به یاد خداوندگار عشق - ۳۰ آذر ۹۱
عرفان نظرآهاری
سالهاست که از سفر قونیه برگشتهام. اما هنوز خاک روی پیراهنم را نتکاندهام و کوله پشتیام را هنوز خالی نکردهام. روحم هنوز بوی عود میدهد و در گوشم هنوز صدای نی است و در قلبم انگار شب و روز و روز و شب دف میزنند و پا میکوبند و دست میافشانند و سماع میکنند. در و دیوار خانهام همه جا نقش او را دارد. تابلوهایی از آن گنبد فیروزهای دوازده تَرک و بشقابهایی با چهره مولانا و نقش برجستههایی از مزار و مجسمههایی از سماع.
انگار اینجا خانقاه خداوندگار است.
اینجا آیا قونیه است؟ همان قونیه که جلالالدین نوجوان از پس سالها دربهدری و سفر از بلخ تا نیشابور و از نیشابور تا بغداد از بغداد تا مکه و مدینه و اورشلیم به آن رسیده است؟
اینجا قونیه است که جلالالدین را پناه داد و بزرگش کرد و بر مسند نشاند.
سالهاست که از سفر قونیه برگشتهام. اما هنوز خاک روی پیراهنم را نتکاندهام و کوله پشتیام را هنوز خالی نکردهام. روحم هنوز بوی عود میدهد و در گوشم هنوز صدای نی است و در قلبم انگار شب و روز و روز و شب دف میزنند و پا میکوبند و دست میافشانند و سماع میکنند. در و دیوار خانهام همه جا نقش او را دارد. تابلوهایی از آن گنبد فیروزهای دوازده تَرک و بشقابهایی با چهره مولانا و نقش برجستههایی از مزار و مجسمههایی از سماع.
انگار اینجا خانقاه خداوندگار است.
اینجا آیا قونیه است؟ همان قونیه که جلالالدین نوجوان از پس سالها دربهدری و سفر از بلخ تا نیشابور و از نیشابور تا بغداد از بغداد تا مکه و مدینه و اورشلیم به آن رسیده است؟
اینجا قونیه است که جلالالدین را پناه داد و بزرگش کرد و بر مسند نشاند.
عرفان نظرآهاری
سالهاست که از سفر قونیه برگشتهام. اما هنوز خاک روی پیراهنم را نتکاندهام و کوله پشتیام را هنوز خالی نکردهام. روحم هنوز بوی عود میدهد و در گوشم هنوز صدای نی است و در قلبم انگار شب و روز و روز و شب دف میزنند و پا میکوبند و دست میافشانند و سماع میکنند. در و دیوار خانهام همه جا نقش او را دارد. تابلوهایی از آن گنبد فیروزهای دوازده تَرک و بشقابهایی با چهره مولانا و نقش برجستههایی از مزار و مجسمههایی از سماع.
انگار اینجا خانقاه خداوندگار است.
اینجا آیا قونیه است؟ همان قونیه که جلالالدین نوجوان از پس سالها دربهدری و سفر از بلخ تا نیشابور و از نیشابور تا بغداد از بغداد تا مکه و مدینه و اورشلیم به آن رسیده است؟
اینجا قونیه است که جلالالدین را پناه داد و بزرگش کرد و بر مسند نشاند. شاید اگر در شهر خود میماند یا مثل عطار به دست مغولی کشته میشد، یا حلاجوار بر دارش میکردند و دست و پایش را میبریدند و خاکسترش را هم به دجله میریختند! پس درود بر قونیه که جلالالدین ما را مولانا کرد!
اینجا آرامگاه آنهاست، مزار مولانا و مریدانش. صلاحالدین اینجاست. حسامالدین اینجاست. بهاءولد و سلطانالعلما اینجا هستند. اینجا همان جاست که خرپشتهاش هم رقصان است. خاک مولاناست و کشتزار عشق، همان خاک که گندمش عاشق است و نانش مست و تنور و نانوایش دیوانه!
مولانا گفته بود: میا بیدف به گور من زیارت. من اما دف ندارم، بر قلب خود میزنم و میروم. بر سردرش نوشتهاند: یا حضرت مولانا و بر آستانهاش نوشتهاند:
جرگه عشـــاق باشـد این مقام
هرکه ناقص آمد اینجا شد تمام
به در و دیوارها هنوز مثنویهایی به خط فارسی است و نسخههایی اصیل از حافظ و قرآن. لباسهای مولانا هنوز اینجاست، لباسهایی که تارش رفته است و پودش رفته است و آن گلیم پاره و آن سجاده نخنما و بالاپوش و کلاه و خنجر شمس و رباب و تار و تنبور همنوازان!
