گزارش اختصاصی دنیایاقتصاد از ۱۰ سالگی «بم» و کودکان همزاد بم جدید
متولد پنج دی!
این گزارش به زندگی کودکانی میپردازد که روز پنجم دی ماه ۸۲ و در میانه آوار و مرگ و در وانفسای چشم فروبستن هزاران نفر از زندگی، چشم به جهان گشودهاند: ۱۰ سال بعد از روزی که جهان از فاجعهای عظیم در بم خبردار شد و نگاهها به سمت شهر آرام خفته بر کرانه کویر برگشت، جمعه روزی دیگر به بم برمیگردیم. جاده حالا سینهای فراختر دارد که در آن روزها و این سالها، کم شاهد سوگ وسوگواری نبوده است. از هیاهوی آن صبح قیامتگون اما، خبری نیست، از وانتها و سواریهایی که هرکدام تا راه داشت زخمی و مصدومانی با خود داشتند که به میانه راه نرسیده، بعضیهاشان جان باخته بودند.
این گزارش به زندگی کودکانی میپردازد که روز پنجم دی ماه 82 و در میانه آوار و مرگ و در وانفسای چشم فروبستن هزاران نفر از زندگی، چشم به جهان گشودهاند:
10 سال بعد از روزی که جهان از فاجعهای عظیم در بم خبردار شد و نگاهها به سمت شهر آرام خفته بر کرانه کویر برگشت، جمعه روزی دیگر به بم برمیگردیم. جاده حالا سینهای فراختر دارد که در آن روزها و این سالها، کم شاهد سوگ وسوگواری نبوده است. از هیاهوی آن صبح قیامتگون اما، خبری نیست، از وانتها و سواریهایی که هرکدام تا راه داشت زخمی و مصدومانی با خود داشتند که به میانه راه نرسیده، بعضیهاشان جان باخته بودند. از رانندههایی که رنگ به رخسار نداشتند و تا به خود آمده بودند، شده بودند نعش کش چندین و چند نفر از پارههای تن خودشان. جاده آن روز، در تسخیر مرگ بود و تا در شمار اولین خبرنگاران داخلی به بم رسیدیم جان بر لب شدیم و باورمان نبود آرامش بم به لحظهای به باد رفته باشد...pic1
تصویر اول: به بم که رسیدیم از شهر هیچ نمانده بود جز خرابهای که صدای نالههای خفیفی از گوشه و کنار آن بلند بود. خبری دردناک از طریق رسانهها به سراسر جهان مخابره شد. بم به کام مرگ فرورفت و اولین گزارشی که منتشر کردم را همچنان به خاطر دارم: «بم، شهر کم رفت و آمدی که به واسطه ارگ تاریخیاش، آوازهای جهانی داشت، آرام بر کرانه کویر خفته بود. خروسخوان و گرگ و میش صبح نوید آغاز روزی دیگر را میداد. ساعت پنج و نیم صبح اما بم دیگر هیچ شباهتی با روزهای گذشتهاش نداشت. از آن شهر آرام در آن صبح آرام، فقط غریو ضجه و ناله و گریه بود که گوش فلک را کر میکرد. بم ترانه غم، ساز کرده بود و آبادانیاش را به ویرانی سپرده بود. روایت بم، روایتسوزی است که بر خرابههای شهر ویرانشده میوزد و کاوشگرانی که دیوارها و سقفهای فروریخته را کنار میزنند تا........بم به ماتمسرایی بزرگ تبدیل شده است.»
تصویر دوم: ۱۰ سال زمان کمی نیست برای ساختن بم که البته ساختن بم به برافراشتن دوباره سقف و دیوارهای شهر و برج و باروهای ارگ خلاصه نمیشود و ۱۰ سال زمان کافی است برای اینکه در کنار همه بهسازیهای محیط زندگی در بم، به بازسازی روح و روان آدمهایی پرداخته شود که مهلکترین ضربهها را از آن واقعه عظیم خوردهاند و هنوز که هنوز است به زندگی باز نگشتهاند. بر زخمهای بم در این سالها نه مرهم که سرپوش گذاشته شده و باز بهخاطر دارم تیتر گزارش اولین سال تحویل پس از زلزله را که «بهار به بم نرسیده است!». ادامه این گزارش را که بخوانید درمییابید که با وجود گذشت ۱۰ سال هم، وحشت زلزله و کابوس آوار در خانوادههای بمی تا چه اندازه پررنگ است.
