ادبیات و جنگ طبقاتی
نقدی بر نقد مارکسیستی ادبیات
مترجم: مجید روئین پرویزی
آنچه در پی میآید یکی از مقالات مشهور هازلیت است که در آن «نقد مارکسیستی ادبیات» را که آن زمان (۱۹۳۳) سالهای رشد و سیطره بر جریان نقد ادبی را میپیمود، به نقد میکشد. از آنجا که با وجود کم شدن رنگ و اعتبار این مکتب نقد در سالهای اخیر، هنوز در کشورمان کماکان طرفداران سرسختی دارد، موضوعیت این مقاله، حداقل برای ما، همچنان باقی است.
هنری هازلیت
مترجم: مجید روئین پرویزی
آنچه در پی میآید یکی از مقالات مشهور هازلیت است که در آن «نقد مارکسیستی ادبیات» را که آن زمان (۱۹۳۳) سالهای رشد و سیطره بر جریان نقد ادبی را میپیمود، به نقد میکشد. از آنجا که با وجود کم شدن رنگ و اعتبار این مکتب نقد در سالهای اخیر، هنوز در کشورمان کماکان طرفداران سرسختی دارد، موضوعیت این مقاله، حداقل برای ما، همچنان باقی است. این مقاله اولین بار به عنوان ضمیمه در کتاب «آناتومی نقد: یک سهگویی» به چاپ رسید.
سرعت حیرتآور گسترش کاربرد معیارهای سوسیالیسم، به طور دقیقتر مارکسیسم در ادبیات، در دو- سه سال اخیر، آزمون انتقادی این معیارها را امری مطلوب گردانده است.
به نظر میرسد که تنها شمار اندکی از نویسندگانی که نظریاتشان اینجا آزمون میشود، به خودشان دردسر دهند که این انتقادات را بر مبنای شایستگیهایشان بسنجند، چون بیشتر نو- مارکسیتها تمام پاسخها را از پیش میدانند. آنها میدانند که هر منتقدی که هر موردی از ایدئولوژی مارکسیستی را به پرسش میکشد، منتقد «بورژوا» است و انتقادهای او «نقد بورژوا» است و هیچ کس را از این صفت وحشتناک و خردکننده، بخششی نیست. چون منتقد بورژوا، اگر من نو- مارکسیستها را درست فهمیده باشم، آزادی ارادهاش از یک طوطی هم کمتر است. او گرامافونی است که تنها میتواند عبارتها و عقایدی را که از خواندن ادبیات بورژوا و تماس با علم و هنر بورژوا، در ذهنش پر شده است، تکرار نماید. همه اینها فرهنگ بورژوازی را میسازند که یک فرهنگ طبقاتی صرف است، یک سیستم استادانه و بزرگ توجیهگری؛ از آن هم بدتر، ابزاری برای سلطه و ستم طبقاتی.
به طور کوتاه، منتقد بورژوا، تنها یک ماشین است، فاقد توان غلبه بر فرار از ایدئولوژی بورژوا که در آن زندانی است و این وهم سادهلوحانه که او به طور عینی و فارغ از غرضوزری، قادر به دیدن مسالهای است، خود گواه دیگری است بر اینکه او نمیتواند ذرهای فراتر از دیوارهای سلول ایدئولوژیکاش را ببیند. (البته ممکن به نظر میرسد که عده اندکی از برگزیدگان، از روی خوشبختی به روشنبینی برسند و ناگهان به پذیرش کامل ایدئولوژی مارکسی بجهند؛ چون در غیر این صورت ممکن نیست که وجود بورژوا- مارکسیستها را تبیین کرد، اما بعدا به چنین معجزاتی میپردازیم.) در چنین فضایی اگر بحثم را با چنین اعتراضاتی آغاز کردم، امیدوارم که بخشوده شوم، چون در چنین فضایی، «بحث اعتراضی» تنها گونهای است که بخت اثرگذاری دارد و اینک بحثمان: اولین قانون در ایمان مارکسی این است که بیش از یک کارل مارکس وجود دارد و اینکه لنین پیامبر او است. بنابراین میتوان انگاشت که منتقدانی که خود را مارکسیست مینامند، به خودشان این زحمت را خواهند داد که دریابند استادشان و بزرگترین مریدشان، پیرامون پرسشهای فرهنگی چه میاندیشیدهاند. آیا خود مارکس هم فرهنگ زمانهاش را، بر این اساس که فرهنگ بورژوازی بود، رد میکرد؟ آیا از آلودگیهای آن، همچون طاعون میگریخت؟ آیا به عنوان یک توجیهگری صرف طردش میکرد؟
