما نباید هنر را نقد کنیم.
ولی در واقع خیلی از جنبههای اجرای اول بودند که بد بودند. ارکستر نمیتوانست آن موسیقی را بنوازد و بیشتر از موسیقی استراوینسکی، جمعیت به طراحی رقص و لباس واسلاف نیجینسکی میخندیدند که به راستی هم خندهدار بود. فیلمی به اسم نیجینسکی هست که صحنههایی داشت که مرا به فکر انداخت: «چه فیلم مزخرفی. لباسهایشان واقعا احمقانه است!» اما دو هفته بعد، در موزه تاریخ طبیعی نیویورک بودم که نمایشگاهی از لباسهای اجرای اول «پرستش بهار» داشت و تازه فهمیدم که فیلم کاملا دقیق بوده است.
به خاطر افسانه آن یک شب در پاریس، اکنون ما ماندهایم و این میراث که شنوندگان هیچ وقت نباید یک قطعه موسیقی کلاسیک را هو کنند. از آن بدتر، این فرض وارد خونمان شده است که اگر قطعه موسیقیای هو شود، حتما باید خوب باشد. به واقع، بسیاری از ما اگر اجرای اول «پرستش بهار» را میدیدیم، احتمالا آن را با جیغ و فریاد از صحنه پایین میکشیدیم - البته اگر هنوز ذهن انتقادی برایمان باقی مانده باشد و تازه امروز این قطعه اغلب به عنوان قطعهای کنسرتی و نه باله، اجرا میشود، به همین خاطر شنوندگان دوست دارند.
مصاحبهگر: در این باره که هنر و ادبیات قرن بیستم به این خاطر آزاردهندهاند که در این حوزهها دیگر هرچه بوده گفته شده است، چه میگویید؟ و آیا این واقعیت در موسیقی و نقاشی هم نمود دارد؟
کانتور: اتفاقا همین اواخر مقالهای را تمام کردم که در آن از من خواسته شده بود، پنج کتاب بزرگ قرن بیستم را نام ببرم. با این جمله شروع کردم: «قرن بیستم، قرن تاریک و متلاطمی بود.» به تقلید از همان جمله ابتدایی مشهور. این نکته داستانهای کافکا، اورول و سولژنیتسین را توضیح میدهد. آنها استبدادی که حکومتها بنیان گذاشتهاند را نشان میدهند. هنرمندان معمولا الهامشان را از وقایع آزاردهنده میگیرند.خیلی از مردم فکر میکنند کافکا کسی بود که خیالپردازیهای متافیزیکی مینوشت و در آن جهانی رویاگونه را تصویر میکرد، اما هر کسی که چون مایزس، طعم بوروکراسی اتریشی - مجاری را چشیده باشد، میداند که کافکا در خیلی ابعاد واقعگرا بود. کار او توسط خیلیها این روزها به نوعی دیگر تکرار میشود، چون او به خوبی بیهودگیهای بهوجود آمده توسط حکومتهای مدرن را به تصویر میکشید.در مورد اورول، همچنان فکر میکنم که به اندازه کافی به او بها داده نشده است: ۱۹۸۴، در واقع یکی از بهترین رمانهای قرن بیستم است، بینشهای او درباره ذهنیت تمامیتخواه تنها درباره استبداد شوروی، آن گونه که بسیاری از چپیها میپندارند، مصداق ندارد. مثلا، شگفتانگیز است که او چطور آنچه را که ما امروز «صحت سیاسی» مینامیم، پیشبینی کرد.
او دریافت که حکومت چگونه میتواند حتی منطقی را که با آن فکر میکنیم به انحراف بکشد. هنگامی که اورول نوشت: «۵=۲+۲» شاید به نظر زیادهگویی میرسید، اما این همان منطقی است که امروزه بسیار شاهدش هستیم، بهویژه اگر به حملات سیاسی که به علوم می شود، دقت کنید. این واقعیت که اورول در ابتدا سوسیالیست بود، انتقادش از چپها را حتی جاندارتر هم میکند.
مصاحبهگر: جدیدترین علاقه پژوهشی شما مطالعه فرهنگ عامه است، یعنی حوزهای که تا پیش از این باز هم بیشتر چپها رویش کار میکردند.
کانتور: اینجا هم باز، من نمیخواهم که سلطه را به چپها وابگذارم. راست با رها کردن این حوزه اشتباه بزرگی میکند. هرچه هم درباره فرهنگ عامه فکر کنید، مطالعهاش کاری ماندنی است. صد سال پس از این، اگر مردم چیزی را مطالعه کنند، تلویزیون و فیلمهای زمان ما است. چیزهایی که امروز به عنوان بنجل آلات پس زده میشوند، بعدها مرکز توجه جدی آکادمیک خواهند شد؛ چراکه تاکنون همواره این چنین بوده است. وقتی در دهه ۶۰ من در دانشگاه درس میخواندم، صحبت از فیلم هنوز مشکوک بود، اما امروزه کاملا عادی است و تازه مردم میفهمند که بسیاری از کارگردانان قدیمی هالیوود هنرمندان بزرگی بودهاند.
