فصلی از «دموکراسی»
دایی جان در انتخابات دوره دوازدهم مجلس شورای ملی، در روزنامهاش نوعی نظرخواهی گذاشت. از خوانندگان پرسید: «در انتخابات مجلس به کی رای میدهید و چرا؟» خودش هر شب مینشست و مطالبی برای درج در آن ستون به امضای اشخاص من درآوردی، مینوشت. شگفتا! شگفتا همه آنان یک نامزد داشتند: شخص دایی جان من و در مدح او گزافهها میگفتند. نامزد پدرم برای نمایندگی اصفهان هم طبعا کسی جز دایی جان نبود. روز انتخابات من و پدر از دروازه دولت اصفهان میگذشتیم. مقابل مدرسه صارمیه چند پاسبان جلو ما را گرفتند و به داخل هدایتمان کردند.
دایی جان در انتخابات دوره دوازدهم مجلس شورای ملی، در روزنامهاش نوعی نظرخواهی گذاشت. از خوانندگان پرسید: «در انتخابات مجلس به کی رای میدهید و چرا؟» خودش هر شب مینشست و مطالبی برای درج در آن ستون به امضای اشخاص من درآوردی، مینوشت. شگفتا! شگفتا همه آنان یک نامزد داشتند: شخص دایی جان من و در مدح او گزافهها میگفتند. نامزد پدرم برای نمایندگی اصفهان هم طبعا کسی جز دایی جان نبود. روز انتخابات من و پدر از دروازه دولت اصفهان میگذشتیم. مقابل مدرسه صارمیه چند پاسبان جلو ما را گرفتند و به داخل هدایتمان کردند. پدرم گفت: من تاجرم و میخواهم در حوزه بازار رای دهم. گفتند: فرق نمیکند. وقتی وارد سالن شدیم، مأموری یک برگ رای دست پدرم داد. ورقه را که خواند، گفت نامزد من کس دیگری است و نام دایی جان را آورد. مأمور صندوق به تندی گفت: فضولی موقوف. و برگ رای را از دست پدر گرفت و در صندوق انداخت. این نخستین تجربه من از «دموکراسی» بود.
حسن کامشاد، به نقل از کتاب «حدیث نفس»
ارسال نظر