سخنرانی دکتر محمدعلی مرادی در نشست هماندیشی درباره خواجه نظامالملک
زوال تفکر مفهومی در ایران
دنیای اقتصاد: دومین هماندیشی درباره خواجه نظامالملک و تداوم فرهنگی ایران (نگاهی انتقادی به روایت سیدجواد طباطبایی) در روز یکشنبه بیستم فروردین ماه در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد که در جریان آن شماری از استادان فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی و علوم سیاسی به بیان دیدگاههای خود در رابطه با رویکرد دکتر سیدجواد طباطبایی به تاریخ و بهویژه شخص خواجه نظامالملک پرداختند. آنچه در ادامه میآید سخنرانی دکتر محمدعلی مرادی با عنوان «نقد پدیدارشناسانه بر کتاب خواجه نظامالملک یا مجموعه پروژه دکتر طباطبایی» است که در جریان آن دکتر مرادی کوشید ضمن روشنسازی روند پروژه فکری دکتر طباطبایی به پارهای از نارساییهای موجود در نظریه او اشاره کند.
![زوال تفکر مفهومی در ایران](https://cdn.donya-e-eqtesad.com/thumbnail/YzdjMWFlMDA1/QHn8O9nsSzT8qCU7RegsN6Pbb5v74eEtbKeSOh05RaY0zt9KQTr_YUt7TZyzEhnm/.jpg)
دنیای اقتصاد: دومین هماندیشی درباره خواجه نظامالملک و تداوم فرهنگی ایران (نگاهی انتقادی به روایت سیدجواد طباطبایی) در روز یکشنبه بیستم فروردین ماه در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد که در جریان آن شماری از استادان فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی و علوم سیاسی به بیان دیدگاههای خود در رابطه با رویکرد دکتر سیدجواد طباطبایی به تاریخ و بهویژه شخص خواجه نظامالملک پرداختند. آنچه در ادامه میآید سخنرانی دکتر محمدعلی مرادی با عنوان «نقد پدیدارشناسانه بر کتاب خواجه نظامالملک یا مجموعه پروژه دکتر طباطبایی» است که در جریان آن دکتر مرادی کوشید ضمن روشنسازی روند پروژه فکری دکتر طباطبایی به پارهای از نارساییهای موجود در نظریه او اشاره کند.
نخست باید توضیح داد نقد پدیدارشناسانه یعنی چه؟ یعنی به نویسنده کمک میکنیم که بخشی از مفاهیم پنهان خود را پردازش کند و بهجای آنکه مدام ایراد بگیریم که چرا پژوهشگر فلان بخشها را ندیده است، درک کنیم که ما در جریان پروژههای متفاوتی میاندیشیم. بنابراین باید دانست که گاهی نقدی Immanent یا درون ماندگار است و گاهی نیز Transcendence (جدا گوهری) است. برای اینکه نقد ایماننت شکل بگیرد لازم است مقداری با آقای طباطبایی همدلی داشته باشیم و پروژه ایشان را بشناسیم و تلاش کنیم آن را ارتقا دهیم. برای اینکار نخستین پیش شرط آن است که کل پروژه را مطالعه کرده باشیم. البته میتوان گفت من پزیسیون (موضعگیری) متفاوتی دارم و در مقالهای که پیشتر با عنوان «چگونه میتوان تاریخ ایران را نوشت؟» در برلین نوشتم کوشیدم با آقای طباطبایی به صورت ایماننت برخورد کنم.
بعد در ایران نقدی به تاریخنویسی آقای طباطبایی به صورت ترانسندس نوشتم که در قالب آن کوشیدم موضعگیری خودم را که آنارشیستی است و من بهطور بنیادین با دولت مخالفم و معتقدم دولت خصلت آنتولوژیک (هستی شناسانه) ندارد را در برابر دیدگاه ایشان مطرح کنم. این امر یعنی برخورد ترانسندس با رویکرد آقای طباطبایی را از این منظر ضروری میدانم که جامعه به تفکرات گوناگونی نیازمند است دیگر متفکران نظیر سوسیال دموکرات، آنارشیست، کانسرواتیست (محافظهکار) نیز باید مباحث خود را مطرح کنند تا پروژههای فکری شکل گیرد. برای همین طنز روزگار است که یک آنارشیست در ایران باید به کانسرواتیست ایرانی کمک کند تا مفاهیم خود را قوام دهد.
