دغدغههای فکری و عملی پیشرفت در عصر تزاری
رویکرد دوگانه به غرب
پتر تلاش بسیاری کرد تا به این هدف دست یابد. کارشناسان فنی خارجی را استخدام کرد تا چگونگی ساخت کشتیهای بهتر و بنای استحکامات نیرومندتر را به روسها بیاموزند. مدارسی را برای آموزش ریاضیات و مهندسی برپا کرد که سربازان برای هدفگیری دقیقتر توپخانه و بنای استحکامات مناسب به دانستن آن نیاز داشتند. نخستین روزنامه روسیه را به راه انداخت تا روسها، مانند اروپاییان بتوانند درباره وقایع جاری کسب اطلاع کنند. او تقویم سنتی روسیه را که تاریخ رخدادها را از پیدایش جهان تعیین میکرد، کنار گذاشت و به جای آن تقویم مورد استفاده در اروپای غربی را پذیرفت که تاریخ رخدادها را از میلاد مسیح محاسبه میکرد. درهای مناصب دولتی را که تا آن زمان تنها به پسران اشراف اختصاص داشت، به روی پسران با استعداد خانوادههای معمولی گشود. آکادمی علوم را برای ترویج آموزش و پژوهش تاسیس کرد. حتی به مردم دستور داد او را به جای تزار امپراتور بنامند؛ چراکه عقیده داشت امپراتور بیشتر غربی به نظر میآید. پتر حتی میخواست ظاهر و قیافه روسها را تغییر دهد.
پتر متاثر از شخصی به نام فرانسوا لوفور اسکاتلندی ساکن محله خارجیهای مسکو علاقهمند به غرب شد. پتر بهویژه برای قدرتمندی روسیه، نیاز به نیروی دریایی و کشتی را جدی میدید. او بهطور ناشناس و با اسم مستعار همراه برخی مقامات روس به اروپا سفر کرد و مدت یکسال از کارخانههای کشتیسازی بازدید و حتی کار کرد. او همچنین از دانشگاههای اروپایی دیدن کرد. او روز بعد از ورود به مسکو، ریش سران سپاه و اعیان و اشراف را تراشید و آنها را مجبور به پوشیدن لباس به سبک فرانسویها کرد و تقویم روسیه را تغییر داد. او اصلاحات صنعتی و اداری و نظامی را به سبک غرب اجرا کرد. شهر سن پترزبورگ را در نزدیکترین نقطه به اروپا احداث کرد و شئون اجتماعی و سیاسی را به وضع دیگری درآورد او به تاسیس فرهنگستان علوم و مدارس و آموزشگاههای کارخانههای اسلحهسازی، روش مرکانتیلیسم، خدمت وظیفه اجباری، نظام مالی و اداری جدید، اصلاحات مذهبی و محدودسازی کلیسا پرداخت. زیربنای فکری این تحولات در حوزه مذهب، دیدگاههای کشیش تئوفان پروکوپوویچ بود که به تبلیغ اندیشههای فلسفی بیکن و دکارت میپرداخت. پتر هم برتری اخلاق عرفی و نظارت دولت بر روحانیت را پذیرفت.
