نظریه‌ قیمت

دیوید فریدمن

مترجم: یاسر میرزایی

مطلبی که در ادامه می‌آید بخش دوم مقاله‌ای است که در تاریخ ۲۹تیر در همین صفحه منتشر شد. در بخش اول نویسنده اقتصاد را روشی خاص برای فهم رفتار معرفی کرده بود. ***

چند مثال ساده از تفکر اقتصادی

تا اینجا من به صورت انتزاعی راجع به اقتصاد حرف زده‌ام؛ اکنون وقت آن است که چند مثال واقعی بزنم. من مثال‌هایی را در نظر گرفته‌ام که معمولا اقتصادی به حساب نمی‌آیند تا نشان دهم که اقتصاد تنها مجموعه‌ای خاص از سوالات نیست که قرار است پاسخ داده شوند، بلکه شیوه‌ای خاص برای پاسخ‌ دادن به سوالات است. من از دو مثال بسیار ساده شروع می‌کنم و به سمت مثال‌های اندکی پیچیده‌تر می‌روم.

شما می‌توانید حیاط دانشکده را همچون مستطیلی در نظر بگیرید که پیاده‌روها اضلاع آن هستند و علف بین آنها را پوشانده است. شما می‌دانید که یکی از اهداف بسیاری از انسان‌ها و از جمله بسیاری از دانشجویان این است که به آنجایی که قصد دارند بروند، با کمترین تلاش ممکن برسند؛ گمان شما این است که بسیاری از آنها می‌دانند که خط مستقیم، کوتاه‌ترین فاصله میان دو نقطه است. به شما توصیه شده است که در برابر عبور دانشجویان از میان چمن، اقدامات احتیاطی لازم را انجام دهید. اقدامات احتیاطی ممکن می‌تواند کشیدن حصار باشد، کاشتن بوته‌هایی در مسیر باشد یا جایگزین کردن چمن با سیمان و زدن رنگ سبز به آن.

یک نکته؛ ممکن است برای همه‌ بهتر باشد که کسی از میان چمن‌ها عبور نکند (فرض کنید که دانشجویان دوست دارند چمنی سبز را در جلو دیدشان داشته باشند تا چمنی که جا به جا زرد شده است). عقلانیت، فرضی راجع به رفتار فردی است و نه رفتار گروهی. پرسش از اینکه در کدام شرایط عقلانیت فردی منجر به بهترین نتیجه برای گروه می‌شود یا نمی‌شود، یکی از جذاب‌ترین سوالاتی است که اقتصاد به دنبال پاسخگویی به آن است. حتی اگر یک دانشجو طرفدار چمن سبز باشد، می‌تواند به درستی ادعا کند که تصمیم او برای عبور از چمن برای خود او نفع بیشتری (به شکل صرفه‌جویی در زمان) نسبت به هزینه (تخریب چمن) دارد. این حقیقت که تصمیم او برای دیگر کسانی که دوست ندارند چمن تخریب شود، هزینه‌های اضافی به بار می‌آورد و هیچ منفعتی به دنبال ندارد، به تصمیم او نامربوط است مگر آن که شاد کردن دیگران یکی از اهداف او شود. کل هزینه کنش او ممکن است بزرگ‌تر از کل منفعتش باشد؛ اما تا وقتی هزینه‌ها برای خود او کمتر از منفعت برای اوست، او این کار را می‌کند.

دومین مثال ساده برای تفکر اقتصادی قانون فریدمن برای یافتن توالت‌های مردانه است - «توالت‌های مردان از یکی از سه دیوار مجاور توالت‌‌های خانم‌ها است.» یکی از اهداف سازنده ساختمان، کم کردن هزینه‌های ساخت است؛ قطعه‌ای خاص برای ساخت توالت وجود دارد که نامش را انبارک می‌گذاریم. گذاشتن دو انبارک کوچک مجزا نسبت به یک انبارک بزرگ مشترک، هزینه بیشتری دارد. بنابراین بهتر است که توالت‌ها نزدیک هم قرار گیرد تا یک انبارک بزرگ مشترک برایشان استفاده شود و هزینه کمتر شود. این به آن معنی نیست که توالت‌های مردان در یک طبقه کنار هم قرار می‌گیرند (اگرچه توالت‌های مردان در طبقات مختلف معمولا موقعیت یکسانی دارند و از جهت عمودی مجاور هم هستند). کنار هم قراردادن آنها هزینه را کم می‌کند، اما جدا کردن آنها، موجب نزدیک‌تر شدنشان به کاربران بیشتری می‌شود، اما دور کردن توالت‌‌های مردان و زنان از هم هیچ منفعتی ندارد، زیرا آنها مورد استفاده افراد متفاوتی هستند؛ بنابراین معمولا همیشه برای آنها انبارک مشترکی کار گذاشته می‌شود. این قانون در ساخت ساختمان‌های دولتی به کار نمی‌رود و موجب افزایش هزینه ۱۰ درصدی می‌شود.