به این منظور باید پروژه آقای طباطبایی را شناخت و با آن همدلی داشت. مثلا در همین نشست اشاره شد که کار طباطبایی مانند دیگر نوشتههای شرقشناسان است. این در حالی است که طباطبایی خود به این لحاظ دقت زیادی دارد و اگرچه مفاهیمی را وام میگیرد، آنها را از زاویهای دیگر مورد بحث و دقت نظر قرار داده و تغییر میدهد و اگر شما کارهای او را مطالعه نکرده باشید و تنها از روی فهرست اعلام آثار نظر دهید، خواهید گفت که این مفاهیم مشابه هستند. همچنین دکتر طباطبایی بسیاری از آثار خود را پس از چندسال تغییر و ارتقا داده است.
ایده آقای طباطبایی این است که او قصد دارد محافظهکار ایرانی باشد و البته ما نمیدانیم به چه میزان این امر قابل تحقق است. او میخواهد توضیح دهد که چرا در دوران جدید دولت برای ما بهوجود نیامد و state شکل نگرفت و چرا ما نتوانستیم دولت ملی تشکیل دهیم. کتابی به غایت مهم که دکتر طباطبایی هم به آن ارجاع داده است و پایه مباحث فوکو هم بود کتاب «دو بدن و یک پادشاه» است که نویسنده آن کانترویچ است. کتاب قصد دارد توضیح دهد نهاد پادشاهی چگونه شکل میگیرد و این نهاد شخص نیست و تمام دولتهای جمهوری در دنیا نهاد دولت دارند که با فرد متفاوت است و شعار آن این است: «شاه مرده است، زنده باد شاه»
زمانیکه آقای طباطبایی این پروژه را دنبال میکند، قصد دارد توضیح دهد که مفهوم ایرانشهری چگونه در محاق افتاده است و توضیح میدهد که کانون مفهوم ایرانشهری، شاه آرمانی است نه اینکه سلطنت مطلقه باشد. چون سلطنت مطلقه حول یک شخص سازمان مییابد و شاه آرمانی حول یک ایده شکل میگیرد. حالا آقای طباطبایی قصد دارد، دولت تاریخ پیدا کند که این ایده بتواند دولت (State) را ساختارمند کند به گونهای که تمام اجزای جامعه ایران را در برگیرد. در این راستا اینکه نظامالملک انسان خوبی بوده یا بد و مثلا سرکوبگر بوده یا نه اصلا در ساخت متد جدید اهمیتی ندارد. بعد از دنبال کردن ایده نظامالملک، دکتر طباطبایی میکوشد که توضیح دهد چگونه در دوران مشروطیت ما نتوانستیم دولتی ایجاد کنیم که متکی بر این ایده باشد و State شکل بگیرد.
این همچنان هم دغدغه ما هست چون ما هنوز تئوری دولت نداریم اصلا و به همین دلیل شخص حاکم است نه نهاد. بنابراین کسی که ملی فکر میکند یکی از دغدغههای ذهنیاش آشوب کشور در غیاب فرد است و اینها دغدغههای بسیار مهمی است که در متنهای آقای طباطبایی پنهان است. ایشان میکوشد به لحاظ متد ایده ایرانشهری را بگیرد و آن را در فردوسی و دیگر جاهایی که شکل گرفته در مقابل ایده خلیفهگری نشان دهد. در مقابل آن ایدهای که اول انقلاب هم وجود داشت که «ملیگرایی» خوب تلقی نمیشد. اما در حال حاضر مفهوم ملی خوب شده است. ایرانزمین حرف بدی بهحساب میآمد اما الان این مفاهیم جای خود را باز کرده و اینها مقداری به برکت همین حرفها است.
حالا ما باید این پروژه را که تعریف کردیم ببینیم ریشههای بحث آقای طباطبایی کجاست؟ یک اشکالی که شاید در آقای طباطبایی هست آن است که ایشان در کانتکست (بیشتر مفهومی) فرانسویها بحث میکند. نه فرانسویهای خود فرانسه، بلکه عربهایی که در فرانسه زندگی میکنند مانند محمد ارکون و کسانی چون جابری یعنی عربهایی که حداقل یک کلاس از روشنفکران ایرانی از لحاظ کار متدیک بالاتر هستند. مثلا شما کتاب محمد ارکون به نام «انسانگرایی در تفکر اسلامی» را مطالعه کنید، مشاهده میکنید کتاب زودتر از آقای طباطبایی نوشته شده است و روش آن همین روشی است که اکنون آقای طباطبایی از آن بهره میبرد. اینها اعرابی هستند که در فرانسه رشد کردند و زبان اصلی آنها فرانسوی است و دیگر نگاه شرقشناسانه ندارند و بهجای آن سعی میکنند حوزههای دیگری را شکل دهند. مهمترین کسی که اینها به آن ارجاع دادهاند، شخصی به نام آدام مت است که کتاب او ۱۹۲۲ چاپ شده است.
