نبرد با انگلیسیها در جنوب ایران
ما به همراه گروه شناسایی از انگلستان به فرماندهی سروان هنت ماموریت داشتیم که به سوی بستان برویم. در راه تپههای سنگی و رملی زیادی بود. در آن اثنا از حدود نیم مایلی، چشمم به جماعتی از عربها خورد که تعداد آنها بین دویست تا سیصد نفر بود، که از سوی هور میآمدند و به طرف سوسنگرد در حرکت و بر یک خط پراکنده شده بودند. بعضی از آنها را دیدیم که به طرف تپهها میرفتند. به نظر میرسید که هدف آنان بستن راه بر سر ما بود. همه آنان به استثنای دو نفر پیاده میرفتند. یکی از آن دو سوار، یک عالم دینی بود که عمامه سفید بر سر داشت.
ما به همراه گروه شناسایی از انگلستان به فرماندهی سروان هنت ماموریت داشتیم که به سوی بستان برویم. در راه تپههای سنگی و رملی زیادی بود. در آن اثنا از حدود نیم مایلی، چشمم به جماعتی از عربها خورد که تعداد آنها بین دویست تا سیصد نفر بود، که از سوی هور میآمدند و به طرف سوسنگرد در حرکت و بر یک خط پراکنده شده بودند. بعضی از آنها را دیدیم که به طرف تپهها میرفتند. به نظر میرسید که هدف آنان بستن راه بر سر ما بود. همه آنان به استثنای دو نفر پیاده میرفتند. یکی از آن دو سوار، یک عالم دینی بود که عمامه سفید بر سر داشت. دیگری یکی از شیوخ بنیطرف به نام عاصی بود. وقتی نزدیک آنها شدم، او هم مرا شناخت، و ندا داد که آیا تو ویلسون نیستی؟ به او جواب دادم که بلی من ویلسون هستم. وی فورا به جماعت همراه خود رو کرد، و فریادی زد. فریاد زدن او همان بود و تیراندازی آنها همان که مثل باران بر سر ما باریدن گرفت! در آن هنگام چارهای جز سنگر گرفتن پشت تپهها نداشتیم و بالاخره از دست آنان جان سالم بهدر بردیم و به نیروهایمان پیوستیم.
- بلاد مابینالنهرین، آرنولد ویلسون، ترجمه فواد جمیل، ص 34.
ارسال نظر