به این ترتیب، پتر به پیکر تاریخی کشورش ضربه تبری میزند و آن را به دو نیم تقسیم میکند: نیمه تحول تاریخی و نیمه فضای فرهنگی و دو فرهنگ بهوجود میآورد: فرهنگ عمودی دولت و نخبگان و فرهنگ افقی و روستایی مردم؛ البته پتر مدعی بود که «چند دهه به اروپا نیاز داریم و بعد از آن میتوانیم به آن پشت کنیم.» اما این مسیری بیبازگشت بود. او در سال۱۷۰۰ روزنامه ودوموستی را برای اولینبار به راه انداخت، مجموعه قوانین روسیه را تدوین کرد و مفهوم منافع عمومی را متذکر شد؛ اما شیوه او تناقضات زیادی ایجاد کرد. از یکسو، میان طرح و شیوه واقعی دولت وفاصله زیادی بود و از سوی دیگر، میان منافع دولت و ملت و منافع شخص تزار فاصله وجود داشت. به بیان سادهتر، فرهنگ «پنجرهای باز به روی اروپا» در مقابل فرهنگ روس سنتی قرار گرفت. سنپترزبورگ، نامی آلمانی، به دست معماران ایتالیایی و پر از جمعیت غربی، در برابر مسکو، شهری تا بندندان روسی و به شیوه زیست روسی بود. در سنپترزبورگ نخستین آکادمی علوم روسیه در تسخیر دانشمندان فرانسوی و آلمانی و مدارس، کارخانهها و کارگاههای مدرن شکل گرفت. از اینجا بود که یک روسیه جدید و متفاوت از گذشته شکل گرفت. روسیه سدههای ۱۸، ۱۹ و ۲۰ بر مدار تحولی شکل گرفت که از سنپترزبورگ و پتر آغاز شد و آن را از روسیه قرن ۱۷ و پیش از آن جدا ساخت و آنچنانکه گفته شد، بنیان فکر این دوره جدید در اروپای تئوفان پروکویچ بود. او روحانی عالیمقامی از کلیسای کاتولیک اوکراین بود که آثار فلاسفه اروپایی را خوانده و مجذوب مفاهیم دولت و حاکمیت شده بود و مضمونهایی چون اطاعت در جامعه، حقوق پادشاه و یکپارچگی نظام سیاسی در وجود شخص شاه را از هابز و گرسیوس گرفته و در کتاب «عدالت و اراده پادشاه» در قالب مفاهیم دولت، قدرت و ناسیونالیسم آورده بود و روسیه قرن ۱۸ را با اروپای پس از رنسانس و عصر روشنایی و خردگرایی منطبق میکرد. از این دوره، معارف سده هجدهم اروپا به قشر بالای جامعه روسیه راه یافت و گروهی از اشراف روس به نظریههای ولتر، دیدرو و افکار فراماسونی روی آوردند. رادیشف، نخستین روشنفکر روسی بود که با مطالعه آثار فلسفه سده هجدهم فرانسه پرورش یافت و از نوشتههای ولتر، دیدرو و روسو بهره فراوان گرفت و در وجود او، اندیشههای فرانسوی با روحیات روسی درهم آمیخت. کاترین دوم، امپراتریس روسیه نیز بانویی روشنفکر بود و با ولتر و دیدرو مکاتبه داشت؛ اما به هر حال، اسلاوگرایان روس کارهای پتر را خیانت به مبانی کلی روس، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت میپنداشتند.
اما تحولات دوره پتر موجب ایجاد جریانهای فکری سیاسی و اجتماعی گوناگونی در روسیه شد که تا امروز همچنان برای روسیه اهمیت دارند و در واقع، از این زمان است که روسیه با یک مساله اساسی جـدی روبهرو میشـود و آن مساله ایـن اسـت که روسیـه شـرقی اسـت یا غـربی. درواقع، اندیشههای غربگرا و اسلاوگرا و بعدها اوراسیاگرا، محصول اصلاحات دوره پتر بودند. اسلاوگرایان که خود محصول تمدن و فرهنگ دوره پتر بودند، کارهای پتر را خیانت به مبانی ملی روسی، اعمال فشار و متوقف کردن ادامه پیشرفت میپنداشتند. آنها به ویژگیهای مردم روس، تاریخ روس و رسالت ملت روس تاکید داشتند. نفوذ اندیشههای هگل و شلینگ در سده نوزده با طبایع فکری و اندیشهای روس سازگاری بیشتری داشت و اندیشههای مذهبی را در اسلاوگرایان بارور کرد. خومیاکف آیین مسیحیت ارتدوکس را