درباره مولانا بیشتر از روی ناآگاهی حرف می‌زنند - ۳۰ آذر ۹۱
محمدرضا اسدزاده
فیلسوف ۷۸ ساله، شهرتش یکی به دلیل شاگری نزدیک علامه طباطبایی بوده و دیگری پژوهش در حکمت اشراق و سهروردی و احیای آن در سال‌های اخیر است. او با بررسی تمامی آثار و نوشته‌های شیخ شهاب‌الدین سهروردی، تا کنون چندین کتاب مهم در رابطه با فلسفه و افکار این فیلسوف ایرانی نگاشته‌است. هم‌اکنون استاد بازنشسته گروه فلسفه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است اما همچنان فلسفه درس می‌دهد کلاس‌هایش مملو از مشتاقان فلسفه است. او در سال ۱۳۸۴ با کتاب دفتر عقل و آیت عشق، ۱۳۸۵ با کتاب درخشش ابن رشد در حکمت مشاء و ۱۳۸۹ با کتاب فلسفه و ساحت سخن، برنده جایزه کتاب سال شد. دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی در مدرسه حجتیه قم به تحصیلات حوزوی پرداخته و در آن مدت آیت‌الله خامنه‌ای رهبرانقلاب، از افراد هم‌بحث و هم حجره‌ای‌اش بوده است. وی همچنین از شاگردان فلسفه امام خمینی و علامه طباطبایی بوده و شاهد مباحث فلسفی هانری کربن و علامه طباطبایی بوده‌است. کتاب‌های خرد و خردورزی، گفتار حکیم و آینه‌های فیلسوف و چندین مجلد کتاب و نشریه دیگر درباره جایگاه فلسفی ایشان است. تا به حال چندین مقاله و فیلم مستند نیز درباره این فیلسوف، نوشته و ساخته شده است. اما این بار با او نه درباره ابن سینا و ابن‌رشد و نه درباره فیلسوف محبوبش، سهروردی بلکه درباره مولانا سخن گفتیم. موضوعی که او نیز این روزها بیشتر درباره آن سخنرانی می‌کند. استاد دینانی در فرصت کوتاهی به چند پرسش ما درباره زبان و بیان مولانا پاسخ گفته است که می‌خوانید:

وقتی مولانا می‌خوانیم، انگار مکرر با تضار روبه‌رو می‌شویم. آثار مولوی در ظاهر ما را با پارادوکس‌ها مواجه می‌کند. چرا؟ این آیا حکمت زبان مولاناست؟
خب خودت می‌گویی در ظاهر. به عمق بروید، اینگونه نیست، ولی سوال دقیقی است. مولانا تنها سراینده‌ای در جهان است که در یک کتاب خود به رقص و پایکوبی می‌پردازد و در جای دیگر از فراق و جدایی شکایت می‌کند، و در اینجا با یک پارادوکس و تضاد مواجه می‌شویم. تمام مطالب گوناگون را که در آثار نظم و نثر مولانا دیده می‌شود، می‌توان در 18 بیت اول مثنوی مشاهده کرد، که تمام این 18 بیت نیز در بیت اول آن «بشنو از نی چون حکایت می‌کند / از جدایی‌ها شکایت می‌کند» خلاصه شده است، اما اینها همه رمز است. باید رمزها را بیابید و رازگشایی کنید. زبان مولانا زبان رمز و راز است.
