نخستین سفر تجاری انگلیسی‌ها به ایران بازار وکیل شیراز- 1255 شمسی

گروه تاریخ و اقتصاد: برادران شرلی در زمان شاه عباس صفوی به ایران آمدند و یکی از نخستین سفرهای تجاری غربی‌ها در ایران به نام آنها ثبت شده است. سفرنامه برادران شرلی از چنان اهمیتی برخوردار است که به عنوان یکی از مآخذ تاریخ صفویه مورد استناد قرار می‌گیرد. این سفرنامه برای اولین بار با ترجمه شخصی به نام آوانس منتشر شد.

مترجم در توضیح کار خود می‌نویسد در مدت توقف در فرنگ به علت علایق به اسناد تاریخی راجع به ایران در کتابخانه بریتیش میوزیم به این سفرنامه برمی‌خورد و دست به ترجمه آن می‌زند.آوانس تاریخ دقیق ترجمه را ننوشته است. و از احوال مترجم اطلاع چندانی در دست نیست. ولی دکتر محبت آئین حدس می‌زند که وی باید از همکاران مرحوم اعتمادالسلطنه بوده باشد که این سفرنامه را برای استفاده ناصرالدین شاه ترجمه می‌کند. نسخه خطی به همان صورت باقی می‌ماند تا در زمان احمد شاه به همت علی قلی خان سردار اسعد و به اهتمام احمد مشیر وسایل چاپ و نشرش فراهم می‌آید. در اینجا بخش‌هایی از سفرنامه مذکور را می‌خوانید.

تجار انگلیس مقیم حلب شدیم، سر آنتوان شرلی بعضی امتعه و اجناس خرید از قبیل پارچه‌های زر دوزی و ۱۲ عدد فنجان تزیین شده با زمرد و جواهرات گران‌بها که آنها را به پادشاه ایران پیش‌کش دهد ولی در عرض راه بلایی به سر اینها آمد.

خلاصه از حلب شتر و الاغ و قاطر و اسب کرایه کردیم که تا محلی موسوم به بیر برویم. یک نفر عثمانی نیز که قاضی می‌نامیدندش و به مأموریتی از جانب سلطان نزد حاکم بغداد می‌رفت، با ما همراه بود نیز چهار نفر تاجر انگلیسی به بیر که چهار منزل راه است می‌آمدند.

بعد از پنج شش روز مسافرت و بعضی صدمات به بیر رسیدیم.

سوار قایق شدیم که از رودخانه معروف فرات به بغداد برویم. ۱۱ قایق دیگر عثمانیان مملو امتعه و اجناس به بغداد می‌رفتند. بعد از دو روز کشتیرانی رسیدیم به محلی که سنگ‌های زیاد روی هم جمع کرده بودند. یهودی‌هایی که همراه ما بودند، گفتند این آن‌جایی است که حضرت ابراهیم خیمه‌های خود را برپا می‌کرد. بنابراین شرط تعظیم و احترام به‌جای آوردند. هر روز شیرهای بزرگ می‌دیدیم که به کنار رود می‌آمدند و آب می‌خوردند.

نیز اعراب مهاجم اغلب اوقات روز دنبال ما افتاده از کنار رود به بالای تپه‌ها می‌آمدند گاهی صد نفر بودند، گاهی ۲۰۰ نفر و با فلاخن به ما سنگ می‌انداختند، ولی چون ما حربه آتشی همراه داشتیم چندان صدمه‌ای به ما نمی‌رساندند ولی دردسر می‌دادند.

خلاصه رسیدیم به یک شهر موسوم به آنا که در تحت حکومت عثمانی‌ها ولی مسکون از اعراب بود و قریب دو میل دورتر از آن شهر پادشاه عربستان خیمه‌های خود را زده بود. گویند قسم خورده است زیر سقف نیاید تا این که مملکت خود را از دست عثمانی‌ها بگیرد.

