سخنرانی دکتر قاسم پورحسن در نشست هماندیشی درباره خواجه نظامالملک
دادگری برفراز اندیشه ایرانشهری
دنیای اقتصاد: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در بیستم فروردین ماه میزبان نشست «دومین هماندیشی درباره خواجه نظامالملک و تداوم فرهنگی ایران (نگاهی انتقادی به روایت سید جواد طباطبایی)» بود. در این نشست پژوهشگران و صاحبنظران در حوزههای مختلف علوم انسانی دیدگاههای سیدجواد طباطبایی را در رابطه با خواجه نظامالملک با دیدی نقادانه مورد واکاوی قرار دادند. در روزهای گذشته بخشهایی از سخنرانیهای این نشست را برای آگاهی علاقهمندان به چاپ رساندیم، آنچه در ادامه میآید سخنرانی قاسم پورحسن استاد فلسفه دانشگاه علامهطباطبایی(ره) در رابطه با رویکرد تاریخی دکتر طباطبایی نسبت به خواجه نظامالملک است.
دنیای اقتصاد: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در بیستم فروردین ماه میزبان نشست «دومین هماندیشی درباره خواجه نظامالملک و تداوم فرهنگی ایران (نگاهی انتقادی به روایت سید جواد طباطبایی)» بود. در این نشست پژوهشگران و صاحبنظران در حوزههای مختلف علوم انسانی دیدگاههای سیدجواد طباطبایی را در رابطه با خواجه نظامالملک با دیدی نقادانه مورد واکاوی قرار دادند. در روزهای گذشته بخشهایی از سخنرانیهای این نشست را برای آگاهی علاقهمندان به چاپ رساندیم، آنچه در ادامه میآید سخنرانی قاسم پورحسن استاد فلسفه دانشگاه علامهطباطبایی(ره) در رابطه با رویکرد تاریخی دکتر طباطبایی نسبت به خواجه نظامالملک است. وی در این بررسی نکات دیگری را در مورد خواجه مورد توجه قرار داد که به نظر وی در نگاه دکتر طباطبایی کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
«خواجه نظام را نمیشود بدون مذهب شافعی و در مقابل آن کندری را که بزرگترین مدافع مذهب حنفی بود به صورت مستقل مطالعه کرد. یعنی همینطوری نمیتوان گفت: «سلجوقیان، خواجه نظامالملک و سیرالملوک.» بنابراین بررسی دقیق تحولات تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران از برآمدن بویهیان تا کوچ عاقلانه سلجوقیان به حوزه آناتولی بسیار مهم است و شما میدانید که همه بزرگان ایران بعد از این کوچ به سمت آناتولی رفتند. تنها خاندان مولوی بهخاطر دعوای با فخر رازی نیست، بلکه بسیاری از بزرگان دست به این اقدام زدند. به انضمام اینکه خواجه نظامالملک، سیرالملوک را در ابتدای صدارت خود ننوشت، بلکه در انتهای آن نوشته است. در آخرین سفری که ملکشاه به همراه خواجه نظامالملک به بغداد دارد، ملکشاه این کتاب را میپسندد و آن را به محمد مغربی در بغداد میسپارد که از آن نسخهها تهیه کند و از حلب تا کاشغر که تحت حکومت سلجوقیان است بهعنوان مانیفست سپرده شود.
اینکه شما درون آن فراز و فرود میبینید به این دلیل است که خواجه از ۵۰ باب ۳۹ باب را بهطور دقیق فراهم کرده بود و ۱۱ باب را خود محمد مغربی براساس گفتوگویی که با خواجه نظام دارد، مینویسد. خواجه نظام عزل نشد بلکه در سال ۴۸۵ به قتل رسید. قتل او هم دو روایت دارد یا از سوی اسماعیلیان یا از طرف ملکشاه به تحریک خاتون که این روایت صحیحتری به نظر میرسد. کتاب سیرالملوک از آن حیث که از نظریه ایرانشهری دفاع میکند دارای اهمیت است. چطور آقای طباطبایی به این نتیجه رسیده است؟ یعنی محتوای کتاب این امر را میرساند؟ دیدگاه خواجه نظام این است؟ یا بهطور کلی ما در دوره سلجوقیان با وزیران ایرانی سروکار داریم که پیشتر هم بودند بهخصوص از دوره علاءالدوله در اصفهان که وزیران ایرانی از چیزی دلخور و ناخرسندند و بهدنبال جایگزین آن هستند.