من برای خودم قاعدهای دارم: از نظر سیاسی محافظهکار باش، اما از نظر فکری هرگز. بزرگترین مشکل «راست» در رویارویی با نقد فرهنگی همین باری به هر جهتی است. ما باید بفهمیم که چیزهای جدیدی در هنر پا به عرصه میگذارند که بسیار هم ارزشمند و شایسته مطالعهاند. چرا این چیزهای جالب را به دست چپیها بدهیم؟ دانشجویان به فرهنگ عامه علاقه دارند و بسیار جذب خواهند شد، اگر کسی در موردش جدی صحبت کند.
مصاحبهگر: پیام چپها درباره فرهنگ عامه چیست؟
کانتور: جای تعجب نیست، آنها مطالعه فرهنگ عامه را راهی برای نقد کاپیتالیسم میدانند یا میگویند که برنامههای تلویزیون به طور پنهانی مردم را به سوی باورهای کاپیتالیستی سوق میدهند یا اینکه میگویند کیفیت پایین این برنامهها گواهی است بر فقر فرهنگی که توسط کاپیتالیسم ایجاد میشود - یعنی همان نقد زیباییشناسانه. تئوری «کالاسازی» وجود دارد که میگوید کاپیتالیسم هر چیزی را به اشیای
قابلخرید و فروش فرو میکاهد.
راستیها، وقتی به فرهنگ عامه حمله میکنند، عاقبتشان به همدستی با چپیها میکشد. یعنی اگر فرهنگ عامه آنچنان که بسیاری از راستیها ادعا میکنند نازل و پلید باشد، این پیامد هولناکی از کاپیتالیسم است.
چنین به نظر خواهد رسید که بازارهای آزاد، اگر به حال خود رها شوند، فرهنگ را تنزل میدهند.
این درست نیست و وقتی که بگویید درست است، امتیاز بزرگی به چپ دادهاید، یعنی همه چیز را به نقد زیباشناسانه اقتصاد بازار واگذاشتهاید. علاوهبر این، بسیاری از جنبههای فرهنگ عامه ریشهاش در تجربه زندگی واقعی و یک ارزیابی واقعگرایانه از سیاست است و این ریشه در فرهنگ عامه بسیار نیرومندتر است تا بسیاری از فرهنگیهای عالی.
مصاحبهگر: این نکتهای است که مایزس به آن اشاره کرده است.
کانتور: درست است. هر کسی که در امپراتوری اتریش - مجار قبل از جنگ جهانی اول زیسته باشد، چنانکه او، میداند که فرهنگ عالی به واقع چیست. او تا آنجا که میدانم احتمالا اجرای مالر را شنیده بود. بنابراین انتظار ندارم که علاقه چندانی به فرهنگ عامه داشته بوده باشد، اما او میدید که چپ روی نقد زیباییشناسانه کاپیتالیسم کار میکند و مدام از محبوبیت رمانهای بد و چهره این کالاهای بنجل فرهنگی در بازار مینالد. پاسخ او این بود که اشاره کند: کاپیتالیسم از هر چیزی مقدار بیشتری در اختیار همه قرار میدهد و به همین خاطر رمانهای احمقانه هم تبعا بیشتر میشوند، اما همچنین آثار ادبی بزرگ بیشتری هم با قیمتهای پایینتر در دسترس قرار میگیرند. بنابراین خوب و بد از هر چیزی بیشتر شده است، چون محصولات فرهنگی در کل بیشتر شدهاند.
مصاحبهگر: آیا شما واقعا این انتقاد را وارد میکنید که استانداردهای هنری ما به شدت نزول کردهاند؟
کانتور: مشکل این است. یکی از توهماتی که ما امروز دچارش هستیم این است که همه برنامههای تلویزیونی را با بهترین نمونههای تئاتر یونان یا عهد الیزابت مقایسه میکنیم، بنابراین فکر میکنیم: چه بلایی سر فرهنگ آمده است؟
اما این اشتباه است، در عصر طلایی تراژدی یونان حدود هزار نمایش تولید شده که از آنها حدود پنجاه تا باقی مانده است. معقول است که بپنداریم آن نمونههایی که باقی ماندهاند، جزو بهترینها بودهاند، اما اگر همه تراژدیهای یونان در دست بود، احتمالا میدیدیم که بعضیهایشان به بدی برنامههای تلویزیون آمریکا بودهاند.
کمیت تلویزیون همان چیزی است که محکومش میکند. تلویزیون در یک هفته بیش از آنچه که کل نمایشنامهنویسان یونان در صد سال مینوشتند، برنامه تولید میکند. اگر بهترینهای تلویزیون را بیرون بکشید، کیفیتشان واقعا فوقالعاده است. من حاضرم که بیست فیلم برتر قرن بیستم را بگیرم و آنها را با آثار هنری هر قرن دیگری برابری دهم، البته به جز عهد شکسپیر. فکر نمیکنم هیچ سده دیگری باشد که نمایشنامهنویسانش بیست اثر به خوبی بهترین فیلمهای قرن گذشته (بیستم) خلق کرده باشند. تنها این همه سرمایهای که به صنعت فیلمسازی وارد شده است را در نظر بگیرید. هیچ دربار اشرافی و هیچ پرنسی این مقدار سرمایه در اختیار هنر قرار نداده که بازار آزاد در اختیار تهیهکنندگان، کارگردانان و بازیگران و آهنگسازان گذاشته است. این بینظیر و محشر است.
ارسال نظر