به عنوان سومین مثال، شخصی را در نظر بگیرید که در معرض دو تصمیم است - چه ماشینی بخرد و به کدام سیاستمدار رای دهد. در هر دو نمونه، شخص می‌تواند تصمیمش را این طور بهبود بخشد (یعنی چنان عمل کند که منفعتش را بیشینه کند) که زمان بخرد و پیرامون گزینه‌های دیگر مطالعه کند. در مورد ماشین، تصمیم او دقیقا ماشینی که می‌خواهد بخرد را مشخص می‌کند. در مورد سیاستمدار تصمیم او تنها، به احتمال یک ده میلیونم، برنده‌شدن کاندیدای مورد نظرش را تغییر می‌دهد. اگر کاندیدا بدون رای او نیز انتخاب می‌شود، او وقتش را تلف کرده است؛ اگر کاندیدا با وجود رای او می‌بازد، باز هم او وقتش را تلف کرده است. او از روی عقلانیت تصمیم می‌گیرد که بیشتر وقتش را صرف تصمیم برای گرفتن ماشین کند - بازخورد این تصمیم برای او بسی بزرگ‌تر است. انتظار ما این است که رای دادن غفلت عقلانی شمرده شود؛ این عقلانی است که غفلت کنیم وقتی هزینه اطلاعات بیشتر از منفعت آن است.

منفعت متمرکز با مشکلات بسی کمتری نسبت به منفعت پراکنده مواجه است. اگر شما، یا بنگاه شما، تقریبا همه منفعتش با تصویب قانونی خاص تامین می‌شود، عجیب نیست که شما بخواهید منابع کافی برای حمایت از آن قانون (و از سیاستمداری که آن قانون را می‌نویسد) خرج کنید تا اثری کافی برای افزایش احتمال تصویب آن قانون گذاشته باشید. اگر هزینه قانون میان تعداد زیادی از مردم پخش شده باشد، هیچ کدام از آنها منفعتی برای خویش نمی‌بیند که به دنبال کاری در جهت تایید یا رد آن قانون باشد.

در مسیر این مثال، من ماهرانه تعریف عقلانیت را تغییر دادم. پیش از آن عقلانیت به معنای گرفتن تصمیم صحیح در مورد کاری بود که می‌خواستم بکنم‌ - مثلا رای دادن به سیاستمدار شایسته. اکنون عقلانیت به معنای گرفتن تصمیم صحیح در مورد چگونگی تصمیم‌گیری راجع به کاری است که می‌خواهم بکنم - جمع کردن اطلاعات برای اینکه به چه کسی رای دهم تنها در صورتی که آن اطلاعات بیشتر از هزینه‌ای که برای جمع کردنش می‌پردازم، بیارزد. برای بسیاری از مقاصد، تعریف اول کافی است. تعریف دوم وقتی ضرورت پیدا می‌کند که بخشی اساسی از مساله هزینه کسب و استفاده از اطلاعات باشد.

مثال پایانی، که مثال جذابی است، مساله پیروزی در یک جنگ است. در جنگ‌های جدید، بسیاری از سربازان تفنگ‌هایشان را شلیک نمی‌کنند و بسیاری از کسانی که شلیک می‌کنند، چنین قصدی ندارند. این رفتاری غیرعقلانی نیست - اتفاقا برعکس است. در بسیاری از موقعیت‌ها، سرباز به درستی باور دارد که هر آنچه کند، تاثیری در نتیجه جنگ ندارد؛ اگر او شلیک کند، خصوصا اگر برای نشانه‌گیری وقت تلف کند، احتمال اینکه خودش تیر بخورد بالا می‌رود. مردم و سرباز دو هدف مشترک دارند. هر دو می‌خواهند که بر دشمن پیروز شوند و هر دو می‌خواهند که سرباز از جنگ زنده برگردد، اما اهمیت نسبی هدف دوم برای سرباز بیشتر از مردم است. اینجاست که سرباز از روی عقلانیت کاری را نمی‌کند که مردم از روی عقلانیت از او می‌خواهند بکند.

بسیار جذاب است که بدانیم مطالعات روی سربازان ایالات متحده در جنگ جهانی دوم نشان داده است که سربازانی که علاقه بیشتری به شلیک کردن داشته‌اند، کسانی بوده‌اند که مسلسل حمل می‌کرده‌اند. این وضعیت با منفعت متمرکز قابل قیاس است؛ از آنجا که سلاح آنها بسیار قدرتمندتر از یک تفنگ غیرخودکار است (یک مسلسل، تا وقتی شما ماشه‌ را می‌فشرید، شلیک می‌کند)، رفتارشان بسیار بیشتر از دارنده یک تفنگ غیرخودکار تعیین‌کننده برنده جنگ است - و اینجا هم البته آنها ممکن است کشته شوند.