کل کتاب سیرالملوک را اگر نگاه کنیم میبینیم که مساله مذهب، آن هم مذهب شافعی کاملا در آن غلبه دارد؛ تنها فصل چهارم و پنجم کتاب است که در حال سخن گفتن از پادشاهان ایرانی است و آن هم نه از خود پادشاه بلکه از نظریه مهمی به نام عدالت و دادگری. پس از کتاب بر نمیآید که ما نظریه ایرانشهری را استخراج کنیم. هیچ بابی در کتاب این را بیان نمیکند و جالب، ستایش و دفاعی است که خواجه از حکومت حتی آلبویه (خواجه در اواخر آلبویه در خدمت عوامل آلبویه است) و بهویژه عضدالدوله و از تمامی خاندان غزنویان و سامانیان به عمل میآورد. اما صفاریان یعنی هم یعقوب و هم عمر و را نقد میکند. چه مسالهای وجود دارد که ما در گزارشهای خواجه با این مساله مواجه هستیم. من معتقدم که از دیدگاه متفکران ایرانی تا پایان سده پنجم مهمترین مساله همچنان «حمله اعراب» است یعنی مذهب را از عرب تفکیک میکنند. در حالیکه خواجه نظام در مورد مذهب نهتنها اینگونه نمیگوید بلکه در ابتدای سیرالملوک میگوید: «وظیفه پادشاه است اخبار رسولالله و سنت دین شنیدن و فرایض را به جای آوردن.»
ما اگر تحلیل درستی از نظر وزیران ایرانی که اوج آن در خواجه نظامالملک است، داشته باشیم، این است که بهطور کلی آنها معتقدند که بعد از حمله اعراب نهاد از بین رفت. خواجه نظام در هیچجا از پادشاه ستایش نمیکند، بلکه بد و بیراه هم میگوید، نه از ملکشاه و نه از دیگر پادشاهان ایرانی، این فهم نادرستی نسبت به نوشتههای اوست. او در حال دفاع از یک بنیاد است. این بنیاد در ایران، در درجه نخست دادگری است. یعنی به دیدگاه خواجه دادگری و اخلاق قدرت را شکل میدهند. چرا باید خواجه در باب دوم روایتی بیاورد که عبدالله بن عمر به عمر میگوید پس از مرگت چه زمانی تو را میبینم؟ گفت: «سهشب پس از مرگ» دوازده سال گذشت و بعد به خوابش آمد، پرسید کجا بودی؟ گفت: «پلی خراب شد، گوسفندان در حال عبور بودند، پای گوسفندی گیر کرد و من دوازده سال داشتم به این جواب میدادم که عاملم عمارت نکرده بود.»
این فهم خواجه نظامالملک بسیار مهم است که چرا نظریه دادگری به همراه اخلاق در دیدگاه خواجه صاحب اهمیت است و این امر باعث میشود که ما خواجه نظام را تنها سیاستنامه نویس ندانیم. یعنی خواجه نظام زمانی که در حال صحبت کردن در سیرالملوک است از علم نوامیس هم در حال سخن گفتن است. علم نوامیس برخلاف شریعتنامهنویسی به معنای خاص، شریعتنامهنویسی به معنای عام است. در همان ابتدای سیرالملوک عنوان میکند و تمام عبارتها را میآورد که اساسا این نهاد بر چه بنیادهایی استوار است.
بهطور کلی در ایران پس از برآمدن اشعریان در سده چهارم مناقشه مذهبی تشدید میشود. این مناقشه در دوره اول کلامی است و در دوره دوم فقهی است. در دوره اول مناقشه خونین نیشابور میان کرامیه و اشاعره و سپس اشاعره با ماتریدیه. به تدریج کلام اشعری با فقه شافعی در پیوند میافتد. دغدغه خواجه نظام وحدت سرزمینی است و در سلجوقیان این امر را میبیند. این وحدت سرزمینی از دیدگاه خواجه در آلبویه هم بود اما مطابق مذهبش نبود به همین دلیل هر تحول و هر باور و فرقهای مانند باطنیان، قرامطه، اسماعیلیان و صفاریان که این وحدت سرزمینی را به هم بریزد، در دیدگاه خواجه خروج محسوب میشود. اگر اینگونه باشد، خواجه زمانیکه در حال تحلیل است که پادشاه باید در زمانه آرامش فهم درستی از قدرت داشته باشد که رقیبان و دیگران ممکن است این آرامش را به هم بزنند و خروج کنند و قدرت را به دست بگیرند نباید تحلیل کنیم که خواجه ماکیاولی میاندیشد یا مانند ماکیاول است. اصلا مساله خواجه این نیست که به پادشاه دستور دهد همه را به اطاعت وادارد، خواجه به پادشاه هم نقد میکند که اگر چنین نکنی حکومتت زوال مییابد. مراد خواجه پس از دیدن تحولات سیاسی و اجتماعی عصر خود فهم دقیق ماهیت حکومت و قدرت در سده سوم و چهارم و پنجم است. تحولات این دوران بهگونهای است که پادشاهی به کمک خلیفه میرود. خلیفه بغداد به پادشاه سلجوقی التماس میکند که به کمک او برود.