چطور این زبان پر رمز و راز در جهان مدرن خردگرا و ماده‌گرای ما مورد اقبال واقع شده که مثلا حتی امروز آثار مولوی در آمریکا پرفروش‌ترین کتاب می‌شود؟
دنیای امروز ما دنیای غریبی است که زبان و حرف‌های مردم و حتی عارفان ادیب جور دیگری شده است؛ در این دنیای شگفت‌انگیز، مثنوی مولانا پرفروش‌ترین کتاب سال آمریکا می‌شود و مدرن‌ترین و قدیمی‌ترین مردم بشر مثنوی را می‌خوانند و از آن تاثیر می‌پذیرند. مولانا از جدایی‌هایی شکایت می‌کند که از اصل خود دور افتاده است. او می‌گوید اصل انسان کجاست؟ انسان شرقی است، غربی است و یا باید طبیعت را بشکافد تا به اصل خود برسد. ناله مولانا از فراموشی اصل انسان است و او شکوه را آغاز کرده است و غم جدایی دارد؛ او می‌خواهد به اصل خود بازگردد. این عالم از نظر مولانا رمز است، از نظر مولانا حقیقت جای دیگری است و برای عارفان نیز این عالم نماد رمز و حقیقت است، اما برای انسان‌های حسی اینگونه نیست. این عالم را باید به قرآن تکوینی تعبیر کرد. قرآن کتابی است متشکل از سوره‌هایی و این سوره‌ها از آیاتی تشکیل شده که تا به حال به واژه «آیه» درست توجه نشده است. آیه به زبان ساده، آینه است. وقتی به آینه نگاه می‌کنیم، صورت را می‌بینیم؛ اما آینه را نمی‌بینیم. جهان آیت حق است؛ یعنی در این آینه باید حق را دید. نگاه مولانا، نگاه عارفانه و نگاه حق است و پیدا کردن چنین نگاهی سخت است. پیدا کردن چنین نگاهی نیاز به سلوک دارد و نصیحت‌نامه عطار تمامی سلوک است و مولانا نیز با این چشم به دنیا نگاه می‌کند.
درست است که می‌گویند مولوی، اشعری و خردستیز و فلسفه‌ستیز بوده است؟ این را شما می‌پذیرید؟
این مطلب که عارفان با فلاسفه مخالف بودند، اشتباهی تاریخی است و هیچ عارفی مخالف عقل نیست و هرگاه از عقل بد می‌گویند، عقل حساب‌گر است؛ نه عقل حقیقت‌گرا.
هیچ عارفی اشعری نیست و این که می‌گویند مولانا اشعری است، از این زاویه درست است که عمده عارفان در مکتب اشعری بودند و زمینه اشعری دارند، اما وقتی عارف شدند، از آن فاصله گرفتند; چون اشعری با خرد سازگاری ندارد و عارف در پی شهود و سلوک است.
از رمز‌های زبان و نگاه مولانا فرمودید. یکی از ویژگی‌های او سکوت است. جایی درباره این مقاله‌ای مبسوط ارائه کرده بودید. سکوت مولانا به چه معناست؟
مولانا سکوتی را می‌ستاید که بر اثر آن انسان به عرصه محدودیت‌های خود راه پیدا می‌کند و متوجه آنها می‌شود.
پیش از پرداختن به معنای سکوت باید ساکت و صامت را بررسی کنیم که این عبارت در فارسی سره خاموش و خاموشی معنا می‌شود و همانطور که می‌دانید خاموش تخلص مولانا نیز هست. باید دید که آیا سکوت یک بحث سلبی است یا یک بحث ایجابی؟ به این معنا که آیا سکوت، عدم سخن گفتن است یا معنای مستقلی دارد؟ امروز ما می‌دانیم که هر چیزی که سخن نمی‌گوید یا صدایی نمی‌کند ساکت نیست اما این بدین معناست که اگر انسان سخن نگوید گفته می‌شود که وی ساکت است، بنابراین باید ببینیم که معنای سخن چیست و چه ماهیتی دارد. وقتی به تعریف انسان می‌رسیم، می‌بینیم که می‌گویند انسان حیوان ناطق است و این ویژگی از صرف ویژگی بودن بالاتر است و درواقع ذاتی انسان است، بنابراین متوجه تفاوت آن با دیگر ویژگی‌ها می‌شویم. حال باید ببینیم که آیا سخن گفتن صرفا انتقال معناست؟ که می‌دانیم اینگونه نیست و با راه‌های مختلف می‌توانیم معنا را منتقل کنیم اما باید دید که چه تفاوتی در این میان وجود دارد؟ سخن رساترین رسانه است و ظریف‌ترین معانی را می‌توان با استفاده از آن منتقل کرد. قدرت بیان، فوق تمام قدرت‌های دنیاست و امروز مهم‌ترین مباحث فلسفی در غرب حول همین محور جریان دارد و حتی خداوند نیز آن را ستایش کرده است و خودش نیز دنیا را با سخن آفریده است.
