روایت دوم - ۱۶ شهریور ۹۱
وقتی بچه بودم در رویاهایم به دنبال دوچرخهای سبز رنگ بودم که پدرم هر سال وعده میداد چنانچه با این معدل قبول شوم برایم میخرد. البته بماند که نهایتا یک جورهایی دبه میکرد. به این خاطر که از دوچرخه سواری و حوادث دوچرخه بسیار میترسید و همیشه با زیرکی تمام به گونهای برنامه ریزی میکرد که من بازنده بازی شوم. تنها مرتبهای که برنده شدم در سال ۱۳۵۵بود. زمانی که کارنامهام را گرفتم، ۱۲ روزی میشد که پدرم فوت شده بود. و دیگر داستان دوچرخه فراموش شد. بعد از فوت پدرم باید سوار دوچرخه زندگی میشدم و من بعد از آن دانشگاه رفتم و وارد عوالمی شدم که با دوچرخه کاری نداشت.
وقتی بچه بودم در رویاهایم به دنبال دوچرخهای سبز رنگ بودم که پدرم هر سال وعده میداد چنانچه با این معدل قبول شوم برایم میخرد. البته بماند که نهایتا یک جورهایی دبه میکرد. به این خاطر که از دوچرخه سواری و حوادث دوچرخه بسیار میترسید و همیشه با زیرکی تمام به گونهای برنامه ریزی میکرد که من بازنده بازی شوم. تنها مرتبهای که برنده شدم در سال 1355بود. زمانی که کارنامهام را گرفتم، 12 روزی میشد که پدرم فوت شده بود. و دیگر داستان دوچرخه فراموش شد. بعد از فوت پدرم باید سوار دوچرخه زندگی میشدم و من بعد از آن دانشگاه رفتم و وارد عوالمی شدم که با دوچرخه کاری نداشت.
کامبیز نوروزی/ حقوقدان
متولد ۱۳۴۰ در تهران
میگوید: تا جایی که به یاد دارم از کودکی این حماقت را داشتم که زیاد به پول فکر نمیکردم، اما زمانی که خرج زندگی آوار شد روی سرم متوجه شدم برای فهمیدن و علم داشتن باید اول پول داشت.البته هنوز از حماقتی که برای انتخاب بین پول و فرهنگ کردم راضی هستم و کمترین پشیمانی را ندارم. و متاسفانه عقیده دارم که بین پول و فرهنگ در جامعه ایرانی یک شکاف عظیم وجود دارد، عظیم تر از شکاف بین دولت و ملت. و گویی مفهوم این بیت بر سرمایه داری ایران همچنان صدق می کند که «آسمان زر نریخته به سرش...» و من از این انتخاب دوران کودکیام بین پول و ارزشهای اجتماعی و فرهنگ بسیار بسیار راضی هستم و شکی ندارم که اگر باز هم به همان دوران برگردم بار دیگر همین حماقت را میکنم. همچنان که هنوز هم بر همین منوال زندگی میکنم.
کامبیز نوروزی/ حقوقدان
متولد ۱۳۴۰ در تهران
میگوید: تا جایی که به یاد دارم از کودکی این حماقت را داشتم که زیاد به پول فکر نمیکردم، اما زمانی که خرج زندگی آوار شد روی سرم متوجه شدم برای فهمیدن و علم داشتن باید اول پول داشت.البته هنوز از حماقتی که برای انتخاب بین پول و فرهنگ کردم راضی هستم و کمترین پشیمانی را ندارم. و متاسفانه عقیده دارم که بین پول و فرهنگ در جامعه ایرانی یک شکاف عظیم وجود دارد، عظیم تر از شکاف بین دولت و ملت. و گویی مفهوم این بیت بر سرمایه داری ایران همچنان صدق می کند که «آسمان زر نریخته به سرش...» و من از این انتخاب دوران کودکیام بین پول و ارزشهای اجتماعی و فرهنگ بسیار بسیار راضی هستم و شکی ندارم که اگر باز هم به همان دوران برگردم بار دیگر همین حماقت را میکنم. همچنان که هنوز هم بر همین منوال زندگی میکنم.
ارسال نظر