این تصوری که ما داریم که خواجه صرفا بهدنبال حفظ قدرت است یا بهدنبال تثبیت پادشاه است یا بهدنبال فراهم آوردن سیمان ایدئولوژیکی برای خلافت است این فهم نادرستی است. همین فهم نادرستی که ما درباره غزالی هم داریم چون اینها را مستقلا مطالعه نکردهایم. چه مخالفان که آنها را سرسپرده ترکان غزنوی و سلجوقی میدانند که فهم نادرستی است یعنی دغدغه خواجه اصلا تثبیت قدرت ترکان نیست. فهم خواجه دفاع از وحدت سرزمینی ایران است. چیزی که از دست رفته بود و البته خواجه قدرت بازگرداندن آن را دارد و این قدرت در کنار دغدغه و تعصب مذهبی قرار میگیرد. شما میدانید که ما ۱۲ نظامیه داریم که تنها نظامیه بغداد و نیشابور شهرت یافته است. در تمامی این ۱۲ نظامیه مساله محوری خواجه فقه شافعی است و این امر را میتوان از استادان و دانشجویان این مدارس بهخوبی دریافت. یعنی ما نباید خواجه را بهگونهای ببینیم که در حال دفاع از نظریه ایرانشهری بهطور مطلق است. اگر نظریه ایرانشهری را بازگشت به انوشیروان و بازگشت به دوره ساسانیان ندانیم ولی دفاع از ایران بدانیم، حرف درستی است یعنی خواجه در حال دفاع از ایرانی است که بدون سازمان اداری و نهاد قدرت و بدون گستردن زمینههای دانش شکل نمیگیرد.
مرحوم ملکالشعرای بهار کتاب خواجه را بینابین تاریخ بلعمی و تاریخ بیهقی میداند و میگوید: «از حیث روانی و سهولت و شیوایی مانند تاریخ بلعمی است و از حیث به کارگیری استعاره و تمثیلات شبیه تاریخ بیهقی است و نثری ماندگار دارد.» البته ما میدانیم که از سال ۴۲۰ ه.ق متفکران ایرانی فارسی نویسی را آغاز کردند. ابوریحان با کتاب التفهیم و ابنسینا با دانشنامه علایی. ابنسینا علاءالدوله را بسیار دوست دارد ولی دانشنامه را فقط به او تقدیم میکند نه اینکه بهخاطر او بنویسد بلکه این کتاب را برای زبان فارسی نوشته است. او سه دسته اصطلاح به کار میگیرد که بعد هم در زبان فارسی ادامه پیدا میکند که تنها یک دسته از آنها پیشتر وجود داشت. مشابه همین وضعیت در سیرالملوک هم به چشم میخورد. شما واژههای فارسی خواجه نظام را ببینید، به جای مجددا میگوید بهتازگی و... سخن من این است که اگر ما نتوانیم تحولات چند سده بهخصوص تحولات نیمه اول سده چهارم که در ایران شکل میگیرد را بهخوبی بفهمیم اساسا خواجه نظامالملک را نمیفهمیم. خواجه نظام به خلیفه نمیاندیشد نه اینکه نمیاندیشد یعنی علیه خلیفه سخن بگوید.
