سفر به نخستین پایتخت تمدنی ایران (قسمت اول)
دیدار از «جِنانِ هِمِدان»
اُنجا که میگن عین جِنانه هِمِدانه
خوشگلتر اَ شیشدانگ جاهانه هِمِدانه
حافظ میگه خال رخ هفت کشوره شیراز
خال لب دنیا نیمیدانه هِمِدانه
در روزهای پنجم، ششم و هفتم شهریور ۱۴۰۱ سفری دو و نیم روزه به همراه همسر و فرزندم به همدان داشتیم. مدتهای مدید بود که مشتاق سفر به نخستین پایتخت ایران - همدان- بودم اما بخت یار نمیشد. البته از همدان عبور کرده بودم اما فرصت دیدار از مکانهای تاریخی این پایتخت کهن را نداشتم. در کتابهای تاریخی (از دوران مدرسه تاکنون) نهتنها همواره به همدان و آثار تمدنی آن اشاره شده بلکه تصاویر آرامگاه شیخالرئیس بوعلی سینا و باباطاهر نیز زینتبخش کتابها بودند و همواره دیدن این شهر جزو آرزوهایم بود. این آرزو سرانجام محقق شد و آن بهانه نیز دیدار از «گنجنامه» بود. اما حیفم آمد شرح دیدارهایم از این شهر را قلمی نکنم.
الف) شروع سفر، شنبه ۵ شهریورماه
امروز ساعت ۵ صبح بیدار شدیم و بهاتفاق همسر و فرزندم پس از ادای فریضه صبح و تهیه و تدارک مقدمات سفر، سفرمان به همدان را شروع کردیم. راه ما از مسیر آزادگان و از جاده ساوه - همدان بود. با عبور از اولین عوارضی وارد جادهای شدیم که جذابیت بصری نداشت و تا چشم کار میکرد خاک و خرابی و بیابان بود جز بخشهایی کوچک که در آن کشاورزی بود. جاده در مسیرهایی هموار بود اما بیشتر طول راه آسفالت کف اتوبان تعریف چندانی نداشت. به گمانم بیشتر خودروهای عبوری یکدست جلوبندی کامل پیاده میشوند.
تا جایی که از تابلوهای مسیر برمیآید، از این راه به قزوین و کرمانشاه و سنندج هم میروند. با مشاهده تابلوی سنندج، کرمانشاه، بوئینزهرا، همدان وارد جادهای شدیم که بهسوی همدان میرفت. گاهی در میانه راه و در وسط بیابان شاهد «نگین سبزی» بودیم که چشم را جلا میداد. بهجرأت میتوانم بگویم که ۹۵درصد راه بیابانی و مملو از خار بود؛ امیدوارم حداقل به کام اشتران خوش آید. در تمام پارکینگها یا توقفگاههای بینراهی زبالههای انسانی بهوضوح در گوشه و کنار دیده میشود. در پارههایی از راه آثار برکههایی را دیدیم که آفتاب تموز آنها را خشکانده است. ما از مسیر نوبران که به روستای حکیم تیلیم خان میرفت راهمان بهسوی جاده همدان کج شد. ازاینجا به بعد جاده برای ما تازگی داشت. در مسیر توقف چندانی نداشتیم. پس از عبور از عوارضی دوم عملا وارد جاده همدان شدیم. در حین حرکت یک سنجاقک میان برفپاککنهای ماشین گیرکرده بود. من اصلا متوجه آن نشده بودم. همسر و فرزندم به این تصور که این سنجاقک زنده است از من خواستند تا کنار بزنم و او را از میان برفپاککنها جدا کرده و رهایش کنم. اما تصورمان بر باد رفت چراکه او مرده و خشکش زده بود. من هم ضمن اینکه عکسی از او گرفتم، به دست طبیعتش سپردم.
ادامه دارد ...