شواهد بر ضد هر یک از چنین گمانههایی بسیار قاطع است. ویلهم لیبکنشت در خاطرات زندگینامهوار خود، به ما میگوید که مارکس؛ گوته، لسینگ، شکسپیر، دانته و سروانتس را «تقریبا روزانه» میخواند و اینکه او شیفته از برخوانی مجالس شکسپیر و قطعات بلندی از «کمدی الهی» بود و تقریبا تمامش را از بر میدانست. داماد مارکس، پل لافارگ، در خاطرات شخصیاش (که در Karl Marx: Man, thinker, and revolutionist, by D.ryazanoff آمده) این موضوع را تائید میکند و جزئیات بیشتری هم به آن میافزاید. او به ما میگوید: مارکس: بیشتر هاینه و گوته را از برمیدانست و حتی از این شاعران در گفتوگوها نقل قول میکرد. مقدار زیادی شعر، به بیشتر زبانهای اروپا، میخواند. سال پس از سال متن اصلی آثار آشیلوس را میخواند و او شکسپیر را بزرگترین نابغه درام که تا به حال پای به جهان گذاشته، میدانست. ستایش او از شکسپیر حد و مرزی نداشت.
گاهی روی کاناپه دراز میکشید و رمانی میخواند، اغلب اوقات همزمان دو یا سه رمان را در دست داشت که با جایگشت آنها را میخواند. رمانهای قرن هجدهمی را ترجیح میداد و به ویژه به «تام جونز» اثر فیلدینگ علاقه داشت. میان رماننویسان مدرن، محبوبهایش پل دوکاک، چارلز ور و کارهای موخر دوما بودند، همینطور سروالتر اسکات که «میرایی کهن»اش را شاهکاری تمامعیار میشمارد.
او به قصههای ماجرایی و داستانهای بذلهآمیز رغبت داشت. بزرگان رومنس برای او سروانتس و بالزاک بودند. ستایش او از بالزاک به حدی بود که قصد داشت در اولین فرصت پس از به پایان بردن مطالعات اقتصادیاش نقدی بر «کمدی انسانی» او بنویسد.
گواه مستقیمتر به علایق ادبی مارکس، «اعترافی» است که به وسیله خودش و به اصرار دو دخترش، امضا شده است. آن موقع بازی بود که در اوایل دهه شصت محبوبیت داشت و هنوز هم زیاد بازی میشود که در آن شخص به مجموعه سوالات هدایتگر پاسخ میداد؛ و با توجه به شناختی که ما از مارکس داریم، جای شک نیست که پاسخهای او، جز در یکی دو مورد بازیگوشانه، اساسا جدی بودهاند.
وقتی پرسیده شده بود «شاعر محبوبش» کیست، گفته بود: «شکسپیر، آشیلوس، گوته»، برای نویسنده محبوبش از «دیدرو» نام برده بود، پیشه محبوبش را «کتاب خوری»، و - چیزی که باید توجه منتقدانی که به نظر تصمیم گرفتهاند که هیچ چیز جز نزاع طبقاتی ارزش بحث ندارد، را جلب کند- پند محبوبش را «من هیچ چیز انسانی را بیگانه نمیدانم.» ذکر کرده بود.
لنین هم به همان میزان آماده رد فرهنگ بورژوا بود که مارکس. بیوه لنین N.K.KruPskaya، در خاطرات خود به ما میگوید که: «ولادیمیر ایلیچ [لنین] نه تنها یکبار، بلکه بارها، تورگینف، تولستوی و «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی را خوانده بود و در کل شناخت مناسب و ستایشی نسبت به کلاسیکها داشت.»
