رویاها و کابوسهای شارلوته بِرات، خبرنگار جوان در دوران نازیسم
گوبلز به کارخانهام آمد!

او کنجکاو بود بداند آیا دیگران نیز چنین خوابهایی میبینند یا نه، پس مخفیانه جویای کابوسهای مردم شد: «من همیشه بدون افشای نیت خود از خیاط محل، همسایهها، خاله یا عمه، شیرفروش و دوستانم سوال میکردم.» او از مردم دربارۀ کابوسهایشان پرسید، چراکه «باید این خوابها برای نسلهای آینده حفظ شوند» و او پیش از فرار به نیویورک در ۱۹۳۹ صدها نمونه از این کابوسها را یادداشت کرد. برات در نیویورک آرایشگر مهاجران شد و گاهی با دوست خود، هانا آرنت، اوقاتی را سپری میکرد. او سرانجام در ۱۹۶۶ یادداشتهایش را سامان داد، کابوسها را براساس موضوع طبقهبندی کرد، تعلیقات خود را مختصرا افزود و فصول کوتاه کتاب را با سرنوشتههایی از افرادی چون کافکا، برشت و خودِ آرنت قوت داد. او بر این مجلد کمحجم عنوان فراموشنشدنی «رایش سومِ رویاها» را گذاشت. کتاب موفق بود؛ ولی هرگز مثل آثار آرنت بر آمریکاییها موثر نیفتاد، شاید به این دلیل که اثر برات نه تاویل پیچیده توتالیتاریسم، بلکه تصویری روشن از پیامدهای روانشناختی فریب و پروپاگاندا بر عامه مردم بود.
در کتاب «رایش سوم کابوسها» مضامین فرویدی یا مستتری وجود ندارد. خوابها، کموبیش، بینیاز از تفسیرند: گوبلز به کارخانهام آمد.به همه کارگران دستور داد در دو ردیف، چپ و راست، به خط شوند. من باید بین ردیفها بایستم و سلام نظامی نازی بدهم. نیمساعت طول کشید تا دستم را، میلیمتر میلیمتر، بالا بیاورم. گوبلز تقلاهایم را بدون هیچ نشانی از تایید یا عدم تایید تماشا کرد؛ ولی وقتی سرانجام موفق شدم دستم را بالا بیاورم، او ۶کلمه بیشتر حرف نزد: «من سلام نظامی شما را نمیخواهم» بعد روی خود را برگرداند و بهسمت در حرکت کرد. من با دست برافراشته و وضعی خفتبار میان کارگران خود بر جا ماندم. او لنگلنگان بیرون میرفت و من فقط با خیرهشدن به پاهای کج او قادر به ایستادن بودم. همانطور ایستادم، تا از خواب برخاستم.
برات میخواهد بداند که باید چه عنوانی به خواب صاحب کارخانه بدهد. کابوس دست برافراشته؟ کابوس دوبارهساختن فرد؟
همین که صاحب کارخانه بدون مقاومت در هم شکست و فروپاشیاش هیچ هدف یا معنای خاصی نداشت، خواب او را به تمثیلی عالی از ابداع سوژه فرمانبردار رژیم توتالیتر تبدیل میکند. کتاب پُر از این تمثیلهاست.
چطور کسی به سوژه رژیم توتالیتر تبدیل میشود؟ شرایط لازم آن -سوای تهدید اعمال خشونت- چیست؟ اینها پرسشهایی هستند که افراد رویابین برات جرات ندارند در نور سرد روز از خود بپرسند، پس مجددا در زیر لفاف شب ظاهر میشوند. در اینجا، کابوس پزشکی چهلوپنجساله را میخوانیم که یک سال پساز تشکیل رایش سوم دید: حدود ساعت۹ که ساعات کار روزانهام تمام شده بود و میخواستم روی مبل دراز بکشم و کتابی درباره ماتیاس گرونوالد را مطالعه کنم، ناگهان دیوارهای اتاق، بلکه دیوارهای کل آپارتمانم، ناپدید شدند. با وحشت، نگاهی به اطراف انداختم و دیدم تا جایی که چشم کار میکند هیچیک از آپارتمانهای اطراف دیوار ندارند. بعد بلندگویی به صدا درآمد که «مطابق فرمان الغای دیوارها، مصوب هفدهم همین ماه»... اکنون که آپارتمانها کاملا عمومی هستند، زیر دریا زندگی میکنم تا پنهان بمانم.