دنبال آن مدرسه میگردم، آن مدرسه که مولانا از بیست و چهار سالگی بر کرسی آن درس گفت و وعظ کرد و فقیه شد و مفتی و متشرع. کوچه پس کوچهها را میگردم؛ دنبال آن مرد بالا بلند سرخ چهره بدخلق، که در کسوت بازرگانان بود. آن شمس چهارم آسمان؛ او که با سوالی مولانای سجادهنشین ما را آن چنان ترانهخوان و لااُبالی کرد. او که دستهایش صاعقه بود و چنان در خرمن مولانا زد که هنوز آتشاش روشن است و هنوز شعله میکشد و هنوز شراره میریزد.
در بازار قونیه میروم و دنبال آن پیرمرد میگردم، آن پیرمرد روشنضمیر که در بازار زرکوبان پابهپای مولانا شبانهروزی چرخید و رقصید و سماع کرد. آن پیرمرد اُمی که به قفل میگفت: قلف و به مبتلا میگفت: مفتلا و مولانا به احترامش همینگونه تلفظ میکرد. آن صلاحالدین بزرگ که مولانا هفتاد غزل به نامش گفته است و دخترش فاطمه خاتون است، عروس مولانا، زن بهاءولد. در شبهای قونیه دنبال حسامالدین میگردم، در شبهایی که مولانا میگفت و میگفت و حسام مینوشت، تا صبح. این صدای مولاناست که میگوید:
ای ضــیاءالحق حسامالدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
گردن این مثنــوی را بســتهای
میکشی آن سوی که دانستهای
مثنـوی را چون تو مبدا بودهای
گر فزون گردد تواَش افـزوده ای
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشــت
آنجا آیا مزار شمس است با آن مخمل سبزی که بر آن انداختهاند؟ آیا شمس را به دشنهای تیز در شبی تاریک و ظلمانی کشتند و به اینجا آوردند؟ یا شمس پرنده بود؛ پر زد و رفت و ناپدید شد.
وای از آن غزلهای فراقی وای از آن همه جستوجو، وای از آن همه درد و داغ و بیتابی...
امروز شاید چهارم جمادی الاخر است و سال ۶۷۲، مولانا میسوزد و تب دارد و زمین میلرزد. بهاءولد بر بالینش میگرید و مولانا میگوید:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا، دارد دلی چو خارا
بکشد، کسش نگوید: «تدبیر خونبها کن»
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن
غروب میشود و مولانا خاموش میشود. فردا زمین به خود میبالد که او را در خود جای داده است. «گنجی که تملک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است.»
صدرالدین قونوی میخواهد بر جنازهاش نماز بخواند، اما نمیتواند که زمین و آسمان نمازش را خواندهاند.
و او بر شانههای مردم از مسلمان و گبر و یهود، از یونانی و ایرانی و ترک میرود و میرود و میرود.
و فردا دیگر کسی نیست که تسبیح آفتاب را بگوید.
بدون او خورشید چقدر تنهاست!
سالهاست که از سفر قونیه برگشتهام. اما هنوز خاک روی پیراهنم را نتکاندهام و کوله پشتیام را هنوز خالی نکردهام. روحم هنوز بوی عود میدهد و در گوشم هنوز صدای نی است و در قلبم انگار شب و روز و روز و شب دف میزنند و پا میکوبند و دست میافشانند و سماع میکنند. در و دیوار خانهام همه جا نقش او را دارد. تابلوهایی از آن گنبد فیروزهای دوازده تَرک و بشقابهایی با چهره مولانا و نقش برجستههایی از مزار و مجسمههایی از سماع.
انگار اینجا خانقاه خداوندگار است.
اینجا آیا قونیه است؟ همان قونیه که جلالالدین نوجوان از پس سالها دربهدری و سفر از بلخ تا نیشابور و از نیشابور تا بغداد از بغداد تا مکه و مدینه و اورشلیم به آن رسیده است؟
اینجا قونیه است که جلالالدین را پناه داد و بزرگش کرد و بر مسند نشاند. شاید اگر در شهر خود میماند یا مثل عطار به دست مغولی کشته میشد، یا حلاجوار بر دارش میکردند و دست و پایش را میبریدند و خاکسترش را هم به دجله میریختند! پس درود بر قونیه که جلالالدین ما را مولانا کرد!