به چشم خود دیدیم و باور کردیم که ۱۰ سال بعد از زلزله هم میشود در کانکس زندگی کرد و از زندگی زیر سقفهای آراسته، فراری بود تا اندکی آرامش داشته باشی، میشود صبح تا شب رنگ مادر را ندید و دل خوش بود که مادر جدا از اعضای خانواده و در کانکس کوچکی در گوشه حیاط با بیماریهای جسمی و روانی خود روزگار میگذراند؛ رنجهایی که میراث همان حادثه هولناک است. میشود ۱۰ ساله باشی و بیماری به جانت افتاده باشد و کسی هم نباشد که به فکر درمانت باشد، پدر در اعتیاد خود غرق باشد و مادر بعد از زلزله طلاق گرفته باشد و رهایت کرده باشد به امان خدا. خیلی چیزها میشود و امکان دارد که در بم فراموش شده که رسانهها کارش (بازسازیاش) را تمام شده میدانند، میتوانی آنها را ببینی و بشنوی. کار بم تمام شده نیست اگر فقط و فقط، ساختن خانههای پنجاه و شصت متری و برافراشتن دیوارهایی که دردها را بپوشاند، مدنظر نباشد و کار بم تمامشده است اگر به همین رویه و روال ۱۰ ساله به روی این همه درد و زخم چشم ببندیم. همین یکی دو ماه پیش بود که نماینده بم در مجلس میگفت: بم دارد میسوزد و میسازد و بمیها آبروداری میکنند...
و ما باور نکردیم تا به چشم خود دیدیم.
تصویر سوم: تنها تصور کنید شهری با خاک یکسان شده باشد و هزاران نفر به کام مرگ فرورفته باشند و با پریشانی تمام در میان آن همه آوار و حیرت که در افق دیدت تا چشم کار میکند، جنازه باشد و آوار. شبح مرگ را ببینی که غوغایی در شهر هزاران ساله برپا کرده و در آن میان خبر از تولد کودکی بشنوی که بیخبر از قیامت به پا شده و آن همه قامت به خاک خفته، چشم به جهان گشوده است. گزارش مخابره شده آن روز خبرنگاری که مات و متحیر خیابانهای غبارآلود شهر را از شرق به غرب و شمال به جنوب میپیمود تا روایتگر و تصویرگری حال و روز هم استانیهایش در بم باشد هم به یاد دارم که« زندگی از میان ویرانههای بم شکوفه زد و سحرگاه پنجم وششم دی ماه، گریههای سه کودک تازه متولد شده، سکوت مرگبار حاکم بر ویرانههای بم را در هم شکست و نوید بخش آغاز دوباره زندگی در شهر مصیبت زده شد»...pic۲
تصویر چهارم: صبح پنجشنبه ۵ دیماه ۸۲ ساعت که از پنج و نیم گذشت دنیا روی سر بم خراب شد و حالا مژگان صابری، مادری که انتظار تولد فرزندش درهمین یکی دو روزه را میکشید زیر خرواری از آوار مانده و سنگینی آوار را روی شکم خود هم احساس میکند، اما وقتی خدا بخواهد حتما مادر و فرزند میتوانند ازآن شرایط دشوار هم نجات یابند و در مورد مژگان صابری اینگونه شد، هرچند صبوری بر آن ثانیههای دشوار هم کاری است که از هرکسی برنمیآید.
در تمام این سالها گزارش تولد آن ولادتهای ظاهرا نابهنگام و بیموقع آن روزها و آن شرایط در خاطرم مانده بود و فرصتی را میجستم تا بتوانم، سراغی از کودکانی بگیرم که پا به پای بم جدید و ۱۰ ساله امروز قد کشیدند. ده سالگی حادثه بم که رسید عزم جزم کردیم به مقصد بم و با یاری «سروش درویشی» عزیز و هنرمند، نام و نشان آنها را یافتیم. میخواستم با تصویر کردن زندگی آنها، شرایط امروز بم را دریابم. مگر نه اینکه آنها آیینه امروز و فردای بم هستند و روزشمار زندگیشان، روزشمار تولد و تحول بم جدید و نوپا نیز هست.