همچنین درمییابیم که زمانی او به قدری ذهنش آمیخته لاتین و نویسندگان لاتین بود که مشتاقانه «فاوست» گوته را به آلمانی و شعرهای هاینه و ویکتور هوگو را خوانده بود و «دایی وانیا»ی چخوف را دوست داشت و آثار پوشکین، لرمانتوف و نکراسوف را بغل تختش، کنار آثار هگل میگذاشت.
خانم لنین همچنین داستانی جالب از رویارویی شوهرش با چند کمونیست جوان نقل میکند: «آیا پوشکین میخوانید؟» لنین از آنها پرسید. «اوه، نه، او بورژوا بود. ما مایاکوفسکی میخوانیم.» لنین با لبخند جواب داد: «من از پوشکین بیشتر خوشم میآید.» اما او مایاکوفسکی را هم تحسین میکرد و حتی یک بار او را به خاطر شعری که در تمسخر بوروکراسی شوروی سروده بود، ستود.
اگر شواهد تکمیلی در این مورد نیاز باشد، میتوانیم آن را در فهرستی که جاشوآ کونیتز، از کتابهایی که لنین برای کتابخانه شخصیاش سفارش داده بود، تهیه کرده و در سال ۱۹۳۲ چاپ کرده است، به دست آوریم. آقای کونیتز به ما یادآوری میکند سالی که لنین این کتابها را سفارش داده (یعنی ۱۹۱۹) سال آشفتگی اقتصادی، ضدانقلاب سیاسی و جنگ داخلی قریبالوقوع بوده است. در میان شعرا و نویسندگانی که آثارشان جزو لیست سفارشی بوده این نامها به چشم میخورد: پوشکین، لرمانتوف توییتشف، فت، گوگول، داستایوفسکی، تورگینف، تولستوی، آلساکوف و چخوف.
حتی هنگامی که از این گزارش علایق شخصی مارکس و لنین هم میگذریم و به پرسشهای نظری میرسیم، درمییابیم که مولف دکترین «جبر اقتصادی» با کاربرد خام و خشک این دکترین و صراحت جزماندیشانه بسیاری از کسانی که اکنون ادعای پیرویاش را دارند، بسیار فاصله داشت. متاسفانه دیدگاههای مارکس درباره نسبت ادبیات و طبقه کمتر از آنچه ما دوست داریم بدانیم روشن گشته است؛ با این حال در مقالهای که بهعنوان ضمیمه «نقد اقتصاد سیاسی» منتشر شد، او مطلب مهمی را بیان میکند: «بر همگان روشن است که برخی از رفیعترین دورههای توسعه هنر ارتباط مستقیمی با توسعه کلی جامعه ندارند، همچنین با بنیان مادی و ساختار سازمان آن. به عنوان مثال یونانیها را در مقابل ملل نوین یا حتی شکسپیر بنگرید.»
این به روشنی تصدیقی است بر اینکه، یک اثر ادبی را نباید الزاما به این دلیل که از جامعهای آمده که در آن نابرابری وجود دارد، پست دانست، حتی اگر محصول طبقهای ستمکار یا بردهدار باشد. به عبارت دیگر، بورژوا نامیدن یک اثر ادبی، برای مارکس، الزاما به معنای بزرگ نبودن آن نبود و به همینگونه میتوان استنباط کرد که «پرولتاریایی» نامیدن یک اثر هنری برای او الزاما به معنای ستایشانگیز بودنش نبود.
اکنون که لئون تروتسکی در تبعید سیاسی به سر میبرد، اندیشههای او، در هر موردی، چندان میان کمونیستها پرطرفدار نیست، به ویژه در میان اعضای حزب که زمانی هواخواهش بودند؛ اما اثر قابل توجه او «ادبیات و انقلاب»، چاپ ۱۹۲۵ در آمریکا، زمانی نوشته شده که وی هنوز دارای سمت رسمی بود و در نهایت، به نظر من، گسترش همان چیزی است که در مارکس به طور ضمنی وجود داشت.
