اریک هابسبام، مورخ اندیشمند

هیچ‌کس دیگری از نظر بُرد و ساده فهمی به پای او نمی‌رسید. آنچه او به خوانندگان خود می‌داد بیش از همه حس سرزندگی فکری، شور و هیجان دستیابی به یک ایده بکر و استدلالی صریح، کوبنده و معقول بود. یادگار او آثاری است که به‌جا مانده است.

  آیا زندگی‌نامه او آموزنده است؟

مورخان اکثرا زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای را سپری می‌کنند؛ اگر چنان شهرتی به‌دست آورند که نگاشتن زندگی‌نامه‌ای را اقتضا کند، بعید به‌نظر می‌رسد که چیزی جالب‌تر از کنفرانس‌های طول و دراز، نالیدن از دست ناشران و احیانا کسب افتخارات باشد. خوانندگان عموما اهمیتی به رقابت‌های آکادمیک نمی‌دهند. علاوه بر آن به‌سادگی درگیر مسائل مهم‌تر و انتزاعی‌تری چون استدلال‌ها و مباحث روشن‌فکری که به‌موضع و خلق مکتب فکری می‌انجامد نمی‌شوند. اما در مورد هابسبام، مقیاس و سرشت دستاورد‌های او پرسش‌های مختص به خود را مطرح می‌سازد. چگونه می‌توان طیف گسترده خوانندگان او را توضیح داد؟ چگونه بود که یک مورخ مارکسیست در دوران فروپاشی سوسیالیسم در نیمه دوم قرن بیستم به چنین موفقیتی دست یافت؟ زندگی‌نامه جامع و مبسوط، گیرا و منصفانه ریچارد جی‌ایوانز در واقع پاسخی برای این پرسش‌ها ارائه نمی‌کند اما راه و روش رسیدن به آن را در اختیار ما می‌گذارد. از بدو امر مایه تبدیل او به یک تاریخ‌نگار با وسعت دید و کاری و گیرایی وجود داشت. والدین یهودی هابسبام از همه امکاناتی که اروپا برای اولین‌بار در تاریخ در اختیار یهودیان قرار داد استقبال کردند. پدر هابسبام، پرسی، متولد وایت‌چپل، لندن، در سال ۱۸۸۱، بوکسور و ورزشکار آماتوری بود که هیچ علاقه‌ای به مسائل مربوط به ایمان مذهبی نداشت، جدا از انتخاب یک زن یهودی‌ برای ازدواج؛ نلی گرون که از وین آمده بود، خاستگاه خانوادگی مرفه‌تر و بافرهنگ‌تری از پرسی داشت. اریک در سال ۱۹۱۷، هنگامی که پرسی در استخدام خدمات پست و تلگراف مصر کار می‌کرد، در اسکندریه تحت اشغال انگلیس به‌دنیا آمد. چیزی نگذشت که خانواده به وین نقل مکان کردند و اریک سال‌های آغازین زندگی‌اش را ابتدا در این شهر و سپس در برلین، دو شهری که سخت از پیامدهای جنگ‌جهانی اول و فروپاشی امپراتوری آسیب دیده بودند سپری کرد. اینکه او در زمان ظهور نازیسم زندگی کرده بود، هابسبام را از اکثر انگلیسی‌های نسل خود متمایز می‌کرد و باعث می‌شد که او همانند پناهندگان یهودی‌اروپایی به نظر برسد که در شکل‌گیری آکادمی پس از جنگ در انگلیس تلاش بسیاری به‌خرج دادند. با این حال، به‌عنوان تبعه پادشاه جورج پنجم، او برای هم‌کلاسی‌های خود در دبیرستان پرنس هاینریش برلین به‌عنوان «پسر انگلیسی» شناخته می‌شد. در حالی که وی دو زبانه رشد می‌کرد، مسلط به زبان انگلیسی و آلمانی، خانواده پدرش چندین نسل در انگلیس زندگی کرده بودند و احتمالا در دوران دانشجویی بیشتر از بسیاری در طول تمام عمر، ادبیات انگلیسی خوانده بود. تسلط او به حرفه‌اش یکی از رازهای موفقیتش بود. اگرچه