مرز عالم هر انسانی مرز زبان وی است، ‌زیرا مرز زبان به معنای مرز فکر و فهم انسان نیز هست. و حالا باید دید که سکوت به چه معناست؟
اگر گوشی نبود آیا سخنی بود؟ که جواب خیر است، زیرا گاهی برخی از گوش‌ها اصلا آمادگی شنیدن را ندارند مثلا گوش ابوجهل آمادگی شنیدن و درک پیام رسول اکرم(ص) را نداشت. گاهی هم انسان علاقه‌ای به شنیدن ندارد و حالا باید دید که انسان در چه مواقعی سکوت می‌کند؟ و در اینجاست که معنای راز در میان می‌آید و راز گفتنی نیست و اینجاست که مولانا سکوت می‌کند. ما هرگاه می‌خواهیم به ذات خداوند پی ببریم، مشغول صفات او می‌شویم، زیرا تور فکر ما نمی‌تواند ماهی ذات را بگیرد و ماهی‌های صفات را می‌گیرد و به توصیف آنها مشغول می‌شود و بنابراین ما حتی نمی‌توانیم به ذات خودمان راه پیدا کنیم. اگر مولانا سکوت را می‌ستاید این سکوت، سکوتی است که در آن انسان به محدودیت خود راه پیدا می‌کند و متوجه آن می‌شود.
یکی از مسائل بسیار بحث‌انگیز درباره مولانا بحث سماع عارفانه اوست. از سویی بسیاری از متعصبان به همین واسطه مولوی را می‌کوبند و از سوی دیگر بسیاری از عوام این موضوع را با رقاصی زنانه یکی می‌پندارند. نظر شما درباره چیستی این سماع در سبک زندگی مولوی چیست؟
عرض کنم که خب این نسبت‌هایی که می‌دهند ـ که شما فرمودید ـ هر کسی به اندازه فهم خودش حرف می‌زند. یعنی چون در همان مرتبه هستند از رقص فقط الواطی می‌فهمند و رقاصی می‌فهمند و هرزه درائی! کسی که رقص را هرزه‌درائی می‌داند فکر می‌کند که رقص مولانا هم هرزه درائی است. این دیگر بیشتر از این هم نمی‌تواند بفهمد! درباره مولانا بیشتر از روی ناآگاهی حرف می‌زنند. اما من قبل از اینکه وارد بیان و توضیح این مطلب بشوم حکایتی نقل کنم که البته این واقعیت است. سعدالدین حمویه یکی از عرفای بزرگ است. در جلسه سماعی نشسته بود که عرفا بودند. شعری خوانده شد و حالی دست داد به عرفا سعدالدین حمویه همچنان آرام نشسته بود در بحر تفکر هیچ تکانی نمی‌خورد. کسی در آن جلسه که در حال سماع بود، گفت که چرا تو را ساکت می‌بینم؟ سعدالدین حمویه این آیه را قرائت کرد- فرمود: «و تری الجبال تحسبها جامده و هی تمرّ مرّالسحاب» شما این کوه‌ها را می‌بینی که ساکت‌اند سال‌ها صامت و ساکت ماندند. این کوه را ما می‌بینیم هزاران سال است سر جایش است تکان هم نمی‌خورد. صدا هم نمی‌کند.. اما در باطن امر و درواقع و نفس‌الامر این کوه مانند ابر در حرکت است. «تمرّ مرّالسحاب….» یعنی مانند ابرها در حرکت است. کوه‌ها در حرکت‌اند. ابر هم حرکت می‌کند... ابر همیشه در حرکت و سماع است. سماع نوعی حرکت است. منتها حرکتی است که یک مبنایی تکانش می‌دهد؛ محرکی دارد. رقص بی‌خودی که نمی‌آید که! اصلا رقص بی‌خودی نمی‌شود. محرک می‌خواهد. اگر بی خودی باشد، حرفه و شغل است، که این همین هرزه درائی است. سماع اما حرکتی است که انسان را از نقص به کمال می‌برد. عالم در سماع است. برای اینکه هستی همواره علی‌الاتصال و علی‌الدوام از نقص به کمال می‌رود. از قوه به فعلیت. از مرحله قوه به فعلیت. کسی که برای کمال هل من مزید می‌گوید و هر لحظه بالا و بالا و بالاتر می‌خواهد برود از نقص به کمال می‌رود. این درواقع در یک رقص است. حالا شجر در رقص است، حجر در رقص است، دریا در رقص است، کوه در رقص است. همین کوه هم حرکت جوهری دارد، حرکت حبّی دارد و در رقص است… عالم در رقص است. منتها رقص عارف باز با رقص جماد و نبات و حیوان تفاوتی دارد، اما عارف غیر از حرکت فیزیکی و بدنی که در کل عالم هست، یک حرکت روحی دارد که روحش در حرکت است، در کمال است.
