ناصرالدین شاه و امپراطور در کالسکه روباز!
در اینجا بخشی از خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در پطرزبورگ و ملاقات او با امپراطور روسیه (سفر اول فرنگستان- ۱۸۷۳) را میخوانید:
روز [پنجشنبه]۲۴ ربیع الاول:
صبح در راه آهن برخاستم. . . . . . . . . باز راندیم تا نزدیک شدیم به گار پطر[زبورگ]. لباس پوشیده [با] جقه و آویز الماس، شمشیر الماس و . . . حاضر شدیم. کالسکه در گار (gar) ایستاد، امپراطور دم در کالسکه، با ولیعهد و پسرهای دیگر امپراطور با همه خانواده سلطنت و همه جنرالها که زیاد از حد بودند ایستاده بودند.
در اینجا بخشی از خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در پطرزبورگ و ملاقات او با امپراطور روسیه (سفر اول فرنگستان- ۱۸۷۳) را میخوانید:
روز [پنجشنبه]۲۴ ربیع الاول:
صبح در راه آهن برخاستم.........باز راندیم تا نزدیک شدیم به گار پطر[زبورگ].لباس پوشیده [با] جقه و آویز الماس، شمشیر الماس و ... حاضر شدیم. کالسکه در گار (gar) ایستاد، امپراطور دم در کالسکه، با ولیعهد و پسرهای دیگر امپراطور با همه خانواده سلطنت و همه جنرالها که زیاد از حد بودند ایستاده بودند. امپراطور الکساندر دوم با کمال تعظیم و تکریم، ما را پذیرفت. قسطنطین برادر امپراطور راپورت قشون داد، یانیکلاویچ برادر دیگرش بود[نواب گراندوک قسطنطین نیکلاویچ]. دست به دست امپراطور داده به راه افتادیم. دست ولیعهد و سایرین را هم گرفتم. رفتیم پیاده تا رسیدیم به کالسکه روبازی. آنقدر صاحب منصب و جنرال و کلاه پردار و آپلت بود که آدم حیرت میکرد.
......خلاصه من و امپراطور هر دو در کالسکه روباز نشستیم، هوا هم قدری آفتاب داشت، طرفین کوچه و بالاخانهها و بامها مملو بود از زن و مرد، زیاد از حد، هورای زیادی کشیدند، متصل من و امپراطور با مردم تعارف میکردیم، خیلی راندیم، همین طور تا از طاق و کریاس مرتفعی گذشته وارد میدان جلو عمارت زمستانی شدیم. میل بسیار بسیار کلفت بلندی از سنگ یک پارچه در وسط این میدان است، بالاش مجسمه امپراطور الکساندر اول است، از چدن، خیلی آثار عجیب و غریبی است.... با امپراطور بالا رفتم، کل پلهها و تالارها و ... از صاحب منصبان و جنرالها پر بود، البته هزار نفر صاحب منصب بود. جنرال ما و مخبرالدوله و ... هم با لباس بودند، میان اینها گم شده بودند. اطاق به اطاق گذشتیم، هر اطاقی از دیگری بهتر. پردههای خوب، ستونهای سنگ سماق، میزهای سنگی ممتاز، اسباب صندلی، میز، گل، گلدان، دیگر به تعریف و نوشتن نمیشود، باید دیده شود.....امپراطور جلو بود، یکی یکی اتاقها را نشان میداد، تارسیدیم به اتاقهایی که برای من حاضر کرده بودند، تا آخر نشان داد، بعد رفت منزل خودش که در همین عمارت است.
اما این عمارت دریاست،نیم فرسنگ اطاق به اطاق راه است که آدم میگردد. خلاصه قدری نشستیم، آلدربرگ که وزیر دربار امپراطور است «ومرد چاق گنده، ریشش از لپها پرزور درآمده، چانه را میتراشد» آمد، نشان سنت آندره (Saintandre) مکلل به الماس با حمایل آبی آورد،از جانب امپراطور، فورا استعمال شد، بعد از دقیقه[ای] رفتم بازدید امپراطور... امپراطور ایستاده بود، دست به هم داده نشستیم روی صندلی... بسیار صحبتهای دوستانه خوب شد. امپراطور دو نفر کاکا سیاهی خوب دارد، با لباس اسلامبولی دم در ایستاده بودند، قلیان آوردند، یکی سر مرصع با نی پیچ به من دادند، دیگری را هم با نی پیچ به امپراطور، امپراطور پر دود کشید، من هم کشیدم، بعد از دقیقه[ای] برخاسته آمدیم منزل....
وقت غروب امپراطور خودش آمد، رفتیم تماشاخانه، من و امپراطور باز کالسکه نشستیم... دم در تماشاخانه پیاده شدیم...در لوژ روبهروی سن نشستیم، من، امپراطور، زن ولیعهد، ولیعهد، قسطنطین، سایر پسرهای امپراطور، خانواده سلطنت بودند، مردم زیادی بودند، در سطح تماشاخانه، کلا صاحب منصبان و جنرالها بودند، شش مرتبه دارد، همه مراتب پر بود از زن و مرد، ایرانیها هم بودند، شاهزادهها و...، چهلچراغ بزرگی آویخته شده بود، با گاز روشن کرده بودند، خیلی خوب میسوخت.... بازیها و رقصشان پر مزه نداشت... قریب یک ساعت غذا صرف شد، من هم با کارد چنگال میخوردم، امپراطور به اصرار قدری آبجو به ما داد، دیگر نخورده همه را آب میخوردم، امپراطور با طولوزون صحبت میکرد، من هم فرانسه حرف میزدم،... شب هرچه کردم بخوابم برای بال برخیزم نشد بخوابم.
امپراطور قدی بلند دارد، صورت مهیب، ریش دارد، چانه را میتراشد، نگاه تندی دارد، بسیار باوقار راه میرود، دندانهایش معیوب است، علامت پیری و چین در صورتش پیداست، زنش اینجا نیست، به علت درد سینه رفته است به فرنگستان،... شب را شام خورده خواستم قدری بخوابم نشد، برخاسته رخت پوشیدیم، حاضر رفتن شدیم، امپراطور رفته بود به بال، ما هم رفتیم، نجبا استقبال کردند، امپراطور پیدا شد، دست دادیم، امپراطور و پسرش لباس چرکسی ماهوت گلی پوشیده بودند، جمعیت زیادی از زن و مرد بودند... بعد رفتیم به اتاقهای مادر امپراطور گردش کردیم، امپراطور وزرا و بعضی جنرالها را معرفی کرد، یک جنرال پیر کوتاه قدی بود، امپراطور گفت این به جنگ ایران آمده بود، دیگری هم بود soriarofنام که مرد خوشقامت خوش بنیه بود، او را هم گفت که به جنگ ایران رفته بود، خودش هم میگفت که در دهخوارقان بودم، نشان شیر و خورشید الماس کوچک کثیفی هم که نایبالسلطنه مرحوم، آن وقت داده بود، نشان داد. بعد ما رفتیم، امپراطور هم برگشت...
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه قاجار در سفر اول فرنگستان، به کوشش فاطمه قاضیها، تهران سازمان اسناد ملی ایران، 1377
ارسال نظر