آثار هابسبام برای نسل‌های متوالی در دوره‌های دانشگاهی تدریس می‌شد، اما کتاب‌های درسی به‌شمار نمی‌رفتند و در واقع او نسبت به ژانر تاریخ‌نگاری با دیده شک و تردید می‌نگریست. از نظر وی، تاریخ، برخلاف علوم طبیعی، فاقد «حجمی از پرسش‌های پذیرفته‌شده و پاسخ‌های بالقوه» بود، به‌طوری که آنچه که این شکاف را پر می‌کرد، شماری روایت‌های نخ‌نمایی بودند که به‌جای به خطا رفتن، نامربوط بودند. «او کارهای خود را به‌عنوان «ابتذال والا» برای شهروند باهوش و تحصیلکرده» توصیف می‌کرد - سنتزهای سطح بالا و مبتنی بر استدلال. نثر نوشته‌های او سرزنده و شاداب است و به خوانندگان این امکان را می‌دهد تا تغییر و تحولات تاریخی را به‌خوبی دریابد. همان‌طور که وی خاطرنشان کرد، توصیف یک شبکه سخت‌تر از روایت یک داستان بود. دستاورد وی این بود که نشان دهد چگونه پدیده‌های به ظاهر نساز از جمله پیدایش کلمات، ایده‌ها و اشکال جدید هنری، گرایش‌ها و مدهای روز در شهرنشینی و ظهور و سقوط سلسله‌ها، به‌هم‌ پیوسته و در حقیقت فقط در رابطه با یکدیگر قابل درک بودند. این نوع کار بسیار دشوار‌تر از آنچه به‌نظر می‌رسد انجام می‌شود؛ بخشی از مهارت هابسبام به‌عنوان یک نویسنده، پنهان کردن عمق تحقیق و پیچیدگی تحلیل او بود. بعضی اوقات گفته می‌شد که او دانشمند بایگانی نیست، اما صحت ندارد، همان‌طور که کتاب‌هایی مانند کاپیتان سوینگ از طریق اسناد مکتوب هنگام مطالعه شورش‌های کشاورزان در دهه ۱۸۳۰ جامعه روستایی انگلستان را بازسازی کرد. با این حال، همان‌طور که تاریخ‌ مانند سایر رشته‌ها، هر روز بیشتر تخصصی می‌شد، مهارت کار در عرضه به مختصرترین شکل، یعنی سنتز بود. او در این کار استاد بود. در اواخر دهه ۱۹۸۰، هابسبام به شهرت جهانی رسید. او بدون تردید مورخ شناخته‌شده چپ بود و بیشتر با توجه به سخنرانی یادبود مارکس در سال ۱۹۷۸ که در یک مجله نسبتا ناشناخته‌ به‌نام «مارکسیسم امروز» تجزیه و تحلیل بی‌رحمانه چالش پیش‌روی سوسیالیست‌ها بود؛ در زمانی که توافق اجتماعی پس از جنگ برهم زده شد و نومحافظه‌کاری تاچری به کرسی نشسته بود. «مارش به پیش» نیروهایی را برمی‌شمرد که وحدت و یکپارچگی طبقه کارگر را برهم می‌زدند: زنان و مهاجران که با شمار فزاینده‌ای وارد بازار کار می‌شدند، ناسیونالیسم و نژادپرستی که عمدتا در نواحی سنتی سکونت طبقه کارگر در سراسر انگلستان به‌شدت افزایش می‌یافت. ظهور شمار حلقه‌های انتخابی رادیکال پس از جنگ، متشکل از دانشجویان و کارمندان که ارتباط کمی با سوسیالیسم کارگری قدیمی داشتند، ناهمگونی چپ را شدت بخشید. از نظر هابسبام، این عوامل به‌طرز غم‌انگیزی تهدیدی خطرناک برای آن چیزی که او «طبقه کارگر و جنبش آن» می‌نامید به‌شمار می‌آمدند، آن‌هم درست در دورانی که سرمایه‌داری وارد بحران حاد جهانی خود می‌شد. چهل سال بعد از آن این ارزیابی نقادانه اعتبار خود را نه فقط برای انگلستان، بلکه برای تمام جهان حفظ کرده است.

-‌بخشی از یک مقاله به قلم مارک مازوور

 ترجمه: واهیک کشیش‌زاده