خاطرات چارلز براور از ۶ دهه فعالیت در دیوان بینالمللی دادگستری - لاهه
مذاکره با شوروی سابق
در روزی که به بازدید رفتم، تصادفا کنترل زندان به دست گروه شوروی در حال انتقال بود. شورویها همیشه از حضور در اسپانداو خوشحال بودند؛ زیرا این فرصتی برای نمایش حضورشان در برلین غربی بود؛ جایی که تنها نقطه دیگر نفوذ آنها، گارد مراسمی کوچکی در یادمان جنگ شوروی در پارک تیرگارتن بود. هربار که نوبت به آنها میرسید (سهبار در هرسال)، افسران و همسرانشان با برگزاری ضیافت ناهاری با تمام اجزای تزیینی جشن میگرفتند. در این مناسبت، آنها مرا دعوت کرده بودند و من ضمن شرکت در میهمانی، شوخیهایی با مقامات ارشد کاگب کردم و به نوعی دیپلماسی خودم را بهصورت فشرده اجرا کردم.
سلول زندان رودولف هس بزرگ و کم امکانات بود، با پنجرههایی که با میلهها پوشیده شده بودند. معاون فوهرر بسیار از شرایط خود شکایت میکرد و من تقریبا هیچ حس پشیمانی از او درباره آلام و مرگهایی که ایجاد کرده بود، احساس نکردم. در واقع، او خود را مظلوم میدانست. در تاریخ ۱۰مه۱۹۴۱، کمی قبل از آغاز حملهای که هیتلر برای اشغال شوروی برنامهریزی کرده بود، هس به اسکاتلند پرواز کرد و در اقدامی خطرناک و غیرمنطقی برای برقراری صلح با متفقین غربی تلاش کرد. با این حال، این کار هیچ توجیهی برای جنایاتش نبود؛ علاوه بر این، دادگاه نورنبرگ در حکم خود بیان کرد که این پیشنهاد صلح احتمالا تلاشی بدبینانه برای تامین امنیت جبهه غربی آلمان و هموار کردن مسیر برای حمله نازیها به روسیه بود.
معاون فوهرر در دادگاه نورنبرگ ادعای جنون کرد؛ ولی این ادعا کافی نبود تا محاکمهاش به تعویق بیفتد؛ با این حال، یک هیات از پزشکان او را «ناپایدار» و مبتلا به پارانویا تشخیص دادند. آیا هس واقعا دیوانه بود؟ شاید پس از مدتها زندانی بودن، کمی به این حالت گراییده بود. اما با نگاه کردن به چشمان این نازی ارشد، میتوانستم ببینم که ذهنش هنوز فعال است. به این نتیجه رسیدم که او، همانطور که اصطلاحا میگویند، مثل روباه زیرک بود. او از شرارتهایی که مرتکب شده بود آگاه بود. هیچ مجازات انسانی نمیتواند با شدت جنایاتی که نازیهایی چون هس مرتکب شده بودند، برابری کند. برخی از آنها نهایتا به دست عدالت سپرده شدند، اما این فقط پس از این اتفاق افتاد که آلمان جنگی را باخت که نزدیک به ۶سال به طول انجامید و جان میلیونها انسان را گرفت. اتحاد جماهیر شوروی هم برای حدود ۴۵سال پس از شکست آلمان، شر به جهان آورد. اما برای قربانیان، چه در برلین یا هرجای دیگر، عدالتی وجود نداشت. شوروی، یک امپراتوری مجهز به سلاح هستهای، بسیار بزرگ و قدرتمند بود و این امکان وجود نداشت که بتوان آن را پاسخگو کرد. همانطور که اغلب در روابط بینالمللی اتفاق میافتد، قدرت حق را تعیین میکند.
BINDUNG, VERBINDUNG
در طول دوران حضور من در وزارت امور خارجه، اهمیت برلین روز به روز بیشتر شد. نیکسون در تلاش بود تا در مسکو با نخستوزیر شوروی، لئونید برژنف*، مذاکراتی را بهعنوان بخش مرکزی استراتژی دتانت خود برگزار کند. طی سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۷۱، توافقی که منجر به کاهش تنشها در برلین غربی شد، بهعنوان یک مقدمه ضروری برای این مذاکرات در نظر گرفته شد.