برات میگوید: «زندگی بیدیوار» میتواند «عنوان خوبی نهتنها برای این فصل، بلکه برای یک رمان یا تحقیقی دانشگاهی درباره زندگی در نظامهای توتالیتر باشد» و اما آن دکتر کاملا از علت رویایی که دیده آگاه است: روز قبل، هنگام بیداری، یکی از مقامات محلی به او مراجعه کرده و پرسیده بود که چرا پرچم آویزان نکرده است. «او را آرام کردم و برایش لیکور ریختم، ولی با خودم میگفتم روی چهاردیواری خودم نه... روی چهاردیواری خودم نه.» اما وقتی کسی سوژه نظام توتالیتر است، دیگر (با خودم گفتم) مطرح نیست. زندگی بیدیوار زندگی بدون حریم خصوصی است، نوعی زندگی است که امکان تامل بر افکار و احساسات و حتی درک آنها، بدون نظارت مقام محلی امکانپذیر نیست. گونهای زندگی است که بار تفکر فرد به جمع تفویض میشود و دیگر فضای همگانی نه عرصه تکثر آرا، بلکه مکانی است که افراد به خط شوند. زنی گزارش میکند «در قسمت لژ سالن نمایش نشسته بودم.»
«فلوت سحرآمیز»، اپرای مورد علاقهام را اجرا میکردند. بعد از مصراع «او بیتردید شیطان است»، جوخه نظامیان وارد سالن شدند و مستقیم بهسمت من آمدند. صدای پاهایشان بلند و واضح بود. آنها با استفاده از دستگاهی فهمیدند که من هنگام شنیدن کلمه «شیطان» به هیتلر فکر میکردم. به همه تماشاگران شیکپوش اپرا چشم دوختم و با چشمانم درخواست کمک کردم؛ ولی آنها، ساکت و بیاحساس، به جلو خیره شده بودند و در چهره حتی یک نفرشان هم نشانی از ترحم و دلسوزی نبود. آقای مسنتر لُژ کناری به نظر مهربان و متین میآمد، ولی وقتی با او چشمدرچشم شدم، به زمین تُف انداخت.
همین خانم میگوید کابوس کتابسوزی هم دیده است. او تقلا میکند نمایشنامه دون کارلوس شیلر را زیر تخت پنهان کند و از شعلههای آتش نجات دهد. گروه ضربت سر میرسد، کتاب را مییابد و پرتاب میکند پشت کامیونی که به مقصد کتابسوزی در حرکت است؛ دقیقا در همین لحظه است که زن میبیند آنچه میبرند نه دون کارلوس، بلکه یک کتاب اطلس است. او اجازه میدهد آن را ببرند و همچنان بهشدت احساس عذابوجدان میکند. او ضمن اینکه کابوسش را تعریف میکند، میگوید: «در روزنامهای خارجی خواندهام که در یکی از اجراهای دون کارلوس وقتی نمایش به مصراع «آه! به ما آزادی اندیشه ببخش» میرسد، ناگهان صدای تشویق تماشاگران بلند میشود.»
برات در کابوسهایی که گرد آورده وجهاشتراکی میبیند: اشخاص مختلف با روشی مشابه مشکل پنهان محیطشان را -که عبارت بود از فشار محیط، خفقان مطلق در فضای همگانی و جو بیتفاوتی کامل- توصیف کردند. از آن خانم پرسیدم که آیا به یاد دارد دستگاه ذهنخوانی کابوسش به چه صورت بود؟ او پاسخ داد «بله، دستگاهی برقی و پُر از سیم بود.» او پانزده سال قبل از انتشار رمان۱۹۸۴ این نماد کنترل روانی و جسمانی، امکان بالقوه نظارت دائمی و نفوذ ماشینها در روند وقایع را ارائه کرد.