شاید پیش از نقد طباطبایی لازم باشد یک ساختار دیگر را نقد کنیم و این نقد اصلا به تاریخنویسی ایرانی است که روی هیچ پایهای استوار نیست و علاقهای هم به کارهای پایهای ندارد. آقای طباطبایی هم همین حرف را میزند. او میگوید تاریخنویسی به اینگونه نیست که کسی تاریخ بنویسد، بلکه تاریخ براساس مجموعهای از بنیادهای نظری اتفاق میافتد. اگر ما بنیادهای نظری نداشته باشیم، تقریبا تاریخمان افسانه میشود. او در این کتاب میگوید: «تجدید تاریخنویسی در ایران نیازمند تجدید اندیشه فلسفی و رویکرد فلسفی به تاریخ ایران است تا بتوانیم مقولات و مفاهیم تاریخی ایران را تدوین کنیم.»
زمانیکه آقای طباطبایی نخستین کتاب خود را نوشت، ما تعریضاتی به او داشتیم و یادآور شدیم که آنچیزی که نوشته است «درآمدی بر اندیشه فلسفی» نیست چراکه روشهای خاصی در فلسفه وجود دارد. خوشبختانه ایشان در چاپهای بعدی درآمد فلسفی را برداشت. او نمیگوید امثال ماکیاول فیلسوف هستند، بلکه معتقد است اینها مردان عمل هستند که دارای اندیشه سیاسی بودهاند و جابهجا توضیح میدهد که چگونه نظر و عمل با یکدیگر درگیر میشوند. من پیشتر هم به ایشان جواب داده بودم که اندیشه، گونهای عمل است و فلسفه است که نیاز به نظر دارد و مناظرهای هم در این رابطه در «پرسش» آغازین داشتیم با عنوان «اندیشه و فلسفه در انقلاب مشروطیت». پس اندیشه یکگونهای از عمل است و بنابراین نمیتوان گفت امتناع اندیشه. هرکسی که عمل میکند، میاندیشد و ما دوبار اندیشه کردیم و انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی انجام دادیم ولی ما نمیتوانیم و توان نظری نداریم که این عملهای اجتماعیمان را بفلسفیم و این بلافاصله به کسانی که کار فلسفی در ایران میکنند بازمیگردد؛ یعنی باید دید چگونه میشود ما اندیشههایمان را بفلسفیم چون اندیشه طرح پرسش عمل است و فلسفه گونهای متافیزیک بهشمار میآید و تفکر مفهومی محسوب میشود.
ما هنوز موفق نشدهایم که در دستگاههای فلسفیمان، زندگیمان را بفلسفیم. نشستن روی صندلی را بفلسفیم، ماشین سوار شدنمان را بفلسفیم، معماریمان را بفلسفیم و... چرا که فلسفه در ایران گونهای اژدهاگیری است. به یک عده میگوییم چرا اژدهاگیری درس میدهید و قرار است چه کاره شوند؟ میگویند به نسل بعدی اژدها گیری درس میدهند. یعنی در ایران استادانی در سنت هایدگری سالها فلسفه درس میدهند و کلمهای از محیطزیست نمیگویند، در صورتی که کسی که هایدگری جدی است باید در این رابطه آگاهی داشته باشد. در میان فیلسوفان ایران ارتباط با مسائل مهمی چون معماری، فوتبال، شهر و... قطع است.