مذاکرات به آرامی آغاز شدند؛ اما با افزایش توجه کیسینجر، شدت آنها افزایش یافت و او شروع به پیوند دادن توافق برلین با سایر جنبههای دتانت کرد. بهعنوان مشاور حقوقی معاون در امور اروپایی، من به هیات نمایندگی آمریکا مشاوره میدادم و بهطور دورهای برای شرکت در جلسات سطح بالای سه هیات نمایندگی غربی با متحد آلمان غربی به بن سفر میکردم. شورویها ترفندهای معمول ناپسند خود را بهکار بردند. در ترجمه روسی متن نهایی، آنها اصطلاحاتی را که رد شده بودند، دوباره وارد کردند. زمانی که مورد اعتراض قرار گرفتند، اعتراض کردند و گفتند: «اما ما استادان زبان روسی هستیم!»
این موضوع به تناقضی عجیب منجر شد که دو متن مجزا به زبان آلمانی ایجاد شد؛ یکی از شرق که از روسی ترجمه شده بود و دیگری از غرب که از انگلیسی ترجمه شده بود. تفاوتها بین این دو متن اصلا جزئی نبودند. یک متن روابط بین آلمان غربی و برلین غربی را بهعنوان یک «بیندونگ» یعنی «رابطه» توصیف میکرد؛ درحالیکه دیگری از «وربیندونگ» یعنی «پیوند» استفاده میکرد؛ کلماتی که سطوح مختلفی از نزدیکی را تداعی میکردند. به محض اینکه طرفها روی یک اصطلاح توافق میکردند، اصطلاح دیگری در متن آلمان شرقی ظاهر میشد. سرانجام، نامهای جانبی از اتحاد جماهیر شوروی مورد توافق قرار گرفت که تاکید میکرد نسخههای روسی، انگلیسی، و فرانسوی همه یک معنا دارند و هیچ یک از نسخههای آلمانی رسمی نبودند. توافق چهارجانبه برلین که به این نام شناخته شد، رابطه موجود بین برلین غربی و آلمان غربی را به رسمیت شناخت، تردد آزاد غیرنظامیان بین این دو منطقه را تضمین کرد و حق بازدید شهروندان برلین غربی از برلین شرقی و آلمان شرقی را تامین کرد. (البته شورویها هرگز اجازه نمیدادند که برلینیهای شرقی همین حقوق را به صورت معکوس داشته باشند؛ چنین امری منجر به مهاجرت دستهجمعی میشد.)
توافقنامه با امضای پروتکل نهایی در تاریخ ۳ژوئن۱۹۷۲ در دادگاه کامرگریشت برلین، ساختمان دادگاه در بخش آمریکایی که پیشتر بهعنوان مقر شورای کنترل چهار قدرت متفق فعالیت میکرد، به اجرا درآمد. من افتخار ریاست بر مراسم امضا را با حضور چهار وزیر خارجه داشتم: بیل راجرز از ایالات متحده، آندره گرومیکو از اتحاد جماهیر شوروی، سر الک داگلاس-هوم از بریتانیا و موریس شومان از فرانسه. با وجود تفاوتهای میان مقامات کشورهای مختلف، مراسم به شکلی کاملا متمدنانه برگزار شد و هیچ رقابتی برای جلبتوجه وجود نداشت. پس از مراسم، ما به سرعت حق دسترسی تازه تاییدشده خود را بهکار بردیم: من به همراه وزیر راجرز در یک کاروان خودرو سوار شدیم و با پرچم ستارهدار آمریکا که از جلوی خودرو برافراشته شده بود، از برلین شرقی عبور کردیم.
توافقنامه از نظر روانی برای برلینیهای غربی بسیار مهم بود؛ زیرا احساس انزوای آنها را کاهش میداد. با این حال، اهمیت وسیعتر آن این بود که راه را برای حضور نیکسون در اجلاس مسکو در ماه مه۱۹۷۲ هموار کرد؛ جایی که ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی به توافقهای تاریخی در زمینه کنترل تسلیحات دست یافتند که این امر احتمال وقوع جنگ هستهای بین ابرقدرتها را بهشدت کاهش داد.