این مساله محدود به جنگ مدرن نیست. شکل قدیمی این مساله (که برای ارتش‌های مدرن هنوز برقرار است) تردید در این تصمیم بود که بایستیم و بجنگیم یا فرار کنیم. اگر همه شما بایستید، احتمالا در آن نزاع پیروز می‌شوید. اگر همه بایستند و شما فرار کنید، طرف شما ممکن است هنوز در نزاع پیروز شود و احتمال اینکه شما کشته شوید، کمتر می‌شود (مگر اینکه طرف شما متوجه عمل شما بشود و به شما شلیک کند). اگر همه فرار کنند، شما نزاع را می‌بازید و به همین احتمال کشته می‌شوید - اما هر چه زودتر فرار کنید، احتمال کشته‌شدنتان کمتر است.

یک راه‌حل مشهور برای این مساله آن است که پل‌های پشت سر را بسوزانید. شما ارتشتان را از یک پل عبور می‌دهید، وقتی به آن سوی رودخانه رسیدید، پل را می‌سوزانید. سپس به سربازانتان گوشزد می‌کنید که اگر طرف شما نزاع را ببرد، همه کشته خواهید شد، بنابراین هیچ راهی برای فرار باقی نمی‌ماند. از آنجا که دسته شما فرار نمی‌کند و دسته دشمن (امیدواریم) فرار می‌کند، شما نزاع را خواهید برد. البته اگر شما نزاع را ببازید، سربازان بسی بیشتری نسبت به وقتی که پل را نسوزانده‌ بودید، کشته خواهند شد.

ما همه (لازم به ذکر است که نویسنده‌ آمریکایی است) در تاریخ دوره دبیرستان خوانده‌ایم که چه طور، در طول جنگ‌های انقلابی، بریتانیایی‌های احمق سربازانشان را لباس‌های متحدالشکل قرمز روشن پوشاندند و آنها را در دسته‌های منظم آرایش دادند تا هدف‌های ساده‌ای برای بومیان بی‌باک آمریکایی باشند. حدس خود من این است که بریتانیایی‌ها می‌دانستند دارند چه می‌کنند. به هر حال این همان ارتش بریتانیا بود که کمتر از ۴۰ سال بعد بزرگ‌ترین ژنرال قرن را در واترلو شکست داد. شک من این است که خطای تاریخ دوران دبیرستان این بود که درک نمی‌کرد بریتانیایی‌ها بیشتر نگران کنترل سربازان خود بودند. آرایش منظم هندسی، عقب‌گرد ناشی از عدم جسارت را برای سربازان مشکل می‌سازد؛ لباس‌های متحدالشکل روشن، پنهان شدن را برای سربازانی که فرار کرده‌اند سخت می‌کند که این امر منفعت فرار را پایین می‌آورد.

مساله برخورد منافع میان یک سرباز به عنوان یک فرد و سربازان به عنوان یک گروه می‌تواند در داستان جنگ کلونتارف آن طور که در حماسه نجال آمده است، تصویر کرد. کلونتارف یک جنگ قرن یازدهمی میان ارتش ایرلند در یک سو و یک ارتش ترکیبی از ایرلندی‌ها و وایکینگ‌ها در سوی دیگر بود. وایکینگ‌ها توسط سیگورد رهبری می‌شدند: امیر جزایر اورکنی. سیگور پرچم جنگی منحصر به فردی داشت، پرچم کلاغ، که گفته بود تا وقتی این پرچم بالاست ارتش او پیش می‌رود و هرگاه فروافتاد، ارتش مرده است.

ارتش سیگورد در حال پیشرفت بود؛ دو نفر از کسانی که پرچم را در دست داشتند، کشته شدند. امیر به نفر سوم گفت که پرچم را بگیرد؛ اما او دستور را رد کرد. پس از تلاشی ناکام برای یافتن کسی که این کار را کند، سیگورد گفت: «گدا کیسه‌ را خودش حمل می‌کند،» پرچم را از چوبش جدا کرد، آن را دور خودش گره زد و ارتش را به پیش راند. او کشته شد و ارتشش شکست خورد. داستان به خوبی نشان می‌دهد که چه طور تصادم اساسی میان منفعت یک ارتش و روشی که فرد برای رفتار عقلانی‌اش در پیش می‌گیرد، می‌تواند جلوی پیروزی را بگیرد. اگر یک یا دو نفر بیشتر خواسته‌ بودند که پرچم را نگه دارند، ممکن بود ارتش سیگورد، جنگ را ببرد - اما نگهدارنده پرچم زنده نمی‌ماند تا از پیروزی منفعتی کسب کند.

آیا هنوز فکر می‌کنید اقتصاد تنها درباره سهام و اوراق قرضه و نرخ بیکاری است؟