در استقبال از ابتکار ارجمند احمد مسجد جامعی
...شاید «قبح» کتابخوانی شکسته شود
محسن فرجی نشستهام توی تاکسی. جلو. کتابی روی زانوهایم، باز است. بی اعتنا به صداها و هیاهوها ورق میزنم. ماشین مدام در دستانداز میافتد. از چالهای به چالهای دیگر. راننده ترمزهای تیز و ناگهانی میگیرد، تا از ترافیک خلاص میشود لایی میکشد و بوق میزند. رفتارهایش عصبی است. نزدیک مقصد که میرسم کتابم را میبندم و در کیفم میگذارم. راننده آرام میشود. اما موقع پیاده شدن پول بیشتری میگیرد. حوصله جر و بحث ندارم و پیاده میشوم. در پیادهرو فکر میکنم به کارهای راننده. کمکم چیزهایی برایم روشن میشود.
محسن فرجی نشستهام توی تاکسی. جلو. کتابی روی زانوهایم، باز است. بی اعتنا به صداها و هیاهوها ورق میزنم. ماشین مدام در دستانداز میافتد. از چالهای به چالهای دیگر. راننده ترمزهای تیز و ناگهانی میگیرد، تا از ترافیک خلاص میشود لایی میکشد و بوق میزند. رفتارهایش عصبی است. نزدیک مقصد که میرسم کتابم را میبندم و در کیفم میگذارم. راننده آرام میشود. اما موقع پیاده شدن پول بیشتری میگیرد. حوصله جر و بحث ندارم و پیاده میشوم. در پیادهرو فکر میکنم به کارهای راننده. کمکم چیزهایی برایم روشن میشود. تا قبل از اینکه کتاب را از کیفم درآورم رانندگیاش معقول بود. بعد هم که کتاب را بستم دوباره آرام گرفت. چرا؟ اول جوابی برایش ندارم. بعد فکر میکنم که این عصبیت تعمدی به خاطر نگاهی بوده که به من داشته. شاید از نظر او من یکی از همین «مرفهین بیدرد» بودهام که وسط این همه داد و قال و گریبان دریدن جماعت برای گرفتن حقشان از دیگران، با خیال راحت و آرام نشستهام و دارم کتاب میخوانم. حتما آدمی مثل من درکی از آوار مشکلاتی که سر مردم و خاصه این جناب راننده ریخته است، ندارد که میتواند بیاعتنا به این مصائب، کتاب بخواند؛ پس
باید با یک رانندگی بد و آزارنده، اعصابش را به هم ریخت و نگذاشت که به تنهایی از زندگیاش لذت ببرد!
البته که اینها حدس و گمانهای من است درباره رفتار عصبی و فرساینده راننده. اما اگر درست حدس زده باشم، چرا باید واکنش او به کتابخوانی من اینگونه باشد؟ چرا کسی که در هیاهوی روزمرگیها کتاب میخواند، حتما آدم شکمسیرِ بیدغدغهای است؟ شاید چون اینقدر کتاب از دست و دسترس مردم دور شده و اینقدر فشارهای زندگی افزایش پیدا کرده که خواندن کتاب، چیزی جز یک رفتار تجملی و تزئینی به نظر نمیرسد. اما اگر دوست راننده ما دقت میکرد میدید که من دارم در یک وقت مرده کتاب میخوانم و متاسفانه آنقدر فراغ بال ندارم که بتوانم وقتی مجزا به کتابخوانی اختصاص بدهم. حالا قصدم دفاع از خودم یا توجیه رفتار آن راننده خسته و بیحوصله نیست. بلکه میخواهم پدیده غمانگیز و عجیبی را شرح بدهم که همان «قبح کتاب» است. این که تا کسی در جاهای عمومی و اتوبوس و... کتاب به دست میگیرد دیگران طوری نگاهش میکنند که انگار همین لحظه از مریخ آمده است!
با وجود چنین وضعیتی است که جمع شدن اصحاب فرهنگ به دعوت احمد مسجدجامعی در کتابفروشیها و رو در رو شدن آنها با مخاطبانشان میتواند گام کوچکی برای شکستن این قبح باشد. چون وقتی آدمی که اهل سیاست و مدیریت است با چهرههای فرهنگی همراه میشود و در کتابفروشیها کتاب به دست میگیرد، دارد این پیام روشن را میدهد که کتاب، چیز ترسناکی نیست، خواننده و مخاطبش هم از فضا نیامده و الزاما آدم مرفه و بیدغدغهای نیست. این پیام را هم میدهد که میتوان کار و زندگی و مسوولیتهای سنگین داشت و در عین حال با کتاب هم رفیق بود. بعد هم ابتکار ارزنده مسجدجامعی نشان میدهد که اقلیت کتابخوان جامعه حداقل در محدوده قدرت خود، یعنی کتابفروشیها، میتوانند اکثریت باشند و طبیعی است که این اکثریت میتواند تاثیرش را به فراتر از مرزهای خود بگذارد و به دیگرانی که کتاب را از زندگی خود حذف کردهاند، ارزش و اهمیت آن را یادآور شود. با این همه در قبال این اتفاق قشنگ، موضعگیریهای مخالفتآمیزی هم شد. مثلا دوست داستاننویسی در فضای مجازی نوشته بود که «خودمان را فریب ندهیم، جمع شدن در کتابفروشیها در روز پنجشنبه دوای درد دوری مردم از کتابخوانی و فرهنگ مطالعه نیست، شاید مرهم مختصری برای کتابفروشان باشد آن هم در این حد که چندتایی کتاب بیشتر بفروشند اما قطعاکاری سطحی و شعاری است.»
