آذر ماه آخر پاییز* - ۲۳ آذر ۹۱
«آذر، در واقع، اسم دختر است، اما وقتی فرزند یکی از اقوام ما میمیرد، پدرم در شناسنامه، اسم او را مهدی میگذارد، اما در خانواده آذر صدایش میکردیم، جالب است که هم در ماه آذر به دنیا آمده و هم در این ماه شهید شده است» اینها را دکتر پوران شریعترضوی میگوید، زنی که نامش هیچگاه زیرسایه بلند همسر گم نشد.
وقتی میگویم شما که در آن زمان سنی نداشتید و لابد یادتان نمیآید، خیلی زود، حرفم را تصحیح میکند که «من با مهدی دو سال اختلاف سن داشتم و در آن زمان کلاس یازده بودم». در هفتاد و هشت سالگی، به خوبی آن سالها را به یاد میآورد، زمانی که برادرانش در تهران دانشجو بودند و پدر برایشان خانهای اجاره کرده بود.
«آذر، در واقع، اسم دختر است، اما وقتی فرزند یکی از اقوام ما میمیرد، پدرم در شناسنامه، اسم او را مهدی میگذارد، اما در خانواده آذر صدایش میکردیم، جالب است که هم در ماه آذر به دنیا آمده و هم در این ماه شهید شده است» اینها را دکتر پوران شریعترضوی میگوید، زنی که نامش هیچگاه زیرسایه بلند همسر گم نشد.
وقتی میگویم شما که در آن زمان سنی نداشتید و لابد یادتان نمیآید، خیلی زود، حرفم را تصحیح میکند که «من با مهدی دو سال اختلاف سن داشتم و در آن زمان کلاس یازده بودم». در هفتاد و هشت سالگی، به خوبی آن سالها را به یاد میآورد، زمانی که برادرانش در تهران دانشجو بودند و پدر برایشان خانهای اجاره کرده بود. در سال 1320، برادر بزرگترشان، علیاصغر شریعترضوی(طوفان)، در دفاع از وطن کشته شده بود و سیاست پیشاپیش در خانهشان حضور داشت. شاید به همین دلیل بود که وقتی پدر در مشهد خبر فعالیتهای سیاسی برادران را میشنید، ناراحت میشد، به ویژه که آذر را بعد از کودتای 28 مرداد، در زندان باغ شاه، (واقع در میدان پاستور فعلی) به دلیل فعالیتهای سیاسی مدتی دستگیر کرده بودند. پوران خانم تاکید میکند: «گرایش سیاسی آذر ملیگرایی بوده است، برخی به اشتباه میگویند آذر شریعترضوی مارکسیست بوده است، اما من میگویم در زمانی که آزادی احزاب نبوده، نمیتوان به یک جوان بیست و یک ساله گفت که مارکسیست بوده است، اما قدر مسلم طرفدار مصدق بوده است.»
در یک عصر سرد و بارانی آذرماه، مرا پذیرفته است تا از او درباره برادرش، مهدی که حدود شصت سال پیش در دانشکده فنی کشته شد، بپرسم، در خانهای که بر دیوارهایش عکسها و طرحهایی از دکتر شریعتی به چشم میخورد و ردیف مجموعه آثار شناختهشده او با همان جلدهای مشکی در کتابخانه دیده میشود. وقتی از او درباره بازماندگان آن سالها میپرسم، میگوید: «همه بازماندگان آن واقعه از بین رفتهاند و الان تنها کسی که میتواند اطلاعات آن زمان را بدهد، خانواده ماست، دلیل آن هم این است که برادر من همه این اطلاعات را جمعآوری کرده است.» او تاکید میکند: «جمع کردن این حقایق کمرنگ شده است، حتی دکتر شریعت هم حوصله ندارد که در این مورد حرف بزند. خیلی دلمرده است. تنها کسی که جواب مطبوعات را میدهد من هستم. » آلبومی را میآورد که در آن عکسها و مطالب بهجامانده از آن روز از ویژهنامه روزنامه جمهوری اسلامی در ۱۵ آذر سال ۱۳۵۸ تا عکسهایی از دفترچهای که در جیب مهدی بوده و رد گلوله بر آن ثبت شده است. میگوید: «گردآوری این آلبوم کار برادر بزرگم، دکتر غلامرضا شریعترضوی است، ایشان در همان زمان سال چهارم دانشکده پزشکی بود. [و در بیمارستان
پهلوی کارآموزی میکرد]. روز حادثه به او خبر میرسد که دانشکده فنی شلوغ شده است. وقتی میرسد، میبیند که خبری نیست. هرچه دنبال آذر میگردد، پیدایش نمیکند. هر چه فریاد میزند، جوابی نمیآید، گویا جنازهها را برده بودند. گفته میشود که قندچی در راه کشته میشود و هنوز جان داشته است و اگر به دادش میرسیدند، زنده میمانده است، اما آن دو در دم کشته میشوند، برادرم یک تیر به قلبش و یک تیر به پایش خورده بوده.» در مورد وقایع بعد از تیراندازی، در خاطرات دکترغلامرضا شریعترضوی، میخوانیم: «رفتیم بیمارستان ارتش، جواب درستی ندادند، بعد جسته و گریخته، گفتند که این ۳ نفر کشته شدهاند و منتقل شدهاند گورستان.» پوران خانم توضیح میدهد: «ابتدا جنازهها را میبرند به گورستان مسگرآباد و دفن میکنند بعد که اعتراض کردند، جای آنها را تغییر دادند. پدر بزرگنیا سرهنگ بود و یکی از دوستان خانوادگی هم سرهنگ فرجاد بود که گفتند ما پاگونهایمان را گرو میگذاریم تا جنازهها را امامزاده عبدالله ببریم و ضامن میشویم که هیچ شورش و اعتصابی صورت نگیرد، از میدان شوش تا امامزاده عبدالله، پلیس منطقه را محاصره میکند. دکتر غلامرضا شریعترضوی همه
کاره این مجالس بوده است.»