صورتی بدیع بخشید؛ بهگونهایکه در آن انگیزههای فلسفه اصالت تصور (ایدهآلیسم) آلمان، با محیط روسیه دگرگونی و سازگاری یافت. در اندیشههای مذهبی و فلسفی اسلاوگرایان، خلاقیت و اصالت مشهود است. آنها مدعی رسالت مردم روسیه بودند و آن را جدا از رسالت ملل غرب میدانستند. اصالت اسلاوگرایان در آن بود که سعی داشتند در طریق ارتدوکس مسیحی شرقی که مبنا و اساس تاریخ روسیه بود و نیز اصول سلطنت بیندیشند. میان نظام قومی (ملتگرایی) رسمی روس و درک اسلاوگرایان از ملت و جامعه تفاوت وجود داشت. اصول اسلاوگرایان شامل مسیحیت ارتدوکس، سلطنت و مردم بود. آنها معتقد به برتری و اولویت مطلق مذهب و در جستوجوی مسیحیت ارتدوکس پاک و منزهی از آلودگی و اثرات انحرافی و ناگوار تاریخ، بهویژه از زمان پتر کبیر بودند. آنها از مردم روسیه، چهرهای به دور از تحریفهای خردگرایانه و غربی میخواستند و نیز از تزار انتظار داشتند که بار سنگین مسوولیت اداره کشور را بر دوش بکشد.
اسلاوگرایان اما پدیدآورنده نهضت مردمگرایی (نارودنیکی) قرن نوزده بودند که جوامع کهن روستایی را اصیل، سرزنده و سازنده میدانست. اسلاوگرایان باور داشتند که غرب در جهت فساد و انحطاط گام برمیدارد. خومیاکف فیلسوف روس قرن نوزده، در اشعار خود گناهان تاریخی روسیه در روزگار پتر را فاش کرد. مردمگراها آرزومند بازگشت روزگار پیش از فرمانروایی پتر کبیر بودند. خواستهای سنتگرایانه و محافظهکارانه آنها که در آرزوی گذشتههای دور به سر میبردند و زندگی و نظام واقعی آن مهجور مانده بودند، چیزی جز پندارگرایی نبود. مردمگرایان روسیه از مدل زندگی بورژوازی و پیشرفت سرمایهداری در روسیه نفرت داشته و به راه پیشرفت خاص این کشور ایمان داشتند و معتقد بودند که دست تقدیر، مردم روسیه بر آن داشته تا مسائل اجتماعی را بهتر و سریعتر از غرب حل کنند. مردمگرایی روسی موردی کلاسیک است که یک ایدئولوژی پوپولیستی به غایت خوب تنظیم شده و عمدتا به این علت است که تعدادی از روشنفکران هوشمند روسی را در اواخر قرن نوزدهم به خود جلب نمود. نارودنیکها علیه صنعتگرایی بهعنوان یک شکل تولید بزرگ مقیاس و متمرکز (یعنی استراتژی کاپیتالیستی-دولتی) استدلال میکردند اما با همه انواع پیشرفت تکنولوژیک مخالف نبودند. باید از امتیاز «عقبماندگی» روسیه بهرهبرداری میشد، یعنی «تلاش برای آنچه دیگران قبلا نه بهطور غریزی بلکه بهطور آگاهانه به آن دست یافتهاند. دانستن آنکه در این مسیر از چه چیزی باید اجتناب ورزید. نارودنیکها ضد دولتگرایان نیز بودند که با نظر به شکل سرکوبگرانهای که صنعتی شدن روسیه به خود گرفت، طبیعی است. با این وجود نظریات آنها پیرامون دولت دربرگیرنده اختلافات جزئی بسیار بود. شاید جالبترین سهم و نقش آنها نقد ایده تقسیم کار بود. آنها فداکاریها و قربانیها از نظر شخصیت انسانی را (که توسط آدام اسمیت و امیل دورکهایم هر دو تصدیق شده ولی ضروری تلقی شده بود) برای رسیدن به مجموعه پیچیده منفک شده و جامعه کارآمد نمیپذیرفتند. قانون ترقی میخائیلووسکی خیلی از ایدهها و آرای جریان اصلی پیرامون توسعه تفاوت دارد. جریان مخالف این است: ترقی، رهیافت تدریجی نسبت به فرد تام و تمام و کامل، نسبت به تقسیم کار میان اندامهای بشر به کاملترین وجه ممکن و متنوعترین شکل آن و تقسیم کار میان انسانها در حداقل ممکن است. هرچیزی که اختلاف و ناهمگونی اعضای آن را کاهش دهد، اخلاقی، عادلانه، منطقی و سودمند است.