توافق چهارجانبه راه را برای پیشرفت بیشتر دتانت بین شرق و غرب هموار ساخت؛ اما به شخصه از تمام این گامها رضایت نداشتم؛ بهویژه زمانی که به اتحاد جماهیر شوروی اجازه داده شد تا کنسولگری در بخش آمریکایی برلین غربی تاسیس کند. احساس میکردم این کار با وضعیت قانونی برلین بهعنوان سرزمین اشغالی سازگار نیست و تلاش کردم تا دفتر کیسینجر را متقاعد کنم که از این ماده پشتیبانی نکند؛ اما در نهایت بینتیجه ماند. بدتر از همه، مکانی که شرق برای کنسولگریاش انتخاب کرده بود تنها چند بلوک با خانهای که والدین همسرم، اودا، در آن زندگی میکردند فاصله داشت. پدر و مادر همسرم واقعا ناراحت بودند. آنها گفتند: «چارلی، چطور شد تو حتی نتوانستی جلوی آمدنشان به محلهمان را بگیری؟»
صحبت کردن با شورویها
با گذشت زمان، رابطه من با جک استیونسون عمیقتر شد. من به مشاور و همفکر او تبدیل شدم. گاهی اوقات در دفتر کارش به گپ و گفت میپرداختیم؛ اما وقتی موضوع مهمی برای بحث داشت، میگفت: «بیا برویم ناهار را در باشگاه متروپولیتن بخوریم!» که فقط چند بلوکی از کاخ سفید فاصله داشت.
در بهار سال۱۹۷۱، حدود یک سال و نیم پس از شروع کارم، جک این رابطه را با ارتقای من به معاون مشاور حقوقی، هنگامی که این جایگاه برای اولینبار خالی شد، رسمی کرد. زمانی که جک اوایل سال۱۹۷۳ از وزارتخانه رفت، من بر اساس توصیه او بهعنوان مشاور حقوقی سرپرست فعالیت کردم. من همواره بهعنوان «سرپرست» در آن نقش بودم، به دو دلیل. اول اینکه برخی از مقامات بالادستی، مرا در سن ۳۷سالگی برای این مسوولیت جوان میدانستند (با وجود تلاشهای من برای پیرتر نشان دادن خود با پوشیدن کت و شلوار سه تکه و زنجیر ساعت طلا). دوم اینکه تا آن زمان، وزیر راجرز از اینکه انتخابهایش برای مناصب ریاستجمهوری توسط «پروسهای» کاخ سفید (جان ارلیچمن و باب هالدمن) رد میشدند، به قدری ناامید شده بود که دیگر تلاشی برای تایید آنها نمیکرد. در نتیجه، حداقل نیمی از افراد در سطح دستیار وزیر بهصورت «سرپرست» بودند که این مساله بیش از چهار دهه بعد در دوران اداره ترامپ بهصورت مشابهی تکرار شد. با این حال، اجازه یافتم که به دفتر جک منتقل شوم -یک مزیت خوب که شامل یک حمام اختصاصی و دو منشی بود- اما فقط به این دلیل که به نظر میرسید شانسی وجود دارد که رئیسجمهور نیکسون مرا بهعنوان مشاور حقوقی نامزد کند. از یک طرف، من ناراحت بودم که جک که دوست و حامی نزدیکی بود، رفت.