در روایتهای مربوط به یعقوب و عمر وحتی حق را به خلیفه بغداد میدهد. دغدغه او اصلا خلیفه یا علیه خلافت نیست. گرچه دلخوشی آنچنانی از خلافت هم ندارد. اگر بگوییم خواجه نظامالملک قصد تاسیس حکومت ایرانی دارد باید در سیرالملوک، دستورالوزرا و قانونالملک او، گفتارهایی علیه خلافت ببینیم و نظریه بدیل خلافت را مشاهده کنیم. خواجه چنین کاری نمیکند چراکه او اساسا خلافت را تهی میداند، همان تفکری که فارابی هم داشت. پس این سخن که ما بگوییم که فیلسوفان ما دغدغه سیاسی که داشتند ناکارآمد بود و هیچ نسبتی با عمل نداشت، این فهم درستی نیست و آقای طباطبایی نباید اینگونه سخن بگوید. این به این معنا است که ما بهطور کلی پروژه فارابی را در دوران ۲۰ سالهای که در بغداد هست و نگرش انتقادی که به خلافت دارد و بهدنبال نظریه جایگزین هست را نادیده میگیریم. فارابی در برج عاج ننشسته او در پرتوی نقدهایی که نسبت به خلافت دارد، آن را درون مدینه فاضله قرار نمیدهد.
کسانیکه از مذهب شافعی دفاع کردهاند از جمله الجابری و خواجه نظامالملک این مذهب را دارای یک راه میانه میدانند. حتما پرسش میکنید تفکر شیعه کجاست؟ خواجه نظامالملک یک مواجهه عام با باطنیان دارد (در این زمان نباید گفت شیعیان چون او تمام عبارتهایش باطنیان است) از فصل ۴۴ تا ۵۰ کتاب بهطور کلی در حال سخن گفتن در مورد باطنیان است، دیدگاه خوبی ندارد. ما میتوانیم بگوییم این امر ناشی از تعصب اوست که من این امر را نمیپذیرم. این دیدگاه بد بیشتر ناشی از عملکرد باطنیان است از منظر نهاد قدرت. شما باید تاریخ باطنیان آن دوره را به لحاظ حملات و شورشها و نابسامانیهایی که ایجاد میکردند بررسی کنید سپس متوجه علت چنین دیدگاهی خواهید شد. خواجه نظام در مدت طولانی سالهای ۴۲۹-۴۶۵ این را تجربه کرد. خواجه ۲۹ سال و ۷ ماه حکومت کرده است. از ۴۶۵-۴۸۵ دوران طلایی وزارت خواجه است. وزارت بالاتر از حکومت بود. همه چیز به وزارت بسته بود. ملکشاه به تحریک خاتون به خواجه گفت: «پادشاه منم، وزیر تویی، آن دوات (حق امضا و حکم حکومتی) را از تو خواهم گرفت.» خواجه گفت: «دوات را که بگیری پادشاهی و تاج هم از تو گرفته خواهد شد.» میدانیم که فاصله مرگ خواجه و ملکشاه یک ماه بیشتر نیست. اگر آن نظریه دوم در مورد اینکه مرگ خواجه به دستور ملکشاه است، درست باشد. من معتقدم خواجه نظامالملک در حال دفاع از مذهب شافعی و بهطور کلی دین است نه شخص پادشاه و این در تمام بخشهای سیرالملوک دیده میشود. من فقط قصد دارم بخشهایی از باب دوم را بخوانم که کوتاه هست:
اندر شناختن قدر نعمت ایزدتعالی، ملوک راشناختن قدر نعمت ایزد تعالی نگاه داشت رضای اوست،عز اسْمه، و رضای حقتعالی، اندر احسانی باشد که با خلق کرده شود و عدلی که میان ایشان گسترده آید. چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد، آن ملک پایدار بود و هر روز زیادت باشد و آن ملک از دولت و روزگار خویش برخوردار بود و به این جهان نیکو نام بود و بدان جهان رستگاری یابد و حسابش آسانتر باشد که گفتهاندبزرگان دین که: «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم»، معنی آن است که ملک با کفر بپاید و با ستم نپاید. چنین آمده است اندر اخبار که یوسف پیغامبر چون از دنیا بیرون رفت، میآوردند او را تا اندر حظیره ابراهیم، نزدیک پدران او دفن کنند. جبرئیل، علیه السلام، بیامد،گفت: «هم اینجا بدارید، که آن جای او نیست؛ چه، او را جواب ملک که رانده است، به قیامت میباید دادن!» پس چون حال یوسف پیغمبر چنین باشد، بنگر تا کار دیگران چگونه بود. و در خبر از پیغمبر، صلی الله علیه، چنان است که: «هر که را روز قیامت حاضر کنند از کسانی که ایشان را بر خلق دستی و فرمانی بوده باشد، دستهای او بسته بود. اگر عادل بوده باشد، عدلش دست او گشاده کند و به بهشت رساند و اگر ظالم بود جورش همچنان بسته با غلها او را به دوزخ افکند.»