اینجا آرامگاه آنهاست، مزار مولانا و مریدانش. صلاحالدین اینجاست. حسامالدین اینجاست. بهاءولد و سلطانالعلما اینجا هستند. اینجا همان جاست که خرپشتهاش هم رقصان است. خاک مولاناست و کشتزار عشق، همان خاک که گندمش عاشق است و نانش مست و تنور و نانوایش دیوانه!
مولانا گفته بود: میا بیدف به گور من زیارت. من اما دف ندارم، بر قلب خود میزنم و میروم. بر سردرش نوشتهاند: یا حضرت مولانا و بر آستانهاش نوشتهاند:
جرگه عشـــاق باشـد این مقام
هرکه ناقص آمد اینجا شد تمام
به در و دیوارها هنوز مثنویهایی به خط فارسی است و نسخههایی اصیل از حافظ و قرآن. لباسهای مولانا هنوز اینجاست، لباسهایی که تارش رفته است و پودش رفته است و آن گلیم پاره و آن سجاده نخنما و بالاپوش و کلاه و خنجر شمس و رباب و تار و تنبور همنوازان!
دنبال آن مدرسه میگردم، آن مدرسه که مولانا از بیست و چهار سالگی بر کرسی آن درس گفت و وعظ کرد و فقیه شد و مفتی و متشرع. کوچه پس کوچهها را میگردم؛ دنبال آن مرد بالا بلند سرخ چهره بدخلق، که در کسوت بازرگانان بود. آن شمس چهارم آسمان؛ او که با سوالی مولانای سجادهنشین ما را آن چنان ترانهخوان و لااُبالی کرد. او که دستهایش صاعقه بود و چنان در خرمن مولانا زد که هنوز آتشاش روشن است و هنوز شعله میکشد و هنوز شراره میریزد.
در بازار قونیه میروم و دنبال آن پیرمرد میگردم، آن پیرمرد روشنضمیر که در بازار زرکوبان پابهپای مولانا شبانهروزی چرخید و رقصید و سماع کرد. آن پیرمرد اُمی که به قفل میگفت: قلف و به مبتلا میگفت: مفتلا و مولانا به احترامش همینگونه تلفظ میکرد. آن صلاحالدین بزرگ که مولانا هفتاد غزل به نامش گفته است و دخترش فاطمه خاتون است، عروس مولانا، زن بهاءولد. در شبهای قونیه دنبال حسامالدین میگردم، در شبهایی که مولانا میگفت و میگفت و حسام مینوشت، تا صبح. این صدای مولاناست که میگوید:
ای ضــیاءالحق حسامالدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
گردن این مثنــوی را بســتهای
میکشی آن سوی که دانستهای
مثنـوی را چون تو مبدا بودهای
گر فزون گردد تواَش افـزوده ای
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشــت
آنجا آیا مزار شمس است با آن مخمل سبزی که بر آن انداختهاند؟ آیا شمس را به دشنهای تیز در شبی تاریک و ظلمانی کشتند و به اینجا آوردند؟ یا شمس پرنده بود؛ پر زد و رفت و ناپدید شد.
وای از آن غزلهای فراقی وای از آن همه جستوجو، وای از آن همه درد و داغ و بیتابی...
امروز شاید چهارم جمادی الاخر است و سال ۶۷۲، مولانا میسوزد و تب دارد و زمین میلرزد. بهاءولد بر بالینش میگرید و مولانا میگوید:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا، دارد دلی چو خارا
بکشد، کسش نگوید: «تدبیر خونبها کن»
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن
غروب میشود و مولانا خاموش میشود. فردا زمین به خود میبالد که او را در خود جای داده است. «گنجی که تملک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است.»
صدرالدین قونوی میخواهد بر جنازهاش نماز بخواند، اما نمیتواند که زمین و آسمان نمازش را خواندهاند.
و او بر شانههای مردم از مسلمان و گبر و یهود، از یونانی و ایرانی و ترک میرود و میرود و میرود.
و فردا دیگر کسی نیست که تسبیح آفتاب را بگوید.
بدون او خورشید چقدر تنهاست!
ارسال نظر