مهسا حکمت
وقتی بچه بودم دوست داشتم پلیسی باشم که روزها خلبانی می‌کند و عصرها بستنی فروشی و شب‌ها دکتری است در اورژانس بیمارستان قلب تهران. می‌خواستم پولدارترین بستنی فروش دنیا شوم و خانه‌ای بزرگ داشته باشم که در گاراژش مدل به مدل ماشین‌هایی زرد قناری رنگ پارک هستند. به همین خاطر همیشه به فکر پس‌انداز کردن بودم.
19 سال پیش وقتی مادرم قلکی کوچک برایم گرفت شروع به جمع‌آوری پول‌های خُرد جیب‌هایشان کردم و هر روز سکه‌هایشان را خالی می‌کردم در قلکم. تا جایی که قلکم سنگین ترین جعبه اتاقم شد. وقتی بعد از 3 سال قلک سفالی‌ام را شکاندم تنها 4 هزار تومان جمع کرده بودم.
بعد از آن شکست با پول‌های تو جیبی‌ام و حق‌التحریر بخور و نمیری که از اواخر راهنمایی می‌گرفتم تنها خوراکی، اسباب بازی و کتاب می‌گرفتم. اما از وقتی وارد دانشگاه شدم حسابی در بانک باز کردم و شروع کردم به پس‌انداز کردن، البته بماند که اگر شغلت روزنامه‌نگاری باشد در همین ایام هم می‌توانی از قلک برای پس‌اندازت استفاده کنی.
حال که بزرگ شده‌ام به رویاپردازی‌های اقتصادی دوران کودکی ام می‌خندم و احساس می‌کنم خیلی دورند، گاه فکر می کنم بهتر که به دل مشغولی های دوران کودکی ام نرسیدم. از این هفته می‌خواهیم در آخر هفته‌ها به سراغ آدم‌هایی برویم که اسم هایشان برایمان آشناست و از آنها راجع به قلک، پول توجیبی هایشان و رویاپردازی‌هایشان برای پولدار شدن بپرسیم و ببینیم تا چه میزان به رویاهای دوران کودکی‌شان نزدیک هستند. کدامشان به آروزهایشان رسیدند و کدامشان خوشحالند که دنیایشان تغییر کرده است.
این شماره سوال هایمان را از عباس عبدی نویسنده و پژوهشگر اجتماعی، کامبیز نوروزی‌حقوقدان، محمد رضا گودرزی‌منتقد و نویسنده و هادی حیدری کاریکاتوریست پرسیدیم.