گزارش زندگی محمد اسماعیلی نسب متولد ۵ دی ۸۲، فاطمه خاکی زاده متولد ۵دی ۸۲ و محمد صالح «الف». متولد ۵ دی ۸۲ را میخوانید، کودکانی که میتوان آنها را فرشته نجات مادران و خانوادههایشان ازگرداب حادثه بم تصور کرد یا حادثه بم را به زعم اطرافیان برخیشان نتیجه پاقدم آنها دانست!
تصویر پنجم: « محمد اسماعیلی نسب، ده ساله. کلاس چهارم. پنجم دی به دنیا آمدهام» محمد در جمع خانواده و در کنار مادرش پیش روی ما نشسته. کودکان بمی که دراین سال متولد شدند و رشد کردند، زود بزرگ شدهاند و تصویری واقعیتر و فراتر از سنشان از خیلی چیزها دارند، آنجا که محمد در حضور پدر وپدربزرگش میگوید: «زلزله بم خیلی رنجآور بود» وچنان این جمله را ادا میکند که گویی چندین و چند سال تجربه زندگی را از سر گذرانده است.
مژگان صابری مادر محمد که چندین ساعت را در روزی که محمد در پایان همان روز به دنیا آمده زیر آوار گذرانده از شرایط دشواری میگوید که آتش چراغ روشن کنارش درزیر آوار پاهایش را به آتش کشیده بود، اما کاری از دستش برنمیآمد و امروز یکی از پاهایش را از دست داده و پای دیگرش هم آثار و عوارض سوختگی آن روز و پیوند پوست را هنوز با خود دارد.
مادر از آن روز میگوید که: «خانه، کاملا خراب شد. شهادتین خودم را گفته بودم، اما چند ساعت بعد مرا و دختر و همسرم را نجات دادند و دختر کوچکم تا شب زیر آوار بود».
مادر میگوید: در آن لحظات فقط به بچه هایم فکر میکردم و به جنینی که با خود داشتم و سنگی که روی شکمم افتاده بود. دخترم صدایم میزد اما کاری از من برنمیآمد.
محمد از شنیدههایش در این سالها میگوید: مادرم برای من فداکاری کرد........ خواهرم تا شب زیر آوار بود.
اکبر اسماعیلی نسب پدر خانواده از شب قبل از زلزله و زمین لرزههای مداوم میگوید. وی میگوید: برنامه روز جمعه مان آماده شدن برای انتقال همسرم به بیمارستان برای زایمان بود. نگران زمین لرزهها هم نبودیم و تصورمان این بود که به خاطر وجود چاههای زیاد در اطراف بم، اگر هم زلزله بیاید، خرابی به بار نمیآورد.
مهدیه خواهر کوچکتر میگوید: نه ساله بودم و وقتی از زیر آوار بیرون آمدم فکر میکردم فقط خانه ما خراب شده است و محدثه خواهر بزرگتر میگوید: زیر آوار مانده بودم و نمیتوانستم حتی داد بزنم چون دهنم با خاک پر میشد تا اینکه از روی انگشت پایم که از زیر آوار بیرون مانده
بود، دیده شدم و نجات یافتم. قدرت خدا را در آن زمان دیدم.
پدر میگوید: مادر محمد را به بیمارستان رسانده بودند و من هم در بیمارستان به هوش آمدم اما محمد وقتی به دنیا آمد هیچ لباسی برای او نداشتیم.
مادر میگوید: پا قدم محمد بود که ما هنوز زنده ماندهایم. اگر فرشتهها دور و بر پسرم نبودند ما هم زنده نمانده بودیم. سنگ بزرگی روی شکم من افتاده بود و فقط به معجزه میماند زنده ماندن من و محمد. به محمد هیچ آسیبی نرسید. دکترها میگفتند شاید بزرگ که شد مشکل پیدا کند اما خدا را شکر الان شاگرد اول کلاس هست.
محمد حرف مادر را ادامه میدهد و میگوید: من خوشحالم که همه خانوادهام زنده و سالم هستند و مامانم را هم خیلی دوست دارم.
رخساره خانم اکبری مادربزرگ محمد هم به جمع ما اضافه میشود. هنوز روی دل مادربزرگ خانواده مانده که چرا اجازه نداد روز پیش از زلزله دخترش که جان خود را پنجم دی از دست داد حرف بزند، وقتی اصرار داشت داستان خوابش را برای مادر بگوید. رخساره خانم میگوید: چندین وچندبار دخترم خواست خواب شب قبل از زلزله رابرایم تعریف کند اما اجازه ندادم و گفتم به دلت بد راه نده.