و هفتاد سال پیش از ابداع متا
در زندگی بیدیوار، ممکن است هرکس یا هرچیز، در هر زمان، هرچه را بگویید علیه خودتان استفاده کند. رایش سوم رویاها پر از اشیای سخنگویی است که رازها را افشا میکنند: اجاقی که با «صدایی تیز و گوشخراش» شروع به صحبت میکند و تمام حرفهای بدی را که افراد در آشپزخانه درباره رژیم گفتهاند برملا میکند یا لامپی که ساکت نمیشود «مثل ماموران نظامی … مجددا، در چنگ آن صدای گوشخراش که هرگز متوقف نمیشد، احساس اضطرابی بیامان کردم، حتی با اینکه کسی آنجا نبود که دستگیرم کند.» بسیاری صبر نمیکنند تا این صدای «گوشخراش» محکومشان کند، بلکه پروپاگاندای پوچ را درونی میکنند، تسلیم آن میشوند و خودشان را محکوم میکنند: خواب دیدم که حرف میزنم و محض اطمینان، به زبان روسی سخن میگویم (من اصلا روسی بلد نیستم و هرگز در خواب حرف نمیزنم). به زبان روسی حرف میزدم و حرفهای خودم را نمیفهمیدم و هیچکس دیگر هم زبانم را نمیفهمید.
برات میگوید که این کابوسهای حبسِ خودخواسته در زبان، نشان از ماهیت اجباری «رضایت» افراد دارد. کابوسها نشان میدهند که افراد، بهدلیل ترس کور از شکارچی، خودشان نقش شکارچی و همچنین طعمه را بازی میکنند و نهانی همان تلههایی را که مقرر است خودشان را گرفتار کند تهیه میکنند و بهکار میاندازند.
پوسترهای تبلیغاتی، بلندگو و رادیو مرتب در این کابوسها تکرار میشوند. اینها ابزارهای تبلیغاتی سادهای بودند که هیتلر استفاده موثری از آنها برد؛ اما آنچه امروز در اختیار کسانی چون ایلان ماسک است، در مقام مقایسه، بسیار پیشرفتهتر است. عموما وقتی مردم اکنون را با گذشته مقایسه میکنند، توجهشان معطوف به پیام است، نه رسانه؛ به این معنا که به خودِ نازیسم، بهمنزله یک ایدئولوژی سیاسی خاص میاندیشند. بیتردید «رایش سوم رویاها» نمونههای مشابه فراوانی بهدست میدهد. مثلا خانم جوانی «با موهای بسیار تیره» را در نظر بگیرید که «خواب میبیند در مدرسه همه کسانی که موهای تیره دارند گروه «بدنامها» را تشکیل دادهاند»: شایعه شده بود فهرستی رسمی از اسامی «بدنامها» در تمام مقاطع بیرون آمده است. دلیل این اقدامات نیز در پرونده ذکر شده بود: ما خطر کرده بودیم و نامهای به دیگران، بلوندهای «خوشنام»، نوشته بودیم و خواسته بودیم کتابی را که از ما قرض گرفته بودند برگردانند. ولی جرم اصلی ما این نبود؛ جرم اصلیمان این بود که اصلا ما موسیاهها به بلوندها نامه نوشته بودیم. بعد، از ترس جانمان فرار کردیم. آنها بهسویم سنگ پرتاب کردند.
به نظر برات، این کابوس نشان میدهد که اصول اساسی رژیمهای توتالیتر تاکید بر تفاوتهای طبیعی، ایجاد تفاوتهای جعلی، تمایز گروههای سرآمد از گروههای غیر آنان و سپس رویاروی قراردادن آنهاست. البته نتیجهگیریهای برات مربوط به سال۱۹۶۶ هستند و آن زمان هنوز نسبتا تازه بودند. مدتهاست که میدانیم سیاسیکاریهای فاشیستی اینچنینی یکی از واکنشهای ممکن به نابرابری اقتصادی و خشم است؛ واکنش دیگر، پوپولیسم اقتصادی سوسیالیستی و ترقیخواه کاندیدهایی چون برنی سندرز است. همه اینها را میدانیم.