اما این دوست، فراموش کرده که دوری مردم از کتابخوانی و فرهنگ مطالعه، بیماری خطرناک و مزمنی است که اساسا قرار نبوده و نیست دوای دردش این دور همی یکروزه باشد. اصلا چنین چیزی شدنی نیست که یک یا حتی چند اتفاق بتواند این معضل را ریشهکن کند؛ بلکه همین حرکتهای کوچک، روشن و امیدبخش است که میتواند تبدیل به یک جریان شود و آرامآرام انس و الفت عامه مردم با کتاب را برقرار کند. این است که سطحی و شعاری شمردن این اتفاق، جز خاموش کردن همین شعلههای کوچک، پیامد دیگری ندارد. به گمان من باید به همین دورهمیها و ابتکارهای مشابه دل بست تا بهمرور« قباحت »کتاب شکسته شود و هیچکس در تاکسی و اتوبوس مستوجب اخم دیگران و در چاله افتادن نباشد!
البته که اینها حدس و گمانهای من است درباره رفتار عصبی و فرساینده راننده. اما اگر درست حدس زده باشم، چرا باید واکنش او به کتابخوانی من اینگونه باشد؟ چرا کسی که در هیاهوی روزمرگیها کتاب میخواند، حتما آدم شکمسیرِ بیدغدغهای است؟ شاید چون اینقدر کتاب از دست و دسترس مردم دور شده و اینقدر فشارهای زندگی افزایش پیدا کرده که خواندن کتاب، چیزی جز یک رفتار تجملی و تزئینی به نظر نمیرسد. اما اگر دوست راننده ما دقت میکرد میدید که من دارم در یک وقت مرده کتاب میخوانم و متاسفانه آنقدر فراغ بال ندارم که بتوانم وقتی مجزا به کتابخوانی اختصاص بدهم. حالا قصدم دفاع از خودم یا توجیه رفتار آن راننده خسته و بیحوصله نیست. بلکه میخواهم پدیده غمانگیز و عجیبی را شرح بدهم که همان «قبح کتاب» است. این که تا کسی در جاهای عمومی و اتوبوس و... کتاب به دست میگیرد دیگران طوری نگاهش میکنند که انگار همین لحظه از مریخ آمده است!
با وجود چنین وضعیتی است که جمع شدن اصحاب فرهنگ به دعوت احمد مسجدجامعی در کتابفروشیها و رو در رو شدن آنها با مخاطبانشان میتواند گام کوچکی برای شکستن این قبح باشد. چون وقتی آدمی که اهل سیاست و مدیریت است با چهرههای فرهنگی همراه میشود و در کتابفروشیها کتاب به دست میگیرد، دارد این پیام روشن را میدهد که کتاب، چیز ترسناکی نیست، خواننده و مخاطبش هم از فضا نیامده و الزاما آدم مرفه و بیدغدغهای نیست. این پیام را هم میدهد که میتوان کار و زندگی و مسوولیتهای سنگین داشت و در عین حال با کتاب هم رفیق بود. بعد هم ابتکار ارزنده مسجدجامعی نشان میدهد که اقلیت کتابخوان جامعه حداقل در محدوده قدرت خود، یعنی کتابفروشیها، میتوانند اکثریت باشند و طبیعی است که این اکثریت میتواند تاثیرش را به فراتر از مرزهای خود بگذارد و به دیگرانی که کتاب را از زندگی خود حذف کردهاند، ارزش و اهمیت آن را یادآور شود. با این همه در قبال این اتفاق قشنگ، موضعگیریهای مخالفتآمیزی هم شد. مثلا دوست داستاننویسی در فضای مجازی نوشته بود که «خودمان را فریب ندهیم، جمع شدن در کتابفروشیها در روز پنجشنبه دوای درد دوری مردم از کتابخوانی و فرهنگ مطالعه نیست، شاید مرهم مختصری برای کتابفروشان باشد آن هم در این حد که چندتایی کتاب بیشتر بفروشند اما قطعاکاری سطحی و شعاری است.»
اما این دوست، فراموش کرده که دوری مردم از کتابخوانی و فرهنگ مطالعه، بیماری خطرناک و مزمنی است که اساسا قرار نبوده و نیست دوای دردش این دور همی یکروزه باشد. اصلا چنین چیزی شدنی نیست که یک یا حتی چند اتفاق بتواند این معضل را ریشهکن کند؛ بلکه همین حرکتهای کوچک، روشن و امیدبخش است که میتواند تبدیل به یک جریان شود و آرامآرام انس و الفت عامه مردم با کتاب را برقرار کند. این است که سطحی و شعاری شمردن این اتفاق، جز خاموش کردن همین شعلههای کوچک، پیامد دیگری ندارد. به گمان من باید به همین دورهمیها و ابتکارهای مشابه دل بست تا بهمرور« قباحت »کتاب شکسته شود و هیچکس در تاکسی و اتوبوس مستوجب اخم دیگران و در چاله افتادن نباشد!
ارسال نظر