مواجهه با مرگ
وقتی که زمان رفتن به بیمارستان فرا رسید و آیوا داشت میگذاشتش توی ماشین، دید یک لحظه از آن حالت خوابآلودگی درآمد، نیمخیز شد، نگاهی به خانه انداخت. انگار میدانست که دوباره این خانه را نمیبیند. ولی جان به جای احساس تاسف از ترک خانه، روحش در تصرف تصویر خانه پدری بود. جسمش داشت این خانه را ترک میکرد و روحش خانه دیگری را. غصه میخورد که خانه کودکیاش را دوباره نمیبیند. تصور این مساله به قدری برایش دردناک بود که باورش نمیشد. با خودش گفت شاید از بیمارستان درآمدم. فقط یک بار. فقط یک روز. شاید با ماشین بردندم...
سه هفتهای در بیمارستان بود و بعد فوت کرد. در مدتی که در آنجا بود، مشکل دیگری هم پیدا شد. انگار مشکلات تمامی نداشت. این بار مشکل نادری پیش آمده بود. بافتهای سرطانی ریههایش را سراسر درگیر کرده بود (دکتر رز مدتها قبل، انگار در عالم دیگری، درباره مسیرهای مختلفی که بیماری ممکن است در بدن جان در پیش بگیرد، به کییر توضیح داده و گفته بود یکی از حدود هزار بیماری که سرطان داشته و دکتر رز با او روبهرو شده، در نتیجه خونریزی از رگ اصلی ریه فوت کرده، در حالی که قبلا اثری از مشکل ریوی در او نبود و کسی تصور نمیکرد مشکل ریوی داشته باشد. کییر بعدها فهمید که دکتر رز آن موقع دقیقا انگشت روی نقطهای گذاشته بود که سرنوشت محتوم جان بود.)
در این سه هفته باقیمانده جان یا بیمار بود یا بیحال یا خوابآلود یا نگران یا ترسان. برایش مهم نبود که چه بیماران دیگری هم در اتاق هستند. هر وقت هوس میکرد، بدون توجه به بقیه بیمارانی که در اتاق بودند، با هر کس وارد اتاق میشد، شروع میکرد به حرف زدن. بیشتر وقتش را در دریای جنینی نامعلومی سرگردان بود. با دوز بالا بهش استروئید میدادند و یکریز خون تزریق میکردند. هموگلوبین خونش پایین آمده بود. مغز استخوانش داشت تحلیل میرفت.
همه میآمدند ملاقاتش. حتی ونسا. آیوا و لیدی وینتربورن هر روز آنجا بودند. کییر بیشتر روزها سر میزد. هوگو مکرر میآمد. سردبیر و هورویتس هم یکی دو بار آمدند. دیتریش و هنریتا هم همینطور. لیدی وینتربورن نامه نوشت به مالکوم، ولی مالکوم ظاهرا در مرخصی بود و با یکی از همقطارهایش رفته بود شمال آفریقا. تا یک ماه دیگر برنمیگشت سرکار و کسی نمیدانست چطور باید پیدایش کرد. آیوا به پدر و مادرش در ولز نامه نوشت و آنها را برای خبرهای بدی که در راه بود، آماده کرد.
جان چنان از پا افتاده بود که چیزی تشخیص نمیداد. همین قدر میفهمید که افرادی که آمدهاند ملاقاتش، کی هستند. گاهی به قدری بیحال بود که احساس میکردند بهتر است بروند و او را به حال خودش بگذارند. بعضی وقتها یک حالت مستی داشت. با اینکه حرف زدنش خوب بود، ولی انگار تو حال خودش نبود. هر چه روزها میگذشت، احساس میکردند از آنها دورتر میشود.
یک روز مادرش از کنار تخت پا شد که خداحافظی کند. نگاهش کرد. صورت پفدار و پر از جوش. بقیه بدنش پوست و استخوان. دستها دو تکه چوب خشک. یکهو بدون اینکه حتی خودش بفهمد، زد زیر گریه. یک دستش را گذاشت تو دست خشک بالاآمده جان. دستش را فشار داد و هایهای گریست.
«گریه نکن، مامان. قسمت همین بود.»
مادر دستش را از رو صورتش برداشت. چشمش افتاد به چشمهای پسرش که اشکآلود بود.
با صدای بغضدار گفت: «معذرت میخواهم.»
با سر پایین، شتابان از اتاق بیرون رفت. دست گذاشته بود رو صورتش و با صدای بلند از پشت انگشتها فینفین میکرد.
در این چند هفته کییر تا جایی که میتوانست به آیوا دلداری میداد. وقتی از ملاقات جان برمیگشتند، با ماشین خودش میرساندش خانه و بقیه عصر را با او میماند. گاهی بهش پیشنهاد میکرد برای بچه پرستار بگیرد که شب بتواند ببردش در رستورانی شام بخورند. بعضی وقتها ناهار را با هم میخوردند و از آنجا میرفتند بیمارستان. احساسش این بود که نباید او را تنها بگذارد. برنامههای خودش را هم براساس همین احساس تنظیم میکرد. چون وقتی از پیش جان برمیگشت، به قدری غصهدار بود که نمیتوانست برگردد آپارتمان خالی خودش و بقیه شب را آنجا تنها بماند. دوست دختر فعلیاش که مانکن لاغرمردنی شوخ و شنگی بود پر از شور زندگی و ادا و اطوارهای مضحک، همدمی نبود که به دردش بخورد. این دختر اصلا جان را ندیده بود. نمیدانست کییر چه علاقهای به او دارد. با اینکه با دلسوزی به حرفهایش گوش میداد، عمق اندوهش را درک نمیکرد. ولی آیوا همان احساسات او را داشت. به دلیل همین احساسات مشترک و پایه و اساس پنهانی که در این احساسات بود، فقط با چند کلمه با هم ارتباط برقرار میکردند. جان در عالم دیگری بود و وقتی در عالم دیگری بود، خواب میدید. اول خوابهایش مبهم بود ولی عجیب اینکه هر چه مدت این عدم هوشیاری کامل بیشتر میشد، آن خوابها برایش وضوح بیشتری پیدا میکرد. حالا فقط بخش ناچیزی از وقتش را بیدار بود و در این مدت هم تصوری که از اتفاقات محیط اطرافش داشت، تصور خیلی محو و مبهم و دوری بود بیشتر اوقات بیهوش بود و در مدت این بیهوشی تجربیات روشنتر و موثرتری داشت. در نهایت کار به جایی رسید که فقط در طی بیهوشی چیزی را تجربه میکرد. خواب و واقعیت جایشان عوض شده بود. ولی جدا از این مساله خوابها هر روز برایش واضحتر میشد. حالت گزنده و تند و تیزی مثل حالت توهم پیدا میکرد. حس عجیبی پیدا کرده بود که انگار بدنش چیزی جدا از خودش است.
اوج این تجربیات وقتی بود که خودش را تختهپارهای در رودخانهای تصور میکرد. با کمال روشنی و وضوح بدنش را شیء فیزیکی عظیمی میدید که در رودخانه پهناوری شناور است. چیزی استوانهای به ارتفاع شش فوت. مدت مدیدی، نزدیک بود به ساحل رودخانه در دو سوی خودش برسد. حرکاتش رو به جلو و هدفمند بود. بعد از گذشت زمانی بسیار طولانی درکش از خویشتنش لطیفتر شد. ساحل کنار رفت و در دوردست ایستاد.
منبع: مواجهه با مرگ/ نوشته برایان مگی
ترجمه مجتبی عبداللهزاده، نشرنو