من که در سال۲۰۲۴ این کابوسها را میخوانم، بیشتر مجذوب نتیجهگیریهای ساختاری برات درباره رضایت، تسلیم و دستکاری اذهان میشوم. هرگونه تلاش برای قیاس دوران سیاسی تاریک ما با آلمان فاشیستی همواره با مشکل توجیه آمارهای عجیب، چون حمایت بالای اقلیتها از ترامپ یا، این بار، تنفر طبقه متوسط از ترامپ، مواجه است (گرچه در هر دو مورد، همانطور که کابوسها نشان میدهند، ظاهرا بخش قابلتوجهی از زنان مجذوب ایده دیکتاتور سیاسیِ مرد هستند). به نظر من، سودمندترین قیاس، مربوط به رسانههایی است که کل ایدئولوژی را منتقل میکردند -یعنی خودِ دستگاه پروپاگاندا، فرآیند چندشاخهای که آلمانها یکدستسازی (Gleichschaltung) مینامیدند. ترجمۀ تحتاللفظی آن «یکسانسازی» است، به معنای «اِعمال شباهت اجباری».
شاید بزرگترین تفاوت راست و چپ در ۱۵سال گذشته فهم آنها از یکدستسازی بوده باشد. عوامل ضدترقیخواهیِ امروز، بهجایِ بلندگو، رادیو و ماشین چاپ از الگوریتم؛ بهترین ابزار پروپاگاندای تاریخ، بهره وافر میبرند. درحالیکه نخبگان راست، از آغاز، روش استفاده از الگوریتم در «اِعمال شباهت اجباری» بر مردم را میدانستند، ظاهرا نخبگان متکبر چپ حقیقتا باور داشتند که تنها آن مردم دیگر، همان «رقتانگیزها»، متاثر از الگوریتم بودهاند، گرچه خودشان هم بخشی از همان آزمایش جهانیِ تغییر رفتار بودند. «مردم دیگر به نیمه تاریک کشانده شده بودند؛ مردم دیگر مغزشان خشک شده بود و فریب خورده بودند؛ ولی ما، در این میان، فقط آرای سیاسی صادقانهمان را بیان میکردیم.» فریب دستکم آرا را افزایش میدهد. طنز تلخ ماجرا اینجاست که بخشهای بزرگ چپ تنها در اعمال یکدستسازی بر خودشان حقیقتا موفق بودهاند.
کابوس دانشجویی جوان
مردم به دوستپسرم حمله کردند و من کمکی به او نکردم. بعد او را روی برانکار بردند؛ ولی بدن او اسکلت بود، جز یک تکه گوشتِ خونی که هنوز از قسمت گردنش آویزان بود. من برای دلداریدادن به خودم گفتم «پروپاگانداست. یکی از پوسترهای قدیمی ضدهیتلر است» (پوستری ضدفاشیستی در سال ۱۹۳۲ طراحی شده بود که تصویر اسکلت داشت).
برات مینویسد این کابوس نمونه روشن فرآیند وارونهسازی در پروپاگانداست. او با استفاده از استدلالهای دشمنانش آغاز کرد «تا از بروز اتفاقات بسیار بد جلوگیری کند» و دست آخر بر آن شد که فجایع ضدپروپاگاندا هستند. همانطور که همه میدانیم، پروپاگاندا تابع هیچ قید قانونی یا اخلاقی نیست، مستعد همهچیز است و میتواند موجب شود رویدادها، هر زمان که ضرورت داشته باشد، رخ دهند. همچنین همانطور که در این نمونههای اولیه مشاهده میکنیم، پروپاگاندا میتواند چنان عمیق در جامعه هدف خود نفوذ کند که مرز میان تبلیغاتچی و قربانی محو شود و القائات بیرونی به عقاید درونی تبدیل شوند. عقاید درونی یعنی دیگر نیازی نیست مقام محلی به فرد بگوید پرچم آویزان کند؛ ازآنجاکه همه آویزان کردهاند، فرد هم آویزان میکند.