میگوید: دخترم میگفت مادر خوابی برای خودم وخواهرم دیده ام که اگر برایت تعریف کنم همین الان دست ما را میگیری و برای همیشه از این شهر میرویم و به اینجا که میرسید اجازه نمیدادم ادامه بدهد.
مادربزرگ میگوید: هنوز و در تمام این سالها به این فکر میکنم که شاید اگر گذاشته بودم خوابش را تعریف کند.
محمد باز هم وارد گفتوگوی ما میشود: هر سال پنجم دی ماه و روز تولدم ازاین ناراحتم که همه به بهشت زهرا میروند و کسی در خانه باقی نمیماند.
محمد برای آیندهاش از همین حالا برنامه دارد و میخواهد پلیس شود. پدر محمد از مشکلات مردم و بدهیهای بانکی آنها که ده سال بعد از زلزله هنوز هم سرجایش است میگوید و میگوید زندگی برای کسانی که دار و ندارشان زیر آوار ماند، شرایط دشواری پیدا کرده است.
میگوید: بم الان به ظاهر زیباتر و مستحکمتر شده اما از صفای گذشته مردم و نزدیکی و همدلی سالهای پیش از زلزله خبری نیست.
مادر محمد میگوید: الان امید به زندگی در بم خیلی کم است. فاصله مردم با هم خیلی زیاد شده است. بیشتر مردم هنوز هم عصبی هستند و هیچکس در بم شاد نیست.
پدر محمد میگوید: حاضر بودم تمام عمر کارگری کنم اما همسرم این وضعیت را نداشته باشد.محمد چشم به مادر دوخته و رنجهای مادر را در ذهنش مرور میکند و نگاهی به پای مصنوعی مادر میاندازد و میگوید: زلزله برای مردم بم و بروات و اطراف درد وبلا آورد. و من متعجب ماندهام از اینکه او قصه بلند رنج بم را نشنیده و ندیده؛ اما آن را در نگاه پدر و مادرش میخواند و با تمام وجود لمس میکند.
محمد میداند ده سال زندگی مادرش درون کانکسی که گوشه حیاط دارند یعنی چه و چرا مادرش بعد از گذشت یک دهه هنوز هم حاضر نیست زیر سقف خانه جدیدشان باشد و مادر میگوید ده سال گذشته اما کانکس هنوز جزئی از زندگی مردم بم است.
محمد میگوید: مادرم برای من فداکاری کرد و آنچه را که در مورد واژههای «بم»، «زلزله»، «۵ دی»، «مادر»، «آینده»، به ذهنش میآید، برای ما مینویسد.
پدر محمد میگوید: بم فراموش شده؛ اما مردم همچنان بامشکلات بسیاری روبهرو هستند. میگوید: کاش میشد به همان بم قدیم برگردیم.
همه اعضای خانواده اسماعیلی نسب معتقدند زلزله آنها را به خدا نزدیکتر کرده و الان قدر همدیگر را خیلی بیشتر میدانند.
پدر محمد میگوید: ده سال که سهل است تا سالهای سال هم به محض پخش تصویری از بم در تلویزیون، داغ دل همه ما تازه میشود و آوار غم روی دلمان مینشیند.
محمد این حرفها را میشنود و در نگاهش غمی پنهان دارد. محمد دوست ندارد مادرش را در این شرایط دردآور جسمی و روحی ببیند، محمد دوست ندارد پدرش را در این شرایط سخت کاری ببیند. محمد همزاد بم جدید و متولد ۵ دی ۸۲ است.
بم - بلوار امیرکبیر
پدر شصت ساله فاطمه خاکیزاده در را به رویمان باز میکند. فاطمه خاکی زاده، ده ساله. متولد ۵ دی. پدر بازنشسته علوم پزشکی است. حالا خانهای نوساز دارد، ۸۵ متر.اما زیر سقف خانه، شادی نیست آنچنانکه باید. همسرش که مادر فاطمه باشد بازهم در کانکس جدا از خانواده با بیماری جسمی وروحی دست وپنجه نرم میکند. دو پسر بیکار دارد و فاطمه که کلاس چهارم است. صبح زلزله را در خاطراتش مرور میکند: خانواده و فامیل زیر آوار بودند و همسرم درد زایمان داشت. از آوار که رها شدیم درمسیر خیابان امام که پر از جنازه بود به دنبال دکتر بودیم. ۵۲ نفر از اطرافیان و فامیل در زلزله از دست رفتند.