غربگرایان هیچگونه ویژگی در تاریخ روسیه مشاهده نمیکردند و روسیه را از دیدگاه فرهنگ و تمدن کشوری عقبافتاده میشمردند و نوع تمدن اروپایی آنها شکل عام و جهانشمول تمدن به شمار میرفت و پتر کسی بود که راه فرهنگ و مسیر تمدن اروپایی را برای روسیه کشف کرد. پتر منکر تاریخ، مذهب، احساسات و سنتهای کهن و ویژگیهای مردم روس بود و در شیوه عمل هم مانند بلشویکها بود. میتوان پتر و لنین و دگرگونیهای عهد آن دوره را با یکدیگر مقایسه کرد؛ همان خشونت، اعمال زور و تحمیل اصول معین از بالا، همان انقطاع پیشرفت و انکار سنتها، همان دولتگرایی، دولتسالاری و گستردگی دولت و دیوان اداری و مرکزیت را در هر دو میتوان دید. پتر با استبداد و تهاجم فرهنگ غربی، تضعیف نفوذ معنوی کلیسا، روسیه را به عصر روشنگری سده هجده راه داد.
جدال بر سر پیشرفت در روسیه قرن نوزدهم
در آغاز سده ۱۹ به هنگام سلطنت الکساندر اول که عصر نوزایی فرهنگی روسیه شروع شد، نحله های فکری غرب مانند فراماسونری بیش از گذشته رواج یافت. افسران روس که در جنگ با ناپلئون در اروپا بودند، یک قشر نخبه روشنفکر را تشکیل میدادند. یک واقعیت مهم درباره روسیه آن است که بنا بر معمول، روسها به اصل دستهبندهی و تقسیم اشیا و پدیدهها بر پایه مقولهها توجهی نمیکنند، بلکه موضوعات را سیاه و سفید میبینند و به مطلقگرایی روی میآورند و گرفتار بتپرستی میشوند و این موضوع درباره پدیدههای غربی نیز صدق میکند. نخستین اندیشمند مهم و جدی غربگرای روسیه که میتوان او را صاحب اندیشه دانست، چادایف است که نسبت به آیین کاتولیک رغبتی وافر ابراز میکرد و در آن، نیرویی فعال، سازماندهنده و وحدتآفرین برای نجات روسیه میدید. او ملت روس را در گذشته فاقد خلاقیت و رسالت میدید؛ اما آن را عهدهدار رسالت مسیحایی بزرگی برای آینده میدانست. گفته شده است که اندیشه و فرهنگ روسیه در سده نوزدهم به میزان قابل ملاحظهای تحت نفوذ و سلطه غرب قرار داشت که مهمترین نمایندگان آن شلینگ و هگل بودند؛ اما این وضع همانند نفوذ و سلطه اندیشههای ولتر در سده هجدهم نبود که رنگ تقلید داشت. چادایف و گرتسن، فیلسوفان غربگرای روسیه در قرن نوزده بودند که ظهور غرب آرمانی خویش را آرزو میکردند و میکوشیدند فرهنگ و تمدن غرب، بهویژه تعالیم اجتماعی متفکران فرانسوی را با محیط روسیه انطباق دهند. در روسیه تعالیم سن سیمون و فوریه همانند فلسفه و اندیشههای هگل و شلینگ بهصورتی جامع، تام، کامل و افراطی پذیرفته شد. برنامه اجرای مسائل اجتماعی نزد غربگرایان ملهم از اندیشههای سن سیمون و فوریه بود. چادایف نسبت به سرگذشت روسیه دارای بدبینی مفرطی بود و قضاوتهای خشمگینانه و بیرحمانهای در اینباره دارد. او کلیسای رم و سنت مغرب زمین را میستود و از اسلاوپرستی و مسیحیت شرقی و میراث بیزانس