روایت کسروی از قتل ملکالمتکلمین و صوراسرافیل
احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» نحوه به قتل رسیدن ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل را شرح داده است. او درباره روز واقعه مینویسد: «امروز در شهر همچنان آزادیخواهان را جستوجو میکردند و هر که را مییافتند، دستگیر کرده به باغ شاه میبردند. از آنسو، امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان را بیآنکه بازپرسی کنند یا به داوری کشند، نابود کردند. در اینباره سخنان پراکنده بسیار است ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارادقی که خود در باغ شاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر بوده پرسیدهایم، همان گفتههای او را میآوریم.
احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» نحوه به قتل رسیدن ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل را شرح داده است. او درباره روز واقعه مینویسد: «امروز در شهر همچنان آزادیخواهان را جستوجو میکردند و هر که را مییافتند، دستگیر کرده به باغ شاه میبردند. از آنسو، امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان را بیآنکه بازپرسی کنند یا به داوری کشند، نابود کردند. در اینباره سخنان پراکنده بسیار است ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارادقی که خود در باغ شاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر بوده پرسیدهایم، همان گفتههای او را میآوریم.
میگوید: شب چهارشنبه را که با آن سختی به پایان رساندیم، بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند، بیرون میبردند و چون آنان را بر میگردانیدند، هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت داشتند؛ برای هر دو تریاک آوردند و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده و به گردن هر یکی زنجیر شکاری زده و گفتند: «برخیزید بیایید»، گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان.
ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم برما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خواند و پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند، برگردانده و در جلوی اتاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده است. در این هنگام بود که برای نخستینبار گفتوگو میان گرفتاران آغاز شد. حاج محمدتقی از برادرم پرسید: دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟ برادرم گفت: ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ما را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش بود به میرزا جهانگیرخان شماتت کرد و گفت: «من جهود زادهام؟» سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد و چون ما را برگردانید، بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت. کنون نمیدانم چرا مرا به کشتن نبردند؟!»
ارسال نظر