شماره روزنامه ۶۱۵۸
|

علی اسفندیاری

علی اسفندیاری

  • آخرین روز نیما

    «ساعت دو و ده دقیقه بود که در خانه را سخت کوبیدند. خیال کردم میرآب آمده است آب بدهد، ولی صدای دختر کلفتِشان که از پشت در بلند شد، داد می‌زد که قضیه از چه قرار است. وقتی رسیدم، زنش چشم‌هایش را هم بسته بود. به‌‌زحمت او را به اتاق دیگر بردم و دراز رو به قبله‌اش کردم و قرآنی پیدا کردم و یک ساعتی تنها بودم و زنش را فرستادم خانه خودمان تا خواهر کوچک نیما و شوهرش آشتیانی پیداشان شد. بعد هم صدیقی آمد و تا پنج صبح نشستیم و آرامشان کردیم و من چک و چانه پیرمرد را بستم. هیچ فکر نمی‌کردم چک و چانه این…
۱
بیشتر