اما از طرف دیگر، بسیار خوشحال بودم که او، که همیشه فرشته من بود، بهعنوان آخرین اقدام خود وزیر راجرز را متقاعد کرده بود تا من، جوانترین از چهار معاون مشاور حقوقی را در دفتری که معمولا برای معاون ارشد مشاور حقوقی در نظر گرفته شده بود، مستقر کند. مذاکرات بینالمللی همیشه بخش مهمی از وظایف من بودند. در واقع، اولین ماموریت من بهعنوان مشاور حقوقی کمکی برای امور اروپایی، مشاوره به مذاکرهکننده ارشد آمریکایی با اسپانیا، معاون وزیر امور خارجه برای امور سیاسی، یو.الکسیس جانسون، در مذاکرات برای تمدید حقوق بهرهبرداری و استقرار نظامی آمریکا در آن کشور بود. پایگاههای نظامی بهدلیل نقش آنها در تقویت بازدارندگی هستهای آمریکا، با استفاده از بمبافکنهای بی-۵۲ و زیردریاییهای پولاریس که قادر بودند زمان بیشتری در هوا یا زیر آب بمانند، حیاتی بودند. با این حال، مذاکرات باید با دقت انجام میگرفتند. یک جناح قدرتمند در کمیته روابط خارجی سنا، به رهبری سناتور دموکرات جی.ویلیام فولبرایت از آرکانزاس، در برابر هرگونه پیشنهادی که نشان از نزدیک شدن ایالات متحده به کشوری که هنوز تحت حکومت ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور فاشیست بود، مقاومت میکرد که در آن زمان ۷۷سال داشت.
در سفر من به برلین در سال۱۹۷۰، یک توقف کوتاه در مادرید نیز وجود داشت که شامل بازدید از دو پایگاه آمریکایی میشد. من توسط فرزند ژنرال جیمی دولیتل که برای حمله بمباران جسورانه به توکیو در سال۱۹۴۲ معروف است، با یک پرواز نظامی از پایگاه هوایی مورون در خارج از مادرید به پایگاه زیردریایی پولاریس در روتا، مقابل خلیج کادیز، منتقل شدم. در آنجا، من وارد زیردریایی پولاریس شدم و از فضای تنگ و کلاستروفوبیک (ترس از مکانهای بسته) آن واحد و شجاعت خدمهاش که برای ماهها باید بدون توقف زیر آب میماندند تا ماموریتهای حیاتی برای دفاع از ایالات متحده را انجام دهند، شگفتزده شدم. تصادفا آن روز من مقام ارشد رسمی آمریکا در اسپانیا بودم: سفیر هیل جای دیگری بود و ارشدترین افسر نظامی، ژنرال دیوید برچینال از نیروی هوایی، در آلمان بود. بنابراین من نماینده عمو سام شدم. در نتیجه خود را میهمان افتخاری در یک میز ناهار طولانی یافتم که سایر افراد حاضر افسران تفنگداران دریایی مسوول امنیت پایگاه بودند. آنها احترامآمیز بودند، غذا خوشمزه و گفتوگو جذاب؛ اما به نظر میرسد که این افسران ارشد تفنگداران دریایی در آن زمان تعجب کرده بودند که چرا با یک جوان ۳۴ساله ناهار میخورند. با این حال، کار من در مذاکرات با اسپانیا نقدهای خوبی به همراه داشت، از جمله از معاون دبیر جانسون که در خاطرات خود مرا بهعنوان «یک وکیل که همیشه راههایی برای انجام دادن کارهای لازم به جای بهانهگیری که غیرممکن است، پیدا میکرد» توصیف کرده بود. این واقعا تمجید بزرگی بود.
در پاییز سال۱۹۷۱، من ریاست هیات آمریکایی را در کنفرانسی بر عهده گرفتم که به تصویب کنوانسیون سابوتاژ مونترال منجر شد. این کنوانسیون به حملات علیه هواپیماهای غیرنظامی پرداخت که واکنشی بود به رویدادهایی مانند بمبگذاری در پرواز SR-۳۳۰ سوئیسایر در سال۱۹۷۰ که در آن ۴۷نفر جان باختند. این کنوانسیون از کشورها میخواست تا عاملان چنین جنایاتی را تعقیب قضایی کنند یا به کشور موردنظر تحویل دهند. سالها بعد، همانطور که خواهیم دید، این کنوانسیون در پی بمبگذاری پرواز۱۰۳ پنآم بر فراز لاکربی، اسکاتلند بهکار گرفته شد و من خودم را در حال بحث در دیوان بینالمللی دادگستری درباره تفسیر صحیح این کنوانسیون یافتم. من در دوران خدمتم در وزارت امور خارجه آمریکا، بخش زیادی از وقتم را صرف مذاکره با شوروی سابق کردم. این مذاکرات اغلب بهخاطر کمک به آمریکاییها یا کسانی که در پی اخذ تابعیت آمریکا بودند و در خارج از کشور دچار مشکل شده بودند، صورت میگرفت. برخی از این افراد بیگناه یا بهدلیل سوءتفاهم دستگیر شده بودند. ما تلاش میکردیم تا دولتهای محلی را متقاعد کنیم که به این زندانیان اجازه دهند با مقامات آمریکایی تماس بگیرند. شوروی همیشه در این زمینه بدترین برخوردها را داشت. بهعنوان مثال، من روی پرونده الکساندر دولگون کار کردم، فردی که به اشتباه به جاسوسی متهم و در گولاگ نگهداری شده بود. او پس از مرگ استالین در سال۱۹۵۳ از اردوگاه آزاد شد؛ اما تا سال۱۹۷۱ که ما توانستیم برای خروجش مذاکره کنیم، اجازه ترک روسیه را نداشت.