یک سوال شخصی هم دارم درباره نسبت خودتان با مقوله عرفان. شما تمام عمرتان را پای فلسفه و شناخت نحله‌های فلسفی گذاشتید. چرا؟ این در حالی است که مفصل از عرفان و حرکت اشراقی و مشی عارفانه سخن گفته‌اید و می‌گویید. چه شد که معرفت را در فلسفه یافتید و در پی این حوزه رفتید؟ از طرفی این علاقه ویژه شما به سهروردی از کجا ناشی می‌شود؟
من برای اینکه به ژرفا بروم، به فلسفه روی آوردم و با آشنایی با فلسفه اسلامی دریافتم فیلسوفان مردانی هستند که تا اعماق رفته‌اند و تفاوت فلسفه اسلامی با دیگر نحله‌های فلسفی همین‌جاست. درست است که ما نحله‌های گوناگون فلسفی داریم، اما جوهر فلسفه یکی است و آن هستی‌شناسی و رفتن به ژرفای هستی و درک ماهیت اشیاست. در این نحله‌های مختلف، گاهی این ژرفا توأم با نوعی معنویت و معنا و روح داشتن و روحانی‌بودن هم هست؛ این چیزی بود که در میان فیلسوفان اسلامی من دیدم. البته من با هیچ فیلسوفی دشمن نیستم و هر فلسفه‌ای را به عنوان یک فلسفه می‌خوانم؛ زیرا کار آنان کوشش عقلی است اما ممکن است نپسندم و این حرف دیگری است. اما در این میان، به این رسیدم که بزرگانی داشته‌ایم که از آنان غافل بودیم و کمتر به آنها توجه شده است و در راس آنها، سهروردی بوده است. سهروردی فیلسوفی است که نظام فکری‌اش، نظام فکری ایرانی- اسلامی است؛ یعنی بیش از هر فیلسوف دیگری یک ایرانی مسلمان است. البته ملاصدرا و ابن‌سینا هم ایرانی و مسلمان‌اند، اما اولا سهروردی بیش از هر فیلسوفی ایرانی است و ثانیا می‌توانم ادعا کنم که بیش از هر فیلسوف دیگری در مسلمانان با قرآن آشنایی داشته است. جرم او هم این بوده که ایرانی بوده است؛ یعنی به تاریخ و فرهنگ ایران باستان علاقه‌مند بوده و احیاگری کرده و این احیاگری موجب شده کسانی که ادعای مسلمانی دارند، به او کم‌توجهی کنند. علاقه من به سهروردی هم از همین‌جاست.
فرصت اندک است و پرسش بسیار. لذا از امکان ایجاد این فرصت مغتنم از شما تشکر می‌کنم. اگر سخنی برای پایان دارید، بفرمایید.
من هم از لطف شما ممنونم. امیدوارم که این دردمندی فهم و رواج خرد و معرفت‌افزایی در جامعه ما که رو به نزول است بیشتر شود.