کافه‌های دیروز، پاساژهای امروز<br>
فاطمه باباخانی
اتوبوس به شتاب از تقاطع حافظ و جمهوری می‌گذرد و به چهارراه استانبول می‌رسد، هر چه چشم می‌گردانم از میان انبوه اسامی نادری بر مغازه‌ها و فروشگاه‌ها نام کافه نادری را نمی‌بینم، باز فردا و فردا همان است که بود، این بار پیاده می‌شوم و کنار باجه روزنامه‌فروشی پیدا می‌کنمش، سالن بزرگ خلوت است و جز معدودی که گویا مهمانان همیشگی کافه‌اند، نشانی از هیاهوهای چهل سال پیش پیدا نیست. کافی است سوار درشکه‌ای شوم که در نیمه‌های شب در خیابان به انتظار ایستاده است. خیابان نادری مملو از انبوه جوانان و روشنفکران است. دختران و پسران در میانه تمرین کارگاه نمایش، برای کمی استراحت در کافه ریویرای قوام‌السلطنه مشغول گفت‌وگو هستند. کمی جلوتر از آن نصرت رحمانی در کافه فیروز مشغول خوردن قهوه است که جلال آل‌احمد با کتی که عنوان کتاب غربزدگی‌اش از آن بیرون زده پیدایش می‌شود، نصرت داد می‌زند و می‌گوید «.... تو را ساواک نمی‌گیرد»؛ نگاه‌ها همه به صدای پر از کنایه او به سمت نصرت و بعد به سوی جلال بازمی‌گردد. آستیم بر میز دیگری نشسته است که عباس نعل‌بندیان و محمود استادمحمد از دیدن ساتریکون برمی‌گردند، می‌پرسد فیلم چطور بود و آنها جواب می‌دهند تا خرخره‌اش در لجن بود، آستیم کف دستش را بر فرق سرش می‌فشرد و می‌گوید به دنبال چیزی می‌گردد که تا آنجا در لجن باشد و دروغ نمی‌گفت. کارو از راه می‌رسد، مبلغی پول روی میز نصرت رحمانی می‌گذارد و می‌گوید اینهم بقیه اش، نصرت نگاهی به چوب رخت می‌کند و تازه می‌فهمد که کتش را فروخته‌اند و بقیه پول را برایش آورده‌اند. شاملو از چهارراه ولیعصر (سه‌راه شاه) قدم زنان به سمت کافه می‌آید و...
امروز که در راسته جمهوری قدم می‌زنم، اثری از کافه و کتاب‌فروشی و بحث‌های داغ روشنفکران نیست. جای آن همه را انبوهی از فروشگاه‌های لوازم خانگی و موبایل گرفته است. کافه فیروز پاتوق همیشگی جلال آل احمد حالا به پاساژ تبدیل شده؛ دیگر فرهاد مهراد و محمد آستیم دور میز کوچکی در این کافه نمی‌نشینند، امروز هم آنها و هم جلال مرده‌اند و کافه فیروز نیز. گویی این کافه‌ها و اغلب هوادارانشان هر دو با هم و با فاصله اندکی رخت از جهان کشیده‌اند. پریرخ هاشمی، همسر محمد آستیم، با او در کافه فیروز آشنا شده، خانم هاشمی می‌گوید آن وقت‌ها کافه فیروز، کافه نادری و قهوه‌خانه فردوسی یا سبیل برای گپ و گفت روشنفکران بود و هتل کنتینتال و هتل تهران پالاس (روبه‌روی تئاتر شهر) هم پاتوق کسانی که می‌خواستند علاوه بر قهوه و چای، شام صرف کنند. هتل مرمر و کافه ریویرا از دیگر پاتوق هایی است که همسر آستیم به آنها اشاره می‌کند، ریویرای آن زمان روبروی کارگاه نمایش بود و محل استراحت بازیگران تئاتر. رضا خان، معدود گارسون باقی مانده از دهه 40 کافه نادری، پشت میز ما می‌نشیند و می‌گوید: این کافه را خاچیک مادیکیانس در سال 1306 برپا کرد. البته من از سال 1342 به این کافه برای کار آمدم. آن وقت‌ها این کافه خیلی شلوغ بود، اغلب هنرمندان، بازیگران و اهالی موسیقی پاتوق‌شان اینجا بود و فروغ، شاملو، فرهاد و بقیه مشتریان ثابت بودند. رضاخان ادامه می‌دهد: هواداران هر کدام از این شخصیت‌ها جمع می‌شدند تا بتوانند آنها را ببینند و اگر فرصتی پیش آمد، در بحث‌ها شرکت کنند. فرهاد مهراد آن وقت‌ها در حیاط موسیقی می‌نواخت و می‌خواند، یادم هست شبی در حیاط ارکستر داشتیم که ناگهان برق رفت، وقتی توانستیم برق‌ها را وصل کنیم، دیدیم ویولون گران‌قیمت کافه را دزدیده‌اند. هیچ وقت معلوم نشد چرا آن شب برق ناگهانی رفت و چه کسی ویولون را برد. او می‌گوید الان هم گاهی افراد مشهور به این کافه می‌آیند، اما دیگر هیچ چیز مثل آن وقت‌ها نیست. از کافه بیرون می‌زنم، باد پاییزی به صورتم می‌خورد، سراغ قهوه‌خانه و کافه فیروز را می‌گیرم، به جای آن هیاهوی روشنفکرانه، چند جوان کنار موتوری ایستاده‌اند و به ریشخند جواب می‌دهند. به سمت بالا و راسته انقلاب می‌روم، گویی با مهاجرت کتابفروشی‌ها به این خیابان، جای همهمه‌های دانشجویی خیابان جمهوری (شاه سابق) به خیابان انقلاب منتقل شده، آنجا که در راسته چهارراه ولیعصر تا انقلاب می‌توان همه قشری از دانشجویان را دید و گاه حتی با دیدن لباس‌هایشان به آنچه می‌اندیشند پی برد. کافه‌های روشنفکری اما تنها به این راسته ختم نمی‌شود، گویا رعد و برقی آنها را مانند قارچ در همه جای شهر رویانده است. امروز به سختی می‌توان از کافه‌ای در تهران به عنوان محفل اهالی اندیشه و قلم نام برد، تنها به صورت اتفاقی یکی دولت‌آبادی را در کافه‌ای در گاندی و یکی علیزاده را در کافه‌ای در چهارراه کالج دیده است. کافه‌کتاب‌ها که بودند، باز این امید می‌رفت که آن محافل سابق اندیشگی در خیابان کریم خان زنده شوند، اما آنها هم به اجبار بسته شدند. حال اغلب این کافه‌ها به مکانی برای فاصله گرفتن از هیاهوی شهر و آرام گرفتن در یک جای دنج، جایی برای تولد و حتی بازی‌های گروهی تبدیل شده‌اند. نسل ما نسلی است که امکان آن تجربه‌های ناب را از دست داده است. این نسل کتاب‌های نویسنده‌های موردعلاقه اش را گاه در کافه‌ای دست به دست می‌چرخاند، بی‌آنکه امکان دیدار و گفت‌وگو با آنها را داشته باشد. برای امکان این دیدار تنها می‌توان به اتفاق تکیه کرد. اتفاقی که در میان اینهمه اتفاق‌های هر روزه، به ندرت پیش می‌آید.