وصف لندن از زبان ناصرالدین شاه
دنیای اقتصاد: ناصرالدین شاه قاجار در سومین سفر به اروپا (۱۲۶۸ ه. ش) وارد انگلستان شد و «عجایب و غرایب» آن را از نزدیک مشاهده کرد. آنچه میخوانید وصف او از یک روز گردش در شهر لندن است به تاریخ چهارم تیرماه سال ۱۲۶۸:
امروز پنج ساعت و نیم از ظهر گذشته باید به خانه ولیعهد برویم، امروز صبح را کاری نداشتیم و به خیال خودمان بودیم، هوای لندن ابر است و تیره، آفتاب کم دیده میشود، دو روز بود از بواسیر خون واشده بود الحمدلله حالا بند آمده، احوالمان خیلی خوب است، عزیزالسلطان هم ماشاالله احوالش خیلی خوب است، روزها توی دریاچه کشتی مینشیند بازی میکند، گاهی بازار میرود، خیلی به او خوش میگذرد، کمکم خوب به وضع فرنگستان عادت کرده اما من رختم به قدری کثیف و چرک است که پیراهنم مثل قاب دستمال است، تنم متصل عرق دارد، خیلی چرک و کثیف شدهام تا حالا هم در لندن حمامی پیدا نکردهام بروم یعنی دقیقه[ای] فرصت هم ندارم که بتوانم حمام بروم، حالا گفتهام حمامی پیدا کنند بلکه فردا بروم، اما تا حالا که نرفتهام، نهاری خوردیم و گفتیم دو سه کالسکه حاضر کردند که باغ وحش برویم، چون در سفر اول که به لندن آمدیم به همین باغ وحش رفته بودیم میخواستیم ببینیم این سفر تازه چه دارد، من با ناصرالملک و لرد ورس میهماندار دویم در کالسکه نشسته سایر همراهان هم که با ما بودند و اسامی آنها از این قرار است در کالسکههای دیگر نشسته، راندیم برای باغ وحش.
![وصف لندن از زبان ناصرالدین شاه](https://cdn.donya-e-eqtesad.com/thumbnail/MjBmMDYwZjQ2/QHn8O9nsSzT8qCU7RegsN6Pbb5v74eEtbKeSOh05RaYW7f70Mij5Nkt7TZyzEhnm/.jpg)
دنیای اقتصاد: ناصرالدین شاه قاجار در سومین سفر به اروپا (۱۲۶۸ ه.ش) وارد انگلستان شد و «عجایب و غرایب» آن را از نزدیک مشاهده کرد. آنچه میخوانید وصف او از یک روز گردش در شهر لندن است به تاریخ چهارم تیرماه سال ۱۲۶۸:
امروز پنج ساعت و نیم از ظهر گذشته باید به خانه ولیعهد برویم، امروز صبح را کاری نداشتیم و به خیال خودمان بودیم، هوای لندن ابر است و تیره، آفتاب کم دیده میشود، دو روز بود از بواسیر خون واشده بود الحمدلله حالا بند آمده، احوالمان خیلی خوب است، عزیزالسلطان هم ماشاالله احوالش خیلی خوب است، روزها توی دریاچه کشتی مینشیند بازی میکند، گاهی بازار میرود، خیلی به او خوش میگذرد، کمکم خوب به وضع فرنگستان عادت کرده اما من رختم به قدری کثیف و چرک است که پیراهنم مثل قاب دستمال است، تنم متصل عرق دارد، خیلی چرک و کثیف شدهام تا حالا هم در لندن حمامی پیدا نکردهام بروم یعنی دقیقه[ای] فرصت هم ندارم که بتوانم حمام بروم، حالا گفتهام حمامی پیدا کنند بلکه فردا بروم، اما تا حالا که نرفتهام، نهاری خوردیم و گفتیم دو سه کالسکه حاضر کردند که باغ وحش برویم، چون در سفر اول که به لندن آمدیم به همین باغ وحش رفته بودیم میخواستیم ببینیم این سفر تازه چه دارد، من با ناصرالملک و لرد ورس میهماندار دویم در کالسکه نشسته سایر همراهان هم که با ما بودند و اسامی آنها از این قرار است در کالسکههای دیگر نشسته، راندیم برای باغ وحش. صدیقالسلطنه، مهدیخان، اکبرخان، آقادایی، باشی و شاپور. رسیدیم به رنجیس پارک که باغ وحش توی این پارک است، پارک بزرگی است اما در آخرهای شهر است، کسی از اهل شهر به این پارک نمیآید، اشخاصی که در آخرهای شهر خانه دارند و بچهها برای بازی زیاد به این پارک میروند، بچههای بزرگ بازی مخصوص اینجا میکنند که اسمش کریکط [کریکت] است، بعد داخل باغ وحش شدیم، زن و مرد زیادی بود، هر جا ما میگشتیم دور ما جمع میشدند...