بیزار بود. از نگاه او، این مسیحیت غربی (کلیسای کاتولیک رومی) بود که تاریخ و فرهنگ اروپا را یکپارچه کرد و مشیت الهی، تکامل تاریخی اروپای غربی را هدایت کرد و تنها راه ممکن برای روسیه را در آن میدانست که به غرب روی آورد. چادایف باور داشت که در غرب همه چیز ساخته مسیحیت است. نخستین بیداری، خودآگاهی و ظهور اندیشه مستقل در سده نوزدهم، در وجود چادایف متجلی شد. او سخت غربگرا بود؛ اما این وضع از وی، حاصل احساسات میهنپرستانه بود. غربگرایی او صورتی دینی داشت و در وجود مذهب کاتولیک، نیرویی فعال برای پیشرفت روسیه میدید. در اواخر سالهای دهه چهل سده نوزدهم در خانه یکی از ملاکان روسیه به نام پتراشفسکی، انجمنی ترتیب یافت که در آن مسائل اجتماعی روسیه و برنامه پدیدآوردن انسانهایی نو و بهتر مورد بحث و بررسی قرار گرفت. بیشتر اعضای این انجمن از پیروان فوریه و سن سیمون بودند. گرتسن پیرو هگل و فویرباخ بود. او نظری خوشبینانه پیرامون اصل پیشرفت و ترقی نداشت و بدبین بود. او نوعی سوسیالیسم فردگرایانه و ویژه روسی عرضه کرد که از نیروی روستاییان و مجامع روستایی روسیه بهره میجست. باور به نیروی مردم روس و ایمان به حقیقت نهفته در وجود روستاییان روسیه، آخرین وسیله نجات کشور بود. در جبهه غربگرایان روسیه، در اواخر قرن نوزدهم تجزیه روی داد و لیبرالها در مقابل مردمگرایانی سوسیالیست قرار گرفتند.
به هر حال، در سده نوزدهم و بهویژه در نیمه دوم آن، جریانهای فکری مختلف و ادیبان و فیلسوفان روسیه نسبت به پیشرفت و توسعه دیدگاههای متعارفی داشتند. مارکسیستها پیشرفت سرمایهداری و انقلاب بورژوازی را در روسیه ضروری میدانستند. داستایفسکی مظهر انقلاب معنوی و درونی بود و میخواست که انقلاب با خدا و مسیح همراه باشد. او سوسیالیستی بر مبنای مسیحیت ارتدوکس بود. داستایفسکی از پیشرفت متنفر بود. در اواخر سده نوزدهم نیز، نیکلای دوم برای افزایش قدرت ملی برای به هماوردی طلبیدن غرب، برنامهای را برای پیشرفت کشور دنبال کرد. این برنامه براساس اندیشههای فریدریش لیست آلمانی بود و سرگی ویت، وزیر دارایی روسیه مجری آن بود. براساس این برنامه، صنعتی شدن بهعنوان بنیان اصلی قدرت ملی درنظر آمد و دولت بانی این وضعیت شد. ساخت راهآهن در اولویت قرار گرفت و مالیاتهای سنگین بر روستاییان بسته شد. البته نباید نقش سرمایهداران خصوصی، سرمایهگذاران خارجی و بازار را نادیده گرفت. بر پایه بررسیها، سرمایهگذاران خارجی ۵۵درصد تشکیل سرمایه صنعتی روسیه را از ۱۸۹۳ تا ۱۹۰۰ بر عهده داشتند و این موضوع بهویژه در معدنکاوی و فلزشناسی مهم بود. نرخ سالانه رشد در این دوره ۸درصد بود. برای نوسازی کشاورزی کاری انجام نشد و بستن مالیات های سنگین به آن ضربه زد. تا ۱۹۱۴، روسیه به قدرت صنعتی بزرگی تبدیل شد