تروتسکی هم، مثل خود مارکس، خالی از تناقضات نیست. او اغلب نقد سیاسی را به جای نقد زیباییشناختی میگیرد. او به ویژه در بخش آغازین مجلدش، بر ماهیت طبقانی هنر اصرار بسیار میورزد. او میگوید همان طور که لرزشهای زمین رسوبات لایههای زیرین را مینمایانند، لرزشهای اجتماعی نیز ماهیت طبقاتی را آشکار میسازند. با این حال او حس اصیلی نسبت به ادبیات دارد و مهارتهای تحلیلیاش درخشاناند، همچنین از عقل سلیم و شهامت رویارویی با تعصبهای تندروان حزب نیز بهرهمند است. در نقل قول زیر برجستهسازی برخی عبارات، از من است: «این (تعبیر) درست نیست که ما تنها هنری را که از کارگرها حرف میزند جدید و انقلابی میدانیم و مهمل است که ما از شاعرها بیچون و چرا میخواهیم تنها دودکش کارخانهها طغیان علیه سرمایه را وصف کنند!... در هنر جدید ترانههای شخصی، حتی با کوچکترین محدوده دید، هم حق مسلمی برای هستی دارند ...
بسیار درست است که نمیتوان همواره با اصول مارکسیسم در مورد یک اثر هنری قضاوت کرد. یک اثر هنری، در وهله اول، باید با قانون خودش که همان قانون هنر است، قضاوت شود.
هر طبقه حاکم فرهنگ خودش و در نتیجه هنر خودش را میآفریند... فرهنگ بورژوا... پنج قرن هستی داشته است؛ اما تا قرن نوزدهم یا درستتر تا نیمه دوم قرن نوزدهم، به اوج شکوفایی خود نرسیده بود. تاریخ نشان میدهد که شکلگیری یک فرهنگ جدید که در قلب طبقه حاکم جای میگیرد، مدتی طولانی زمان میبرد و تنها در دوره پیش از آغاز نزول سیاسی آن طبقه به کمال خود میرسد...
دوره انقلاب سوسیال، در مقیاس جهانی، دههها، اما نه قرنها، به طول خواهد انجامید... آیا پرولتاریا در این دوره میتواند فرهنگی نو بیافریند؟ میتوان درباره چنین پنداری شک ورزید؛ چون سالهای انقلاب سوسیال سالهای نزاع طبقاتی شدید خواهد بود که در آن تخریب بیش از سازندگی تازه نقش خواهد داشت. به هر صورت، بیشتر نیروی پرولتاریا صرف فتح قدرت خواهد شد ... بازسازی فرهنگی ذات طبقاتی نخواهد داشت و زمانی آغاز خواهد شد که نیاز به مشت آهنین دیکتاتوری بینظیر در تاریخ از بین رفته باشد. این تعبیر به نظر، به این نتیجه منجر خواهد شد که بنابراین فرهنگی به نام پرولتاریا وجود نداشته و نخواهد هم داشت، در واقع افسوسی هم نباید از این بابت خورد.
پرولتاریا قدرت را بدین منظور در دست میگیرد که برای همیشه فرهنگ طبقاتی را پاک نموده و راه فرهنگ انسانی را بگشاید. به نظر، ما اغلب این موضوع را فراموش میکنیم.
وظیفه اصلی روشنفکرهای پرولتاریا در آینده نزدیک، نه شکلدهی تجریدی فرهنگی جدید بدون توجه به فقدان بنیان برای آن که یک فرهنگ - بری روشن است؛ یعنی بهرهگیری سیستمانه، طرحریزی شده و البته انتقادی از عناصر اساسی فرهنگ موجود کنونی ...
دیوسیرتانه خواهد بود که نتیجه بگیریم تکنیک هنر بورژوا برای کارگران ضرورتی ندارد...
بچگانه است که بیاندیشیم آثار بزرگ بورژوا میتوانند در انسجام طبقاتی رخنه ایجاد کنند. آنچه کارگرها از شکسپیر، گوته، پوشکین، یا داستایوفسکی میآموزند، پندار پیچیدهتری است از شخصیت انسان، از نفسیات و احساسات او، درک عمیقتری است از نیروهای روانیاش و نقش ناخود آگاه ...
پرولتاریا هم به تداوم آیین خلاقه نیازمند است. در حال حاضر پرولتاریا این تداوم را نه مستقیم که نامستقیم و از راه روشنفکران خلاق بورژوا، در مییابد ...!!»