دم قفس شیرها رفتیم، هفت هشت ده تا شیر و پلنگ لاغر داشت از همان شیرهای معمولی، دو فیل که روی آنها تخت زده بودند و هرکس میخواست پول میداد و سوار میشد توی باغ میگشت با دو شتر اسباب زده هم دیدیم، مهدیخان و باشی را گفتم سوار شتر شدند، یک دختره هم رفت با آنها سوار شد، سه نفری با دختره شتر را راه میبردند، مهدیخان روی شتر اداها در آورد، خیلی خندیدم بسیار بامزه بود، بعد رفتیم پهلوی شیرآبی (فُک)، حوض درست کرده بودند [شیر]توی حوض بود، همین که از دور ماهی به او نشان میدادند میپرید و از روی هوا میگرفت، بعد با آن دست و پای گوش ماهی را به بالاخانه آنجا برده میگذاشتند این بالا میرفت و ماهی را خورده دوباره از همان جا توی آب پشتک میزد، دیگر میمون شکار، مرغهای رنگی، طوطیهای مختلف، سایر حیوانات مثل باغ وحشهای دیگر که دیده بودیم زیاد داشت، مار بسیار بزرگی اینجا دیدیم که در آکواریوم برلن هم همچون چیزی نبود، قطرش به اندازه کنده چنار و درازیش ده ذرع بود، همچون اژدهایی هیچجا دیده نشده، یک شامپانزه هم داشت قدری کوچکتر از شامپانزه برلن بود، توی قفس دیدیم، شامپانزه کج خلقی بود، من به طرفش دست تکان میدادم، تهدیدش میکردم، او خیلی میترسید و خیلی متغیر میشد از غیظش کاه زیادی را که آنجا ریخته بود جمع کرده روی من میریخت، صاحبش از این کار خیلی اوقاتش تلخ بود، پول زیادی داده این را خریده است، میترسید مبادا همینکه به او تشر میزنم بترسد و شاید از ترس یک دفعه بمیرد و آن وقت مبالغی قیمت میمون به او ضرر بخورد، همین که من جهت اوقات تلخی صاحب میمون را فهمیدم دست کشیدم، این شامپانزه به عینه خواجههای سیاه چاق است، تفاوتی که با آنها دارد این است که حرف نمیزند.
رئیس این باغ وحش یک پیرمرد ریش سفید و دیگری مرد قدبلندی است که ریش سفید و سیاه دارد، هر دو جلو ما افتاده جانورها را نشان میدادند؛ چون باید در ساعت پنج و نیم به خانه ولیعهد برویم حقیقت نتوانستیم تماشای درستی بکنیم. متصل ساعت دستمان بود و نگاه میکردیم که وقت کی میرسد، سوار شده این دفعه از کوچه رجن استریک گذشتیم بعد آمدیم به کوچه پیکادلی آن هم کوچه بزرگی است مثل کوچه رنجیس اسطریط. کوچه رنجیس اسطریط خیلی پاکیزه و وسیع است، در حقیقت بازار است. دو طرف دکانها هست، دکانهای عالی، امتعه زیاد، همه دکانها ممتاز است و جمعیت آمد و شد به قدری است که اندازه ندارد، در جلوی دکانها جمعیت ایستاده در کوچه پیاده میروند و میآیند، در وسط کالسکه و عراده و امنی بوس به قدری که زمین کوچه پیدا نیست و شخص تعجب میکند که چطور از یکدیگر میگذرند و محال است در این کوچه کالسکه بتواند تند برود، با وجود این اگر مهارت کالسکهچیها و قدرت پلیس این شهر نباشد روزی هزار اتفاق میافتد، قدرت پلیس طوری است که به یک اشاره دست جلوی تمام را نگاه میدارد. کالسکه هرکس باشد فورا میایستد، گفتوگو ندارد، در پیکادلی هم جمعیت زیاد است نه آنقدر که در رنجیس اسطریط دیدم، تماشای اینجا را شخص در کالسکه نباید بکند، چون که در کالسکه متوحش است چه اتفاق بیفتد، اگر آدم در کنار بایستد و تماشا کند سیاحت غریبی دارد.
ارسال نظر