میپرسم چه حسی دارد اینکه آدم شب بخوابد و صبح ببیند ۵۲ نفر از خانواده و عزیزان و اطرافیانش جان باختهاند و میگوید: سنگین است، همین.
میگوید این ده سال برای بمیها بد گذشت. بم دیگر شاد نیست؛ اما خدا را شکر میکنیم. به فکر فرو میرود، مکثی میکند و ادامه میدهد: بمیهای اصیل خیلی کم شدهاند؛ اما جمعیت شهر که از گوشه و کنار کشور آمدهاند به بم و همینجا ازدواج کردهاند و ماندهاند و جمعیت بم بیشتر از قبل شده است.میگوید: مردم مشکل دارند و برای مشکلات روحی مردم و عواقب اجتماعی زلزله چارهاندیشی نشده است. تاکید دارد که تحت هر شرایطی ماندن در بم را به رفتن به هر کجای دیگر ترجیح میدهد.
فاطمه ده ساله تمام این مدت ساکت به حرفهای ما و پدرش گوش میدهد و آرام است و متفکر.pic۳
«فاطمه خاکی زاده هستم. متولد ۵دی ۸۲. کلاس چهارم مدرسه عباس صیادی زاده». از فاطمه میپرسم ۵ دی روز خوبی است یا بدی و میگوید: روز بدی است؛ چون خیلیها از دنیا رفتند و روز خوبی است چون من به دنیا آمدم!
فاطمه دوست ندارد در ۵ دی، جشن تولد بگیرد. سراغ مادر را از فاطمه میگیریم و میگوید: مادرم در کانکس داخل حیاط است و با تومور مغزی دست و پنجه نرم میکند. فاطمه هم برای آیندهاش که آینده بم است، برنامه دارد. فاطمه خاکی زاده میخواهد درآینده معلم شود. مقابل واژه «بم» برایمان مینویسد: «من بم را دوست دارم و برای بم آیندهای خوب میسازم و درمقابل واژه «زلزله» مینویسد: «زلزله بد است، اما خواست خدا بود.»pic۴
فاطمه میگوید: میخواهم معلم شوم وبه بچههای بم درس بدهم تا در آینده افرادی مفید باشند.
فاطمه شاهد مشکلات مادر است و میگوید به مادرش تا بتواند کمک میکند که خسته نشود.
فاطمه حرفها و خاطرات پدر را هر روز در ذهن خود مرور میکند. فاطمه هم خیلی بیشتر از سنش میفهمد و این را در گفتهها و رفتارش نشان میدهد. فاطمه متولد ۵ دی ۸۲ است.
سومین متولد ۵ دی ۸۲
pic۵
محمد صالح «الف» هم متولد ۵ دی ۸۲ است. محمد صالح دردآورترین داستان این سه متولد ۵ دی را داشت. محمد صالح بیمار بود، پدرش معتاد، مادرش طلاق گرفته بود و محمد صالح ده ساله و ابوالفضل ۶ ساله را به امان خدا رها کرده بود. محمد صالح هیچکس را نداشت!. او حتی کسی را ندارد که او را به دوا و دکتر ببرد تا بیماریاش پیشرفت نکند. حرفهای محمد صالح را که میشنوم واز محمد صالح که مینویسم دلم از همه دنیا میگیرد. محمد صالح آیینه زخمهایی از بم است که بر آنها به جای مرهم، سرپوش گذاشته شده. پدر محمد صالح در اتاقکی بر ویرانههای یک خانه باغ به اعتیاد خودش مشغول است. با محمدصالح و ابوالفضل برادرش که در تمام مدت باهم بودند به دیدن ارگ قدیم بم میرویم. محمد صالح میگوید: دوست دارد خوب بشود و سلامتیاش را به دست آورد، دوست دارد خانوادهشان با هم باشند و دوست دارد همه چیز داشته باشد.
حرفهای محمد صالح را همه آنها که میگویند بم ساخته شده، باید بشنوند. باید بشنوند و کاری کنند که بهار شادی و امید به بم و به محمدصالح و هم سن و سالهایش برسد. محمد صالح همزاد بم جدید است. محمد صالح آیندهساز بم است.
محمد صالح متولد ۵ دی ۸۲ است!...
ارسال نظر