برای این نقل قولهای طولانی پوزش میطلبم؛ اما همچنان که در ابتدا هم عنوان کردهام، اکثریت به قول معروف مارکسیستهای ما، به قدری در برابر استدلالات لیبرالها و بورژواها حالت تدافعی دارند که لازم است حداقل توجهشان را به عقاید و سلایق رهبرانی که ادعای پیرویشان را دارند، جلب کنیم. این رهبرها آشکارا، بخش زیادی از مهملاتی را که راجع به «ادبیات پرولتاریایی» گفته میشود، مردود میشمارند. کسانی که میخواهند عملا تمام فرهنگ موجود را با این برچسب که «بورژوا است» حذف کنند، الزاما مارکسیست نیستند. خیلی ساده بربرهای نوینی هستند، حامی خامی و نادانی.
میان بیشتر منتقدان «مارکسیست» نوین آمریکا آشفتگی ذهنی اسفناکی هست، و این آشفتگی ذهنی، همانطور که اشاره کردهام، الزاما ربطی به مارکسیسم ندارد. شاید که خود مارکس هم از سوءاستفادهای که اینان از اصطلاحات مارکسی میکنند، برآشفته میشد. برای نمونه، پرولتاریایی، در تعبیر مارکس، کارگر یدیای است که از او بهرهکشی شده، یک «دست» کارخانه، او بیتوجه به دیدگاههای سیاسی اقتصادیاش یک پرولتاریایی باقی میماند.
در مقابل، کمونیست، کسی است که، بیتوجه به جایگاه اقتصادیاش، دارای مجموعهای مشخص از عقاید است. اما مارکسیهای نوین این دو اصطلاح را معادل هم به کار میبرند، چنان که گویی مترادفاند، در نتیجه اتفاقهای عجیبی میافتد. مثلا یک فارغالتحصیل هاروارد، داس پاسوس، را رماننویس پرولتاریایی مینامند. از این بدتر، بسیار بدتر، استفاده از «بورژوا» برای نامیدن شخصی از یک جایگاه اقتصادی خاص، شخصی غیرکمونیست، است.
پس شرمناک نیست اگر بورژوا کسی باشد که کارگر زحمتکش کارخانه نیست.
با این تعبیر ساده توصیفی و مارکسی از کلمه، خود مارکس هم اقتصاددانی بورژوا بود. (همچنان که تروتسکی در «ادبیات و انقلاب» میگوید، «مارکس و انگلس از مرتبه دموکراسی خرده بورژوازی بیرون آمدند و تبعا، بر پایه آن فرهنگ و نه فرهنگ پرولتاریا بار آمده بودند.») اگر به مفهوم واژه از لحاظ جایگاه اقتصادی وفادار میماندند، صفت «بورژوا» مثل حالا بار اهانتآمیز نمیداشت؛ اما همچنان که گفتهام، اکنون به عنوان واژهای برانگیزاننده، به عنوان چماقی برای نامیدن غیرکمونیست به کار میرود. بهره کاملی از مفهوم ضمنی تاریخی و غیرمارکسیاش، کشیده میشود- تداعیکننده دکانداری بیفرهنگ، کوته فکر، فردی بزدل و محافظهکار، آدمی هرزه و بیذوق شده است.
استفاده انگیزاننده از واژه، محکوم است که به آشفتگی ذهنی بینجامد. ناممکن است که سردربیاوریم، برای مثال، مراد مارکسیستهای نوین از «ادبیات پرولتاریایی» دقیقا چیست. بیشترشان، در بیشتر اوقات به نظر به معنای ادبیاتی است که درباره پرولتاریاست. برخیشان، برخی از اوقات، به نظر به معنای ادبیاتی است که پرولتاریاییها نوشته باشند. برخیشان، گاهی اوقات، به معنای ادبیات کمونیستی انقلابی است و شمار کمیشان هم به چیزی کمتر از ترکیب هر سه اینها راضی نیستند. به این ترتیب به نظر جای کمی برای آنچه که در گذشته به آن ادبیات میگفتند، میماند.