یک روز در نوامبر۱۹۷۰، ادوارد کیلهام، یکی از مسوولان بخش شوروی، به دفتر من آمد. او توضیح داد که روز قبل، یک دریانورد اهل لیتوانی که آن زمان بخشی از امپراتوری وسیع شوروی بود، در حین مذاکرات بر سر حقوق ماهیگیری نزدیک سواحل ماساچوست، از کشتی خود به عرشه کاتر گارد ساحلی ایالات متحده به نام ویجیلنت پریده بود. این دریانورد، سیماس کودیرکا نام داشت و در ایالات متحده پناهندگی سیاسی خواسته بود. کیلهام از من پرسید: «آیا قانون بینالمللیای وجود دارد که ما را ملزم کند او را به شوروی بازگردانیم؟» من متعجب شدم و به او گفتم: «نه تنها قانونی به این مضمون وجود ندارد، بلکه طبق پروتکل پناهندگان، ما کاملا منع شدهایم که او را بازگردانیم. این اصل عدم بازگشت (عدم اعاده) است.»
وقتی کیلهام این را شنید، رنگش پرید. گارد ساحلی ایالات متحده قبلا اجازه داده بود که افسران شوروی به کشتی ویجیلنت وارد شده و کودیرکا را تحت فشار قرار داده، او را مورد ضرب و شتم قرار دهند، ببندند و به کشتی شوروی بازگردانند. کودیرکا نهایتا به خیانت متهم و به زندانی در سیبری فرستاده شد.
من بهعنوان یکی از نمایندگان وزارت امور خارجه در کمیسیون تحقیق گارد ساحلی حضور داشتم که جزئیات شوکهکنندهای در آن فاش شد. از جمله اینکه یک افسر ارشد گارد ساحلی به نام ویلیام بی.الیس، دستور بازگرداندن کودیرکا را صادر کرده بود، با این استدلال که او فراری است. این ماجرا واکنشهای منفی گستردهای را برانگیخت؛ بهطوریکه حتی رئیسجمهور نیکسون نیز آن را محکوم کرد و الیس مجبور به بازنشستگی شد. شاید کمتر عادلانه، فرمانده کشتی ویجیلنت نیز از مقام خود برکنار شد. گارد ساحلی ایالات متحده از این واقعه همچنان بهعنوان «روز شرم» یاد میکند.
داستان در نهایت به خوشی ختم شد. از طریق گزارشهای رسانهای، فردی دریافت که مادر کودیرکا در شهر نیویورک به دنیا آمده بود که این موضوع به او حق تابعیت آمریکا را میداد. وزارت امور خارجه پیگیریهای لازم را انجام داد –همانطور که برای هر شهروند آمریکایی دیگری که در خارج از کشور بازداشت میشود، انجام میدهیم و درنهایت موفق شد در سال۱۹۷۴ آزادی او را تامین کند.
*کاهش فشار یا تشنج در روابط بینالملل
ادامه دارد
منبع: کتاب در دست انتشار
« قضاوت درباره ایران»، نوشته قاضی چارلز براور
ترجمه دکتر حمید قنبری