از این منظر که حساب کنیم باید دید که چرا آقای طباطبایی کار فلسفی نمیکند. نه ایشان به اینکار علاقهای دارند و نه فیلسوفان ایرانی علاقه دارند که این همکاری علمی را با هم پیش ببریم. یکی از مفاهیمی که در اندیشه آقای طباطبایی بنیادی است اشاره به «گفتاری در تداوم فرهنگ ایران» است. تداوم و گسست دو مفهوم بسیار مهم در تاریخنگاری است که اگر کسی نداند اصلا توان تاریخنگاری ندارد. این مؤسسات تاریخ اصلا کار تاریخ نمیکنند و کتب از رده خارج به لحاظ استاندارد علمی را ارزش میدهند و کسی بنیادهای نظری را دنبال نمیکند. اگر قرار باشد تاریخ ایران نوشته شود باید ابتدا مشخص شود که ما قصد نوشتن الهیات تاریخی نداریم بلکه قرار است فلسفه تاریخ نوشته شود. مرکز فلسفه تاریخ آن «منی» هست که به مفهوم سوژه نیست.
این «من» میتواند تبدیل به سوژه شود یا تبدیل به Dasein شود. اگر این نگاه ما به من تبدیل نشود ما اصلا نمیتوانیم علم سازمان دهیم. مثلا گفته میشود چرا شرقشناسان به آفریقاییها گفتهاند: «چیزی برای ارائه ندارند.» ولی به ما میگویند: «چیزی دارید.» این بهدلیل آن است که ما یک سنت فلسفی داریم. «من» در تاریخ ایران یک سنتی دارد. نزد کسانی چون ابنسینا، سهروردی و دشتکی در گذشته بوده که تا دوران جدید هم ادامه یافته این «من» ما در عصر حاضر در نیما، هدایت و... هست ولی متاسفانه نمیتوانیم آن را بفلسفیم. یعنی ما نمیتوانیم بازگردیم و متکی به این سوژه شاهنامه را دوباره بخوانیم. روی شاهنامه هنوز کار علمی نشده است. تنها کاری که در رابطه با شاهنامه میکنیم آن است که جمع میشویم و عواطف عقب افتاده ناسیونالیستی خود را ارضا میکنیم. مولانا، حافظ و... نیز هنوز مورد تامل فلسفی قرار نگرفتهاند.
اینکار در صورتی امکانپذیر است که ابتدا فلسفه بر مبنای «من» در ذهن ما شکل بگیرد و ما بتوانیم اینکار را فرموله کرده و فروغ، کیارستمی، مخملباف و شریعتی را فلسفی کنیم تا بتوانیم آنها را در چارچوب مفهوم بکشانیم. به جای آنکه دعوای حیدری و نعمتی در طرفداری و ضدیت با افراد راه بیندازیم، جلسه برگزار میکنیم و به جای نقد علمی به گونهای رفتار میکنیم که گویی در حزب قرار گرفتهایم که نیاز به یارکشی و طرفداری در تخریب دیگری داریم. من معتقدم در ما نوعی زوال تفکر مفهومی وجود دارد. پیشتر به مفهوم «تداوم» اشاره کردم. این مفهوم یکی از پایهایترین مفاهیم تاریخنویسی است. یعنی برای اینکه تداوم بهوجود آید باید ابتدا «من» در ما شکل بگیرد و دوم باید رابطه تخیل و فهم را در سنت فرهنگی خودمان به هم بزنیم. نیروی تخیل به سرکردگی شعر در ما بسیار قوی است.
حال ما آیا باید سخن غربیها را بپذیریم یا باید با پرسش خود معادله را عوض کنیم و بفهمیم چرا مفهوم در ذهن ما شکل نمیگیرد و بتوانیم آرایش تعادل بین نیروی تخیل و فهم را به هم بزنیم چون اگر حجم نیروی تخیل زیاد شد به اوهام مبدل میشود. بخشی از عرفا دچار همین توهم بودند. ما باید ببینیم آیا قصد نگارش تاریخ اوهام را داریم یا قرار است در رابطه با امر زندگیمان تاریخنگاری کنیم. همچنین باید تکلیفمان را با عنصر زمان مشخص کنیم و مفهومی بحث کنیم. آیا ما زمان را به مفهوم ارسطویی درک میکنیم یا مفهوم کانتی فیزیکی را در نظر داریم یا مفهوم هگلی را درک میکنیم یا ساحت هایدگری زمان را مورد توجه قرار میدهیم. پس ما اگر قصد بحث در معاصریت خود داشته باشیم باید روی مساله زمان در تاریخ تمرکز کنیم چون در فقدان آن امکان تاریخنگاری وجود ندارد.