شاید خوب باشد که در اینجا بپرسیم تاچه اندازه میتوان فرهنگ را به صرف اینکه طبقاتی است، رد کرده دربارهاش بد اندیشید. ما وادار میشویم که تحت برداشتهای افراطی از دکترین جبر اقتصادی، بینگاریم که جایگاه اقتصادی ما ناگزیر عقایدمان را شکل میدهند و آن عقاید تنها توجیه جایگاه طبقاتیمان هستند. بگذارید به عنصر حقیقت در این گفته اقرار کنیم. بگذارید اقرار کنیم که جایگاه اقتصادی هر کداممان برعقایدمان اثر میگذارد، آن هم از راههایی ناخودآگاه و مبهم، و حتی گاهی نامبهم.
اما آیا برای فرد ناممکن است که این محدودیتها را کنار بزند؟ آیا برایش ناممکن است، زمانی که متوجه تعصبات خود شد، در مقابلشان حالت دفاعی بگیرد، آنچنان که در مقابل دیگر تعصباتش میگیرد؟ آیا محدودیت طبقاتی لزوما الزامآورتر از دیگر محدودیتها مثل کشور، نژاد، سن و جنسیت است؟ چون «پروست» فرانسوی است، نوشتههای او به طور طبیعی رنگ و بوی فرانسوی دارند، بدون شک اگر تمام عمرش را در انگلیس میزیست، نوشتههایش فرق میکردند. اما آیا فرانسوی بودن پروست، ارزش آثار او را برای خوانندگان آمریکایی، به هر شکلی که قابل بررسی باشد، کم میکند؟
«شکسپیر» به عنوان نویسنده قرن هفدهمی، طبیعتا با کمبود دانش و بسیاری تعصبات زمانهاش محدود بود؛ زمانهاش بر کارهای او اثر گذاشته بود. آیا این به این معنی است که او برای خواننده قرن بیستمی ارزش ندارد؟ چون «درایزر» مرد است، آیا ارزش خود را برای خوانندگان زن از کف میدهد؟ «ویلاکتر» خوانندگان مردش را؟ پاسخ این پرسشها به قدری بدیهی است که تقریبا پرسیدنشان بچگانه مینماید..
نویسنده بزرگ با نیروی تخیل بزرگ میتواند خود را عالمگیر سازد. اگرنه در مفهوم تحتاللفظی، بدون شک در مفهوم عملیاش، او میتواند سدهای ملیت، سن و جنسیت را از پیشروی خود بردارد و بدون شک او میتواند، به همین مفهوم عملی و به همان اندازه موارد قبل، سد طبقاتی را نیز به کناری بزند.
به راستی کنار زدن سد طبقاتی شاید از برخی جنبهها سادهتر از غلبه بر موانع ملیتی، تاریخی، سنی و جنسیتی باشد. اینجا جای آزمودن تمامی بنیان کمونیسم نیست، اما میتوان گفت که خیلی ساده، این درست نیست که جهان مدرن، به ویژه جهان آمریکایی، تنها از دو طبقه به شدت معارض تشکیل شده است. مرزهای طبقاتی ما آشکارا مبهم، سست و جنباناند. شکی نیست که اختلاف میان بالاترینها و پایینترینها در آمریکا همان قدر بزرگ است که کمونیستها میگویند، اما اینکه آنها را تنها به دو طبقه معارض فرو بکاهیم بیشتر فرزند دیالتیک هگلی است تا واقعیتی عینی.
پرسشی کلیتر وجود دارد که هرگز به طرزی راضیکننده به آن پرداخته نشده و شاید حتی به روشنی توسط بیشتر منتقدان کمونیست دریافته نشده است و آن عبارت است از تمایز میان «شکلگیری» و «ارزش». هر عقیدهای که آشکارا بیان یا به تلویح به آن اشاره شود، حق دارد که کاملا بر اساس شایستگیهایش به آن پرداخته شود و تنها چنین پرداختی است که شفافیت فکری خواهد داشت. حقیقت ارزش اندیشه گرایش، در نهایت باید کاملا جدا از تعصبات، علایق و درآمد فردی که بیانش میکند، قضاوت شود.