کابوسهای فصل «تمایلات نهفته یا هدف: هایل هیتلر» در کتاب برات این نکته را شرح میدهند. در یکی از این کابوسها، مردی تلاش میکند به ترانه سیاسی مضحکی که عدهای به مناسبت «روز اتحاد ملی» پشت میز دراز واگن رستوران قطار میخوانند، نخندد. او نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد؛ اما درنهایت خندهاش او را متمایز میکند. دلش میخواهد جزئی از جمع بماند، پس دائم صندلیاش را عوض میکند تا خندهاش را پنهان کند. بعد با خود میگوید «شاید اگر با دیگران همخوانی کنم چندان هم احمقانه نباشد، پس همراه دیگران خواندم.» در نمونهای دیگر، مردی جلیقه چرمی قهوهایرنگ و کمان تفنگیِ هرمان گورینگ را مسخره میکند تا اینکه، لحظهای بعد، میبیند با همان جلیقه و کمان تفنگی کنار گورینگ ایستاده است و در همان ساعت به مقام محافظ شخصی او ارتقا یافته است. کابوس مردی دیگر خلاصهترین نسخه در میان این روایتهاست: «خواب دیدم که گفتم دیگر مجبور نیستم همیشه بگویم نه.» من با تفسیر برات کاملا موافقم:
«این حرف پوچ که «دیگر مجبور نیستم» مجددا نشان میدهد که مخالف بودن چه دردسری دارد: آزادی بار سنگینی بر دوش میگذارد، فقدان آزادی مایه آسودگی است». ما ندرتا درباره وسوسهانگیزیهای فقدان آزادی حرف میزنیم؛ اما هر روز با آنها مواجه میشویم. آیا همراهینکردن با فالوورها و سابسکرایبرهایتان در گرایش کامل به راست (یا چپ) دشوار نیست؟ آیا ممکن است در گوشهای تنها بمانید؟ آیا وقتی همه افراد تایملاینتان بحثی را به صلبترین شکل آن پیش بردهاند و عریضهای (کمپینی) را امضا کردهاند، سخت نیست خودتان را کنار بکشید؟
عملیاتهای پرچم دروغین. هراسهای فرهنگی خلافواقع. بیتناسبی کلی. سانسور. خودسانسوری. توطئهها. بررسیهای عمیق. تحقیق خود را انجامدادن. مستندات را نگهداشتن. شما را به باد انتقاد گرفتن. سکوت کرکنندهتان را ثبتکردن. زندگی در حبابها، زندگی در اتاقهای پژواک. به آن فکر کن. تفاوتجزئی. گروه حقیقت. گروه احساس. طی ۱۵ سال گذشته، همه ما مطیع نوعی شبکه بهواقع عظیم نفوذ روانشناختی بودهایم که دولتهایمان بهکل در اداره آن ناکام بودهاند. نسخه بلندگوی پروپاگاندای زمان ما، مثل پروپاگاندای دهه۱۹۳۰، «تابع هیچ قید قانونی یا اخلاقی نیست». آیا وقت تغییر فرانرسیده است؟
ترجمۀ انگلیسی رایش سوم رویاها، اینبار با پیشگفتاری جدید از دنیا میخائیل، شاعر عراقی که در سال۱۹۹۵ از کشورش گریخت، مجددا منتشر خواهد شد. او نویسندهای است که پروپاگاندا را میشناسد، با سانسور آشناست و طعم تهدید روانی و فیزیکی را چشیده است. چند وقت پیش، در بارسلونا برای ۴۰۰نوجوان ۱۴ساله سخنرانی کردم. قرار بود برایشان درباره داستان حرف بزنم، ولی همه سوالاتشان مربوط به رسانههای اجتماعی بود؛ تمام سوالاتشان و کاملا هم جدی بودند. خیلی تعجب کردم! لحنشان مُصرانه بود. وقتی دیدم محیط امن است، تصمیم گرفتم ایدهای را با آنها مطرح کنم که چون خجالتزدهام میکند، معمولا به کسی نمیگویم. ایدهای که بوی گند خوشبینی آرمانگرایانه میداد و در ۱۵سال گذشته هیچ آدم جدیای به آن نپرداخته بود و حالا باید آن را در سالنی پر از دختر و پسر نوجوان میگفتم. حقیقتا مثل کابوسی در بیداری بود؛ ولی آنها با آن تشویش عجیب و غیرمنتظره روبهرویم نشسته بودند. پس گفتم.