و ساختار اجتماعی شهرهای بزرگ دستخوش دگرگونی شد. طبقه متوسط شهری گسترش چشمگیری داشت و به دنبال رشد اقتصادی، تغییرات بنیادین در حوزه آموزش و بهداشت بر عمل آمد. البته دولت سعی میکرد که نوسازی صنعتی و اقتصادی، پیامدهای اجتماعی و فرهنگی کمتری داشته باشد و ساختارهای اجتماعی را به هم نریزد. برنامه کشاورزی چیزی مگر یک بخش از پروژه کلی استولیپین برای اصلاح اقتصادی و سیاسی امپراتوری نبود. برنامههای او همچنین دربرگیرنده خردمندانهسازی دیوانسالاری، بازسازی ارتش و نیروی دریایی، پیشرفت آموزش همگانی، سیاست های رفاه اجتماعی برای کارگران، و اصلاح مالیاتها بود. روی هم رفته، شاید این تغییرات به راستی «انقلابی از بالا» پدید آورده بود؛ اما اصلاحات ارضی تنها جنبه مهم برنامه بود. برخی دانش پژوهان استدلال کردهاند که این تغییر حتی به خودی خود میتوانست بخش بزرگی از جامعه و اقتصاد روسیه را دگرگون سازد. تخمین زده میشود که در آغاز سال۱۹۱۶ چیزی کمتر از نیمی از خانوارهای روستایی در روسیه اروپایی به کمونها وابسته بودند و میتوان چنین انگاشت که این ملاکان مستقل که بیشتر روستائیان را تشکیل میدادند، میتوانستند شالودهای برای پیدایش نظام پویای کشاورزی سرمایهداری در آینده پدید آورند؛ اما در کوتاهمدت، دستاوردهای اقتصادی این اصلاح، محدود بود و به علت رشد شتابان جمعیت در پیرامون، بیشتر روستاییان همچنان تنگدست بودند. افزون بر این، پس از شکست سیاسی استولیپین و سپس قتل وی، رژیم نیکلای نوآوری و بیباکی خود را از دست داد. دولت از هم گسیخته تزار که پیوند تنگاتنگی با اشرافیت داشت و تهدید انقلاب از پایین آن را به وحشت میانداخت، توانایی مبارزه با انقلابی ژرفتر از بالا را نداشت. مدل نوسازی تزاری، ناسازگاریهای درونی ژرفی را در هر دو جنبه اقتصادی و اجتماعی به نمایش گذاشت. نظام روسیه گریزی نداشت مگر آنکه روی کارآفرینان سرمایهداری خصوصی برخوردار از توان اندک در میان روستاییان مرفه و مستقل تکیه کند. ساختار اجتماعی اقتصادی پویایی که این طبقه بر آن چیرگی داشت، شالودههای لازم برای پیدایش یک قدرت بزرگ مدرن را فراهم میآورد. همچنین در عالم نظر، قرار بود این تغییرات ادامه نظام سیاسی خودکامه را تضمین کند؛ پس این گروههای اجتماعی نوپدید، باید خود را نه براساس ایدئولوژی بلکه براساس سود اقتصادی تعریف میکردند. از این رو نوسازی اقتصادی با رکود سیاسی همراه بود؛ زیرا طبقات درحال شکوفایی، برای حل و فصل دعاوی و برخوردها باید به دولتی اعتماد میکردند که بر فراز طبقات قرار داشت. با این حال، نوآوری خصوصی و جامعه مدنی فعال و پویا به همان اندازه که با خودکامگی سر سازگاری نداشت، با تصورات حکومت ناهمخوان بود.
از مقالهای به قلم جهانگیر کرمی دانشیار روابط بینالملل دانشگاه تهران