تمام اینها به معنای آن نیست که مساله گرایش طبقاتی در ادبیات، علم هنر مهم نیست؛ بلکه مساله فروکاهیدن آن به مکان مناسبش است. برای مثال، ابلهانه است که بگوییم ستارهشناسی بورژوا، ریاضی و فیزیک بورژوا داریم. زیرا در آنها گرایش طبقاتی به قدری خرد و ناچیز است که ارزش در نظر گرفته شدن را ندارد.
اما عناصر گرایش طبقاتی ممکن است در زیستشناسی بزرگتر باشند برای مثال پیرامون پرسشهای مربوط به محیط و وراثت.
وقتی به علوم اجتماعی، به ویژه اقتصاد میرسیم عناصر گرایش طبقاتی شاید بسیار بزرگ باشند. در هنر کمتر مستقیما حضور خواهند داشت: همچنین در شعر کمترند تا در داستان، در نقاشی کمترند تا در شعر، در موسیقی کمترند تا در نقاشی، چنین تمایزی آشکارا به وسیله تروتسکی نیز پذیرفته میشود. آنچه که در هر مورد باید تصمیم گرفته شود، پرسش از درجه اثرگذاری گرایش طبقاتی و ارتباط داشتن آن است. ممکن است گاهی برای منتقد مناسب باشد که به گرایش همدردی طبقاتی هر نویسندهای و اینکه چگونه بر کار اثر گذاشته است، اشاره کند.
اما شاید گاهی در همین رابطه اشاره به گرایشهای مذهبی، ملی و جنسیتی او تاثیر دوره تاریخی خاص بر نوشتههایش از طبقه هم مهمتر باشد. دلیلی نیست که تنها یکی از اینها بخواهد همواره مورد تاکید قرار بگیرد. به طور خلاصه، بزرگترین خطر منتقدان مارکسی در ادبیات که از آن یک بت یا امر مقدس میسازند، این است که در طول زمان بسیار کسالتآور میشوند. وقتی مدام به ما بگویند که «امرسون» بورژوا بود، «آلن پو» بورژوا بود، «تواین» و «پروست» و «مان» بورژوا بودند، ممکن است پاسخ بدهیم که این را از ابتدا هم میدانستیم و برایمان هیچ اهمیتی ندارد. مثل این است که بگویید «روسو» نویسنده قرن هجدهمی بود، یا «گوته» آلمانی بود، مثلا کافرها کاتولیک نیستند. آنچه که برای ما جذاب است چیزی است که نویسنده بزرگ را از سایر افراد طبقهاش جدا میکند، چیزی که فردیتش را به او میدهد به طور خلاصه، چیزی که باعث میشود هنوز ارزش حرف زدن داشته باشد.
نقد مارکسیستی
فرهنگ اصطلاحات ادبی آبرامز در شرح «نقد مارکسیستی» چنین مینویسد: [به گونهای از نقد گفته میشود که] با وجود گوناگونی اشکال، از جهت نظریه و عمل بر پایه تئوری اقتصادی و فرهنگی کارل مارکس و همکار اندیشمند وی، فریدریش انگلس بنا شده و سه ادعای اصلی دارد:
تاریخ بشری، گروهبندیها و روابط اجتماعی، نهادها و شیوههای تفکر بشر، در تحلیل نهایی تا حد زیادی توسط «شیوه تولید مادی» وی تعیین میشوند. منظور از شیوه تولید مادی به طور کلی سیستم اقتصادی تولید و توزیع کالاهای مادی است.
تغییرات تاریخی در شیوه بنیادین تولید، بر ساختار طبقاتی جامعه اثر میگذارد و در هر دوره طبقات حاکم و پایینتر از آن را شکل میدهد که وارد نزاعی برای کسب برتریهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی میشوند.
خودآگاه انسان از یک ایدئولوژی تشکیل میشود که عبارت است از عقاید، ارزشها و شیوههای تفکر و احساس و که انسان به وسیله آنها درک میکند و براساس آنها، آنچه را که «واقعیت» میداند، تبیین میکند. ایدئولوژی از راههای گوناگون، محصول جایگاه و منافع هر طبقه معین است. در هر دوره تاریخی، ایدئولوژی مسلط، منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه حاکم را تجسم بخشیده و برآورده میسازد.
ارسال نظر