چون نزدیک شهر رسیدیم برحسب رسم معمول خود شلیک کردیم که از ورود خود اطلاع دهیم. در این مورد یکی از عثمانی‌ها گلوله‌ای در توپ خود قرار داده بود و این گلوله به یکی از مستحفظین پادشاه اعراب که در کنار رودخانه راه می‌رفت و چهل پنجاه نفر همراه داشت برخورده او را کشت. رفقای او چون رفیق خود را کشته دیدند شمشیر خود را کشیده که به مقام تلافی برآیند، ولی نمی‌دانستند از کی باید انتقام کشید. آن عثمانی که گلوله را انداخته بود از جای خود برخاسته و فریاد زد که یک نفر از عیسوی‌ها این گلوله را انداخته است. اعراب این را که شنیدند به اجتماع روی قایق ما ریختند و قسم می‌خوردند که یک نفر از شما را فروگذار نخواهیم کرد.

ولی خدا به داد ما رسید، زیرا یک نفر عثمانی که از سادات بود و در همان قایقی که در آنجا گلوله انداخته بودند، حضور داشت، میان آب جسته با اعراب گفت که شخصی که رفیق شما را کشته است فلان است، و من دیدم که او گلوله در توپ خود گذاشت. اعراب ایستادند و دیگر به ما اذیت نکردند. دفعتا به روی او هجوم برده او را قطعه قطعه کردند و اعضای بدن او را به هوا می‌انداختند. این خبر به پادشاه اعراب رسید و او امر نمود که همه قایق‌ها به محلی که خیمه‌های او زده شده است بیایند. ما همگی فورا به آنجا رفتیم و چون وارد شدیم پادشاه جمعی از خدام خود را پیش ما فرستاد که پاروهای قایق ما را برداشتند و به روسای قایق‌ها امر کردند که پیش پادشاه بروند و همگی رفتند. قبل از همه سر آنتوان با سه نفر از آدم‌های خود و من پیش او رفتیم و جا دارد که تفصیل این ملاقات را بنگارم.

همین‌که به چادرهای او داخل شدیم به قدر یک ربع میل انگلیسی طول کشید تا اینکه به حضور خود پادشاه رسیدیم. اطراف چادر او را با توپ و نیزه‌ها متحصن ساخته بودند. وقتی ما به حضور او رسیدیم او از جا برخاسته دست سر آنتوان را گرفت. سر آنتوان خواست دست او را ببوسد او قبول نکرد. ولی ماها بوسیدیم. بعد از سر آنتوان پرسید که شماها چکاره هستید. سر آنتوان حقیقت مطلب را گفته، مقصود سفر خود را به او اظهار نمود. پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت تهیه ضیافت دیدند و انواع و اقسام میوه‌جات را که در این مملکت عمل می‌آید حاضر کردند. نان زیاد در این مملکت به همه نمی‌رسد و اغلب خوراک مردم خربزه‌های معطر و تربچه و برنج است. لباس آنها خیلی قلیل است، زیرا فقط یک لباس می‌پوشند و آن عبارت است از لباده با آستین‌های پهن از یک پارچه کبود و آستین‌ها را از یک گوشه به عقب می‌بندند و بازوهای خود را برهنه می‌گذارند و کمری از چرم اسب که به قدر پنج انگشت پهن است به میان می‌بندند و خنجری چوبین به کمر زده و کلاهی از نمد به سر می‌گذارند و پارچه سیاهی بر روی آن انداخته از زیر گلو می‌بندند. لباس‌های خود پادشاه هم به همین‌طور بود؛ فقط لباس او از ابریشم بود و آستین نداشت. شخصی بود خوش‌صورت، خیلی سیاه و عبوس، ملکه او نیز زن سیاهی بود.

به قدر ۲۰ هزار نفر جمعیت داشت با ۱۰ هزار شتر در تابستان در کنار فرات چادر می‌زد و در زمستان در میان صحرا.

وقتی سر آنتوان وضع البسه او را دیده فرستاد که از قایق یک توپ از پارچه زردوزی بیاورند و به پادشاه پیشکش داده پادشاه خیلی راضی شد و تشکر زیادی نمود و به خط خود تذکره عبوری با او داد که از ممالک او به‌طور آزادی بگذرد و احدی ممانعت نکند. فی الواقع این تذکره خیلی به کار خورد. ولی پادشاه از عثمانی‌ها جریمه گزافی برای آن یک نفر مقتول اخذ کرد.

خلاصه بعد از یک شبانه‌روز اقامت دوباره روانه شدیم و بعد از چند روزی رسیدیم به محلی که قابل تذکر است.