بنابراین نوشتن تاریخ با عنصر زمان و جغرافیا (مکان) بسیار اهمیت دارد. حال من قصد دارم بازگردم و ببینم چرا آقای طباطبایی بحث «تداوم» را مطرح میکند و بعد ناگهان آن را رها میکند. برای نگارش تاریخ در هر مرحله نیاز هست تداوم آن را در نظر گرفت. به علاوه آقای طباطبایی توضیح نمیدهد که سوژه تاریخی در تداوم شکل میگیرد یا در گسست؟ که در ادامه آن بتوانیم نسبت شخصیت و هویت را توضیح دهیم. مثلا این پرسش در پژوهش او پیش میآید که خواجه نظامالملک واجد یک تداوم بوده است در زندگی خود یا گسستهایی نیز در زندگی و شخصیت او پدید آمده است؟ اینها بحثهای مهمی هست که اگر مشخص نشود بحثهای بعدی به نوعی بیمعنا میشود. بعد بلافاصله که قصد نگارش آگاهی تاریخی داریم، باید مشخص کنیم که دوران مختلف ما چگونه تداوم یافته یعنی قبل از اسلام بعد از اسلام و دوران جدید ما واجد تداوم بوده است یا گسست؟ نکته بعد آنکه ما معمولا تاریخ خودمان را ذیل تاریخ اروپا دستهبندی میکنیم و با اینکار این پرسش مطرح میشود که آیا ما مثلا قرون وسطی داشتهایم و این دوران اصلا آیا شباهتی با زمان مشابه آن در ایران دارد یا نه؟
دور دوم تداوم هم مربوط میشود به نوشتههای هانس بلومنبرگ که کتاب «مشروعیت عصر جدید» را نوشته است. این فرد و آثارش در این رابطه بسیار دارای اهمیت هستند اما متاسفانه در ایران از او چیز زیادی به جز کتابی که بیشتر از آنکه کتابی جدی باشد در زمره کتابهای تفننی در آلمان است ترجمه نشده است. بلومنبرگ تحت تاثیر همین تاریخ علم فرهنگی یک بحث فرهنگی میکند که مبانی آن را از کاسیرر میگیرد و این پرسش را مطرح میسازد که تداوم واجد یک جوهر (substance) به حساب میآید یا واجد یک جنبه کارکردی (Functional) است. بلومنبرگ در نتیجه میگوید ما واجد یک تداوم جوهری نیستیم بلکه یک تداوم کارکردی داشتهایم و در دوران جدید این Functional است که تداوم مییابد نه جوهر. در نهایت او به یک نتیجه مهم برای تاریخ میرسد که طی آن اعلام میکند تاریخ در آغاز خود یک طلیعه مطلق ندارد.
نکتهای که مایلم در اینجا اشاره کنم آن است که به نظر من تاریخنگاران ایرانی باید فیلم «اژدها وارد میشود» از مانی حقیقی را تماشا کنند چون آنجا دعوای جالبی در باب قصه و تاریخ طرح و چنین استنباط میشود که آغاز ما یک لوگوس (دارای منطق) نیست که ما آگاهانه تاریخ را شکل دهیم بلکه ما یک قصه میسازیم راجع به تاریخ. او در اینجا میگوید که چگونه تاریخ فقط عنصر آگاهی نیست بلکه عنصر ناآگاه مثل صداها و بوها نیز در آن نقش دارند. تقریبا بنیاد نظری این رویکرد بلومنبرگ است که میگوید عمل است که تاریخ را پیش میبرد نه نظر. فاز سوم به این امر مربوط میشود که ما دو انقلاب کردیم اما هنوز نمیتوانیم بنیادهای نظری آن را فراهم آوریم، علت آن شاید این است که نتوانستهایم به این پرسش پاسخ دهیم که آیا انقلاب مشروطیت واجد یک گسست تاریخی در ما است؟ برخلاف انقلاب فرانسه که بلافاصله پس از انقلاب این کشور این پرسش پدید آمد که آیا با یک گسست مواجهیم یا این یک تداوم است؟ این پرسش در مورد وضعیت تاریخ در جریان شکلگیری فاشیسم و جنگهای جهانی نیز پدید آمد، در ایران چنین بحثی در باب مقاطع مهم تاریخی که در قالب آن دست به عمل اجتماعی زدیم، پدید نیامده و این امر به یکی از مهمترین دشواریهای تاریخنگاری ما مبدل شده است.
ارسال نظر