جنازهها در فضایی امنیتی دفن میشوند، اما اجازه برگزاری مراسم ختم و هفت داده نمیشود، بعد از کلی اصرار و فشار دانشجویان، با برگزاری مراسم چهلم موافقت میشود. دکتر غلامرضا در گفتوگویی در این باره میگوید: «قرار میشود 300 عدد کارت چاپ شود و به هر خانواده 100 عدد کارت دادند. مراسم را هم فقط اجازه دادند که سر قبر این 3 دانشجو در امامزاده عبدالله برگزار شود. خوب یادم هست شهربانی روی این کارتها را که از طرف دانشگاه تهیه شده بود و عکس این 3 نفر رویش بود مهر زده بود. مسوولیت پخش کارت بر عهده خانواده بود؛ یعنی اگر کسی این کارت را بگیرد و علیه دستگاه روز مراسم کاری کند، خانواده مسئول است. کنترل این کارتها بدین شکل بود که آن روز از میدان شوش، تمام ماشینها را که میخواستند به طرف شهرری بروند، کنترل میکردند که فقط کسانی که این کارتها را دارند، بروند. یکبار دیگر این کارتها جنب در ورودی امامزاده عبدالله توسط سربازها و پلیس کنترل میشد. دهها کامیون سرباز دم در ورودی و سهراه ورامین را محاصره کرده بودند. داخل گورستان هم محاصره بود.»
وقتی از پورانخانم در مورد خانوادههای مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی میپرسم، میگوید: «خانواده آن دو یعنی احمد قندچی و مصطفی بزرگنیا انگار محو شدهاند. پدر و مادر هر دو فوت شدهاند و هیچ خبری از آنها نیست و معلوم نیست فامیلشان کجاست. اخباری که به شما میدهم، از طریق همان مردی است که در گورستان است. او میگوید اینها هیچ خانوادهای ندارند.»
میپرسم آیا آن دو هم سیاسی بودند: «خیر، سیاسی نبودند. بزرگنیا تیپ هنرمند داشت و میخواست هنرپیشه شود. قندچی هم در کنار دانشجویی، کارگر کارخانه بوده است.»
سوالها زیاد است، این که آیا این سه یکدیگر را میشناختند؟ آیا نامگذاری روز دانشجو مال همان سالها، بود و اینکه در طول آن سالها آیا مراسمی هم برگزار شد یا خیر. پوران خانم با حوصله یک یک این پرسشها را پاسخ میدهد: «نه، آنها همدیگر را نمیشناختند. نامگذاری روز دانشجو هم گویا مال بعد از انقلاب است. آن زمان مراسم خاصی برگزار نمیشد.
اما از کشورهای دیگر برگههای تسلیت آمده بود و از دانشکدههای متفاوت جهان کارتهای تسلیت برای خانوادهها میآمد که پدرم آنها را در صندوقچه خانهاش پنهان کرده بود». دکتر شریعت رضوی از اقدام مسوولان در دستکاری سنگ قبرها بدون هماهنگی خانواده و یک شکل کردن آنها ناراضی است و میگوید: «دور این سه قبر پنجره کوتاهی بود. گل کاری وسط سه قبر بود، اما حالا عکسها را در جعبهای گذاشتهاند. میگویند سنگها را نو کردهاند. این کار مطابق میل ما نیست. ما قول و قرار گذاشته بودیم که هر سال سر خاک برویم. اما حالا طوری میرویم که با برنامههای رسمی متداخل نباشد.»«شریعت رضوی» امروز به غیر از نامی در کتابها، اسم چند بیمارستان هم هست، پوران خانم در این مورد میگوید: «برادرم دکتر غلامرضا شریعترضوی رئیس بیمارستانی در سه راه آذری بود، وقتی خواست خودش را بازنشسته کند، گفتند باید بیمارستان به اسم شما باشد، برادرم میگوید اگر میخواهد به اسم کسی بگذارید، به اسم مهدی بگذارید، اینطور میشود که نام این بیمارستان شهید مهدی شریعترضوی میشود و الان هم در چند نقطه دیگر تهران شعبه دارد».
* نام مجموعه داستانی از ابراهیم گلستان
منابع در دفتر روزنامه موجود است.
تصویر دفترچه یادداشتی که جای گلوله بر روی آن مشخص است- عکس:کبوترارشدی
ارسال نظر