در اینجا گوگرد و قیر می‌سوخت و چنان دودی متصاعد بود که اطراف و حوالی را سیاه کرده بود. قیر به بزرگی یک خانه بالا می‌آمد و صدای وحشت‌انگیزی می‌کرد.

یهودی‌ها گفتند که این مکان محل سودوم و گومورا است (یعنی شهرهای لوط) ولی عثمانی‌ها اینجا را درب جهنم می‌نامند.

از آنجا رفتیم به یک قصبه قشنگی موسوم به رکا که جای بسیار قدیمی است و عثمانی‌ها و اعراب در آنجا سکنی دارند. رودخانه فرات از میان آن می‌گذرد ولی نه قایق و نه پل دارند که از این کنار به آن کنار بروند، پوست‌های بز را پر از باد کرده روی آن افتاده شنا می‌کنند.

شخص می‌بیند که هر دقیقه دسته دسته از این طرف به آن طرف عبور می‌نمایند. مثل قایق‌های روی رودخانه تیمز.

از آنجا رفتیم به فلوجه که یکی از توابع بغداد است و در آنجا از قایق بیرون آمدیم و شتر و الاغ کرایه کردیم که از آنجا به بغداد برویم که تقریبا یک شبانه‌روز مسافت بود. ولی قبل از وصول به بغداد آن قاضی که از جانب سلطان نزد حاکم بغداد ماموریت داشت به سر آنتوان گفت که در اینجا امتعه شما را تفحص خواهند کرد و احتمال می‌رود که آنها را از شما بگیرند.

بنابراین به سر آنتوان نصیحت کرد که اسباب‌های خود را به من بسپار، من نگاه می‌دارم و وقت رفتن شما از بغداد به شما مسترد می‌سازم و سر آنتوان با کمال اطمینان قبول کرده بعضی از جواهرات و اجناس خود را نزد او امانت گذاشت.

اما فنجان‌های زمرد را برای حاکم بغداد نگاه داشت. ولی قبل از رسیدن به شهر مزبور آمدند و اسباب‌های ما را تفحص نمودند و جمیع مایملک ما را که به قدر پنج، شش هزار کرون قیمت داشت ضبط کردند. دیگر اثری از آنها ندیدیم و اگر بعضی اجناس را به آن قاضی نداده بودیم به کلی برهنه و عریان بودیم.

خلاصه بعد از یک ماه اقامت در بغداد قافله‌ای از تجار ایرانی پیدا شد که به ایران می‌رفتند و از رفاقت ما نهایت خوشحال شدند زیرا تجار در این حوالی با جمعیت کثیر سفر می‌کنند. گاهی قافله آنها عبارت از ۲۰۰۰ نفر بیشتر است زیرا که دستجات بزرگ قطاع‌الطریق (راهزن) به‌هم می‌رسد، و تجار جمع شده قافله کثیر العددی را ترتیب می‌دهند.

اما در باب زندگی خود در بغداد و روابط ما با اهل آن شهر باید اظهار کنم که به مراتب بهتر از سایر جاها بود. در آنجا به‌طور آزادی آمد و شد می‌کردیم، بدون اینکه کسی متعرض شود و همه‌کس نسبت به ما مهربانی می‌کرد به استثنای خود حاکم.

بالاخره از بغداد عازم شدیم و از شهر پنج، شش میل دور نشده بودیم که آن ارمنی که در حق سر آنتوان آن همه مرحمت کرده بود اسب عربی بسیار خوبی با زین مخمل برای او فرستاد. من نمی‌دانم جهت این همه محبت آن ارمنی نسبت به ما چه بود.

چند روز بعد از عزیمت ما از بغداد چاپاری از سلطان عثمانی پیش پاشا آمد و حکم آورد که ما را گرفته به اسلامبول بفرستد. پاشا فورا دویست نفر سوار متعاقب ما فرستاد. آن ارمنی وقتی این را شنید نزد سرکرده سوار آمده صد و دو کاپول به او داد که سوارهای خود را از راه دیگری ببرد و کاری کند که ما را نبیند. او هم همین کار را کرد به طوری که شبی به ما خبر رسید که آنها به مسافت سه میل از ما منزل کرده‌اند، ولی روز بعد مراجعت کرد. و برای این خدمتی که کرده بود پاشا سر او را برید ولی آن ارمنی از خطر ایمن ماند و هنوز طرف مراحم پاشا است. بلکه پاشا از او تعریف کرد از اینکه هم‌مذهبان خود را به این درجه حمایت کرده است.

