چگونه من یک اقتصاددان شدم؟
پاول ساموئلسون
مترجم: سعید لاریجانی
از یک نظر میتوان گفت که اقتصاد خواندن من نتیجه یک انتخاب کور و اتفاقی بود. قبل از اتمام دوره دبیرستان و وقتی که در ساعت ۸ صبح ۲ ژانویه ۱۹۳۲ وارد سالن کنفرانس دانشگاه شیکاگو شدم، بار دیگر متولد شدم. موضوع ارائه آن روز تئوری مالتوس بود که بیان میکرد انسانها مانند خرگوشها تا جایی به زاد و ولد ادامه میدهند که کاهش زمین در اختیارشان موجب کاهش درآمدشان شود و این باعث کاهش نرخ زاد و ولد میشود تا جایی که این نرخ با نرخ مرگومیر برابر شود.
پاول ساموئلسون
مترجم: سعید لاریجانی
از یک نظر میتوان گفت که اقتصاد خواندن من نتیجه یک انتخاب کور و اتفاقی بود. قبل از اتمام دوره دبیرستان و وقتی که در ساعت ۸ صبح ۲ ژانویه ۱۹۳۲ وارد سالن کنفرانس دانشگاه شیکاگو شدم، بار دیگر متولد شدم. موضوع ارائه آن روز تئوری مالتوس بود که بیان میکرد انسانها مانند خرگوشها تا جایی به زاد و ولد ادامه میدهند که کاهش زمین در اختیارشان موجب کاهش درآمدشان شود و این باعث کاهش نرخ زاد و ولد میشود تا جایی که این نرخ با نرخ مرگومیر برابر شود. معادلات دیفرانسیل مطرح شده برای اثبات این تئوری آنقدر آسان بود که من(به اشتباه) شک کردم که ممکن است پیچیدگی ظریفی را در نظر نگرفته
باشم.
شانس؟ بله و در تمام طول زندگیام من همواره در زمان مناسب، در مکان مناسب قرار گرفتهام. در آن زمان دانشگاه شیکاگو بهترین مکان برای خواندن تئوریهای نئوکلاسیکی اقتصاد خرد بود. اما من این را نمیدانستم. علت رفتن من به این دانشگاه در آن روز این بود که دانشگاه شیکاگو نزدیک خانه و مدرسهام بود. بعدها وقتی از بهشت شیکاگو میرفتم دو گزینه هاروارد و کلمبیا پیش رویم بود. تمام استادانم در شیکاگو- فرانک نایت، جیکوب وینر، هنری سیمونز، پاول داگلاس و ... - بدون استثنا توصیه کردند که کلمبیا را انتخاب کنم. اما از آنجا که هیچگاه شخصی نبودهام که بدون دلیل به نصیحت بزرگترها عمل کنم، هاروارد را انتخاب کردم. البته من هاروارد را هم با کمی محاسبات غلط انتخاب کردم.
به لطف شرارت آدولف هیتلر، اقامت موقتی من در هاروارد در سالهای ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۰ مصادف بود با رنسانس اقتصادی در این دانشگاه توسط افرادی همچون جوزف شومپیتر، واسیلی لئونتیف، گاتفریلد هابرلر و آلوین هنسن، «کینز آمریکایی». (البته من حق این انتخاب را داشتم که پیرو دانشمند بزرگ، ادوین بیدول ویلسون باشم. )
دانشجویان آنروزهای هاروارد خیلی سریع خود را با هیات علمی جدید تطبیق دادند. ریچارد ماسگریو، وولفگانگ استاپلر، آبرام برگسون، جو بین، لوید متزلر، ریچارد گودوین، رابرت تریفین، جیمز توبین، رابرت سولو و ... - که همه آنها از دوستان من هستند- بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۲۰۰۰ پیشگامان اقتصاد جهان شدند. هاروارد به ما جهت داد، بله. اما همانطور که همواره نوشتهام، ما هاروارد را ساختیم.
