سر زده وارد خانه شدیم، بوی نان تازه فضا ر ا پر کرده بود، ماهی‌های قرمز داخل حوض با ورود ما جست و خیز بیشتری می‌کردند. نمی‌دانم چطور خودم را به شیر آب کنار حوض رساندم، ولی خنکای آب گلوی خشک و تشنه‌ام را می‌سوزاند و گوارای وجودم می‌شد. بدون برنامه ریزی قبلی تصمیم به کوه‌پیمایی گرفته بودیم و چیزی برای خوردن و نوشیدن برنداشته بودیم. راه گم کرده بودیم و تشنه بودیم، آن هم در گرمای مرداد ماه. گرچه هوای کوهستان بود، اما با وجود سراشیبی‌ها دیگر رمقی برای پاهای خسته‌مان باقی نمانده بود. سرم را که بلند کردم تازه چشمانم به جمال خانه روشن شد. خانه کاه‌گلی قدیمی، تراسی با تیرک‌های چوبی، حوض گردی که در مرکز حیاط قرار گرفته بود و پاشویه‌ کوچکی نیز در کنار داشت. درخت تاک، سایه‌بانی دلچسب برای امان از آفتاب سوزان تابستانی ساخته بود. تا من مشغول آب خوردن بودم، همراهانم در کنار حوض، دست و صورت می‌شستند.

در این میان، جملات کوتاهی نیز بینمان رد و بدل شد که بیشترش پیرامون خستگی راه بود و حال و هوای غریب خانه. ناگهان صدایی نا آشنا گفت: «چای آماده است، اگر می‌خورید باید خودتان بریزید» چند ثانیه‌ای طول کشید تا صاحب صدا را پیدا کنم. با آن چادر سرمه‌ای خال‌خالی که روی خودش کشیده بود از پشت نرده‌های چوبی تراس به سختی پیدا بود. تازه دانستیم غیر از ما از اهالی خانه نیز در خانه حضور دارند.

سلام کردیم، پوزش خواستیم و شروع کردیم ماجرا را تعریف کردن. به سختی از جایش بلند شد و نشست، انگار برایش خیلی مهم نبود که داستان ما چیست، رو به من کرد و گفت: گرمای تابستان آدم را بی حال می‌کند، بچه‌ها امروز نیامده‌اند، مجبورید خودتان از خودتان پذیرایی کنید. جای استکان و نعلبکی‌ها را نشانم داد، چای ریختم برای خودمان و او، قندان چوبی قدیمی کنارش را جلوی‌مان گذاشت، در تراس کنارش نشستیم و او برایمان از هر دری سخن گفت، از عروس‌ها، دامادها، نوه‌ها، از همسرش که چقدر کار می‌کرده و آخرش هم یک روز از درخت گردو افتاد و تا آخر عمر زمینگیر شد، از پسر کوچکش که در تهران دانشجوست و به زودی راهی آمریکا می‌شود و بعد گریه کرد. می‌خواست یکی از مرغ‌هایشان را سر ببرد و ما را به صرف همان مرغ برای شام میهمان کند، نمی‌توانستیم بپذیریم با هزار دوز و کلک قانعش کردیم و اجازه مرخصی گرفتیم. دعای خیرش را بدرقه راهمان کرد.

همه چیز با سرگشتگی و تشنگی ما آغاز شد و به اینجا رسید، با خودم فکر می‌کنم اگر هر جای دیگری جز ایران بود، آیا می‌توانستیم سرمان را پایین بیندازیم و وارد خانه‌ای شویم و دلمان قرص باشد که نه تنها رانده نمی‌شویم بلکه چون میهمانی ناخوانده حبیب خدا می‌شویم و شرمنده این همه مهر و محبت بی‌منت؟ اگر یک گردشگر خارجی با این فرهنگ با چنین منظره‌ای مواجه می‌شد نامش را چه می‌گذاشت؟

* کارشناس ارشد برنامه‌ریزی توریسم