بالجمله راه خود را امتداد داده رسیدیم به مکانی که عثمانی‌ها سامره می‌نامند. یهودی‌هایی که با ما همراه بودند گفتند که اینجا همان محلی است که در کتاب مقدس به ساماریا موسوم است. شهر عتیقی است که خیلی خراب شده است، ولی دیوارها هنوز محکم و باقی است.

در وسط شهر قدیم عثمانی‌ها و اعراب قصبه کوچکی ساخته و در آن دیواری کشیده‌اند. این دیوار به قدری بلند است که از شهر به ارتفاع برج‌های کلیسا به‌نظر می‌آید. نیز در شهر قدیم برجی هست که به قدر برج کلیسای سنت‌پل ارتفاع دارد و به شکل برج بابل ساخته شده است. راه بالا رفتن آن به قدری عریض است که سه کالسکه می‌تواند پهلوی هم بالا برود. مستر رابرت شرلی و من تا سر برج رفتیم ولی قبل از اینکه به آنجا برسیم از حرارت شدید آفتاب نزدیک بود هلاک شویم. همین‌که به قله آن رسیدیم دیدیم هوا سردتر از پایین است. در حوالی دروازه‌ها بعضی آهوها پیدا می‌شوند که به بزرگی یک گاوند. در حوالی این شهر قبر یکی از اولیای اسلام واقع است و هر سال ایرانی‌ها و عثمانی‌ها برای زیارت به این‌جا می‌آیند. از آنجا پنج، شش منزل از میان صحرا عبور کردیم بعد رسیدیم به یک جایی که جنگل انبوهی داشت و نهر کوچکی از میان آن جاری بود. ما چادرهای خود را در کنار نهر زدیم و دو روز بود که آب خوردن ما تمام شده بود. به قدر دو میل مسافت از ما قریب ۱۰ هزار نفر عثمانی اردو زده بودند. می‌گفتند این اشخاص به‌سمت داخل مملکت روانه هستند و از آنجا به مجارستان خواهند رفت. سرکرده آنها ورود ما را شنیده پیش ما آمد و ما کمال ترس و واهمه را به‌هم رساندیم(پیدا کردیم) و جان خود را در خطر می‌دیدیم. ولی او نجابت نظامی را به کار برده معترض ما نشد و گذاشت که ما به امنیت روانه شویم.

بعد از یک شبانه‌روز استراحت در آنجا دوباره راه افتادیم و رسیدیم به قصری که عثمانی‌ها آن را تارتانج می‌نامند. در این قصر همیشه دویست نفر سرباز ساخلو هستند و تحصنات کامل در کار است. ما خیال اقامت در آنجا را نداشتیم، ولی آنها همین‌که ما را دیدند دو عراده توپ خود را به‌سمت ما قرار داده حکم کردند که توقف کنیم. ما محض اجتناب از خطر توقف کردیم و چادرهای خود را در زیر آن قصر زدیم. حاکم آنجا خیلی تفحص و تجسس کرد که بفهمد ما کی هستیم و به ما امر کرد که تفنگ‌های خود را با باروت و گلوله به او تقدیم کنیم، ولی گفتیم که ما مردمانی هستیم تاجر و به هرمز می‌رویم. او باور نکرد و به سربازهای خود امر کرد که ما را دستگیر کنند. سربازها به‌زودی اطاعت نکردند، زیرا ما اسلحه خود را پر کرده مصمم بودیم که خود را به کشتن بدهیم و تن به بی‌انصافی ندهیم. بنابراین بعد از قدری گفت‌وگو راضی شدند که پول قلیلی از ما بگیرند و اجازه دادند که شب را هم آنجا بمانیم و ماکولات (خوراکی‌ها)لازمه را از آنها بخریم.

صبح زود روز بعد روانه شدیم.

سفرنامه برادران شرلی، نوشته سر آنتون شرلی و سر رابرت شرلی؛ ترجمه آوانس؛ به کوشش علی دهباشی، تهران: نگاه، ۱۳۶۲

نخستین سفر تجاری انگلیسی‌ها به ایران