دوک ولینگتون میگفت: «برنده جنگ واترلو در زمینهای بازی اتون(Eton) مشخص شد.» من میتوانم بگویم: «برنده جنگ جهانی دوم در اتاقهای سمینار کمبریج، پرینستون و لوسآلاموس مشخص شد.»
شاید بیش از آن مقدار که شانس در موفقیت من نقش داشت، این حقیقت که گویا اقتصاد برای من بهوجود آمده بود، نقش داشت. در آن زمان علم اقتصاد در هر دو بخش تئوری و آماری به تدریج گرایشهای ریاضی پیدا میکرد. به عنوان یک جوان که بیش از سنم رشد کرده بودم، همواره در حل مسائل منطقی و تستهای IQ خوب عمل میکردم. بنابراین اگر این گفته درست باشد که اقتصاد برای من ساخته شده بود، باید گفت که من هم برای اقتصاد ساخته شده بودم. هیچوقت اهمیت این موضوع را دستکم نگیرید که در سنین جوانی بتوانید شغلی را پیدا کنید که برای شما مانند یک بازی است. این حقیقت میتواند ناکامان بزرگ را به قهرمانانی سلحشور تبدیل کند.
۱۹۳۲ سال پایانی رکود بزرگ بود. بسیار خوب میبود اگر کسی توانسته بود تا این سال برای خود شغلی پیدا کند. دقیقا پس از پایان دوره تحصیلات تکمیلیام، جنگ جهانی دوم شروع شد که پنجاه سال پس از آن پر بود از تاسیس دانشکدههای اقتصاد جدید. نسل من انگیزه زیادی برای پیشرفت داشت. بسیاری از استادان مشهور من توانسته بودند تا حدود ۴۰ سالگی، به رتبه استاد تمامی دست یابند. در همهجا دولتها، شرکتها، سرمایهداران والاستریت و نویسندگان به دنبال اقتصاددانان بودند.
اهمیت روند زندگی یک دانشمند در موفقیتهای پژوهشی او بسیار زیاد است. قبل از ورود به دانشگاه، هرگز حتی نگاهی به کتاب آدام اسمیت در کتابخانه پدرم هم نینداخته بودم. اما اولین بار وجود دست نامرئی را در کودکیام و با دیدن لولهکشیهای ساختمان و چراغهای روشنایی معابر حس کردم و پس از آن هم با ظهور امواج رادیویی و تصویرهای تلویزیونی.
اما مهمتر از آن این بود که من با چشمان خود تاثیر مثبت جنگ جهانی اول بر صنعت فولاد آمریکا را دیدم: کارگران اهل اروپای شرقی میتوانستند تا ۱۲ ساعت در روز و برای ۷ روز در هفته کار کنند. همچنین من و خانوادهام مشاهده کردیم که چگونه ممکن است پس از رونق، رکود پیش بیاید. همچنین وقتی ۱۰ ساله بودم و با خانوادهام در ساحل میامی در فلوریدا زندگی میکردم، تجربه کردم که داشتن املاک میتواند چقدر مهیج باشد و اینکه وقتی حبابهای یک بازار میترکد شرایط به چه صورتی میشود.
همه اینها من را برای رکود بزرگ و تورمهای پس از آن آماده کرده بود. ذهن شیکاگویی من ابتدا در برابر انقلاب کینزی مقاومت میکرد، اما دلیل و منطق توانست بر سنت و تعصب درون من غلبه کند.
بعد از همه اینها و در دهه نهم زندگیام وقتی به زمان زیادی که به علم اقتصاد مشغول بودم، نگاه میکنم، درمییابم که همه این اتفاقات خوشایند برای من فهمیده نمیشود مگر اینکه در کنار پیشینه تغییرات اساسی در تاریخ علم اقتصاد دیده شوند. جایگاه من به گونهای بوده است که بتوانم تاریخ بیش از یک قرن علم اقتصاد را رصد کنم. در پیش روی همه انقلابهایی که موجب تغییر اقتصاد شدهاند، سعادت بوده است.
در تمام طول زندگیام برای چیزی به من حقوق دادهاند که تماما برایم یک بازی بوده است.
ارسال نظر