اینگونه آغاز کردم: در اقتصادهای فوقسرمایهداری -اقتصادهایی که از خود توجه آدمها هم پول درمیآورند- خود ما محصول به شمار میآییم. البته مسلما همه، حتی نوجوانان ۱۴ساله، اکنون از این موضوع اطلاع دارند. اما آیا روش بدیهی و بسیار ساده مقاومت دربرابر آن در همین نکته مستتر نیست؟ به نوجوانان ۱۴ساله گفتم به این موضوع فکر کنید. مقاومت دربرابر صنایع سودجو و بهرهکش ۴۰۰سال گذشته بسیار دشوارتر بود. مثلا برای برچیدن نظام نژادی سرمایه که «بردهداری» خوانده میشود، باید شورشهای خشونتآمیز میکردید، آشوب به راه میانداختید، عریضه میدادید، تحریم میکردید، اذهان را تغییر میدادید و قوانین را عوض میکردید تا یکی از پردرآمدترین ناندانیهای جهان غرب برچیده شود. برای مهار ثروت بیسابقه کارخانهداران سودجو در آغاز قرن بیستم، باید کسبوکارهایشان، بانکها و خود قوانین کار را سروسامان میدادید و اکثریت انتخاباتی موردنیاز آن را پدید میآوردید. اما برای آسیبرساندن جدی به امپراتوریهای میلیارددلاری که بر شالوده توجه شما ساخته شدهاند و اکنون دموکراسیهایتان را دستکاری میکنند، چه باید کرد؟ چه باید کرد تا فورا موفق شوید؟ تنها کاری که باید انجام دهید این است که روی خود را برگردانید و بهاینترتیب معنای تازهای به کلمه ووک بدهید. در کتاب رایش سوم رویاها لحظهای بسیار قابلملاحظه وجود دارد که برات یادآوری میکند.
هانا آرنت «امحای تکثر» و احساس «تنهایی در فضاهای عمومی» را «ویژگی اصلی سوژههای نظامهای توتالیتر» میدانست. این توصیفات درباره آثار حیات الگوریتمی فعلی ما نیز صادق است. البته پرواضح است که صرف رهاشدن از الگوریتمها موجب نمیشود همه مشکلات دنیای واقعیمان برطرف شوند. رهاشدن از الگوریتمها مشکل تغییرات اقلیمی را حل نمیکند، نابرابری اقتصادی شدید را پایان نمیدهد، نژادپرستی و زنستیزی را نابود نمیکند یا از حقوق مربوط به بارداری حمایت نمیکند، به جنگهای فرهنگی و واقعی پایان نمیدهد یا به طرزی سحرآمیز وضع اسفناک مهاجران را متحول نمیکند. ولی شاید موجب شود این اعتقاد نادرست به سرعت مضمحل شود که انتخاب خودخواسته و درعینحال الگوریتمیِ، جوامع آنلاین جایگزین سیاسی مناسبی برای جوامع واقعی جغرافیایی، محلی و مشتمل بر آرای سیاسی مختلف است. شاید کمک کند مجددا فضای گفتوگویی ساخته شود که کمتر دستکاریشده و بیشتر عمومی باشد، فضایی که شناخت یا دستکم درک نسبی همسایگان و گرایشهای سیاسیشان (عوض کاریکاتورسازی و شیطاننماییشان) بتواند بار دیگر بهمثابه یک امکان سیاسی واقعی مطرح شود و این، بهنوبۀ خود، شاید منجر به امکان احیای مجدد سازش، توافق و اجماع شود، چیزهایی که خواهناخواه برای هر جامعه سالم ضروری است. «شایدها» زیاد شد؛ ولی به عقیده آرمانگرایانه من ارزش امتحانکردن دارد، حتی اگر فقط به این دلیل که بشود چوب لای چرخ قدرتمندترین و خطرناکترین لابیگرهای سیاسی حالحاضر گذاشت: غولهای حوزه فناوری.
در کابوسهایم، ترامپ اسب تروا است. قدرت واقعی ماسک است. میلیاردری که بلندگویش به چهارگوشه زمین میرسد و منتخب مردم نیست؟ آه، به ما آزادی اندیشه ببخش.
منابع: وبسایت نیویورک ریویو، ترجمان