بنابراین چیزی که من میگویم آن است که خواجه در باب اول میگوید: «این کتاب را فراهم آوردم از تفسیر، از اخبار رسولالله، قرآن و حکایت بزرگان دین.» من مخالفم که بهطور کلی خواجه نظام و حتی غزالی را دارای تفکری علیه امامیه به معنای خاص بدانیم. خواجه به آلب ارسلان در یک لشکرکشی در بزرگترین جنگ سرحدات که حکومت سلجوقی را بهعنوان بزرگترین قلمرو دوران اسلامی تا به سرحدات انطاکیه میرساند، پیشنهاد میکند ابتدا به زیارت امام حسین(ع) و امیرالمومنین برویم و بعد به سراغ جنگ برویم و آلبارسلان هم قبول میکند. آلب ارسلان اصلا فهم دینی ندارد. خواجه بهدنبال این است که حکومت سلجوقی که اصلا نه تجربهای دارند و نه صاحب فهم عمیق دینی هستند اما سبب وحدت سرزمینی و گسترش قلمرو شدند، اینها را به مذهب فرا بخواند. همینکار را غزالی هم در نصیحتالملوک انجام میدهد. سخن من این است که دفاع از ایران لزوما به معنای بازگشت به نظریهای به نام ایرانشهری نیست. اگرچه خواجه مخالف آن نیست اما اینکه بگوییم مدلی در ذهن خواجه هست که حکومت ایرانی از حکومت دینی و مذهبی به سمت ایران پیش از اسلام بازگردد، این با هیچیک از رویکردهای خواجه مطابقت ندارد.
او دغدغه ایران دارد و زمانیکه اظهارنظر میکند، پادشاه سلجوقی در نسبت با ایران در برابر او هیچ است. ملکشاه یکبار به خواجه اعتراض میکند که چرا اینگونه حکم حکومتی میدهد و چرا کارگری را در آمودریا کار کرده است، تو به او نامه میدهی که از انطاکیه مزد بگیرد؟ میگوید: «میخواهم بفهمد ایران چه اندازه بزرگ است.» خواجه ترک بودن غزنویان و سلجوقیان را نادیده میگیرد و آنان را در خدمت این سرزمین به کار میگیرد. به همین دلیل است که خواجه مهمتر از ملکشاه و آلبارسلان است، همانطور که کندری مهمتر از طغرل است. اگر بخواهیم خواجه را به درستی بفهمیم باید ۵۰ باب سیرالملوک را دستهبندی کرده و سنخشناسی و گونهشناسی کنیم تا بفهمیم او در مفردات مباحث خود از چه چیزی دفاع میکند. پس اگر ما میبینیم که برای خواجه دادگری مهم هست، او در بند دادگری صرف مذهبی نیست. او اساسا بنیاد حکومت را بر دادگری میداند، چه این دادگری به پادشاه ایران برسد و چه به خلیفه یا دیگران برسد، خود دادگری اهمیت دارد و نه شخصی که دادگری میکند. بنابراین ستایش و حمایت و دفاع او از قدرت شخص پادشاه نیست، بلکه نهاد قدرت است که مهم تلقی میشود.
خواجه در نقد پادشاه هیچ فروگذار نمیکند. او به ملکشاه میگوید: «نباید هیچ چیز در مملکت ما بعد از این برخلاف شرع و فرمان ایزد تعالی باشد. ملک باید از کار خلق غافل نباشد و حق گزاردن نعمت ایزدتعالی نگاه داشتن رعیت اوست و داد ایشان دادن و دست ستمکاران را از ایشان کوتاه کردن، پادشاه به گونهای از کشور آگاه باشد که همه فکر کنند پادشاه همواره بیدار است تا دست همه ستمکاران کوتاه شود.» پس خواجه دغدغه ستم و ظلم را دارد. سخن پایانی من این است که ما یکبار دیگر باید خواجه را بخوانیم. هنوز مطالعه مستقل خواجه و حتی متاسفانه غزالی شکل نگرفته است. ما عمدتا غزالی را در سایه ابنسینا خواندهایم و این هر دو را در سایه حکومتهای اهل سنت و ترکان خواندهایم که موجب شناخت ناقص و ناکافی از آنان شده است.»
ارسال نظر