آدم‌های شاد، آدم‌های ناشاد
محسن آزموده معمولا در رتبه‌بندی‌ها «جنگ و صلح» تولستوی را بر صدر آثار او و بلکه تاریخ رمان می‌نشانند، به سختی بتوان در این داوری تردید کرد، به‌ویژه با نظر به شاخص‌هایی که بر اساس آنها چنین انتخابی صورت می‌پذیرد، اما اگر «مرگ ایوان ایلیچ» را بتوان شخصی‌ترین اثر تولستوی (یا چنانکه اخیرا می‌نویسند تالستوی) خواند، بی‌تردید می‌توان «آناکارنینا» را پرشورترین اثر او خواند. شاهکاری که با این سطرها آغاز می‌شود:‌ »خانواده‌های خوشبخت همه شبیه یکدیگرند؛ هر خانواده ناشادی، به سیاق خودش ناشاد است». در این ترجمه از برگردان انگلیسی کتاب، happy را یک بار شاد(در ترجمه unhappy) و بار دیگر خوشبخت ترجمه کردیم. مترجمان حرفه‌ای جدید نیز happiness را خوشبختی ترجمه کرده‌اند، در ترجمه‌های قدیمی‌تر لفظ سعادت را به‌کار می‌بردند، تعبیری که به خاطر بار فرهنگی‌اش و سنت دینی و فلسفی‌ای که از آن بر آمده بود، سویه‌ای معادشناختی(eschatological) یا دست کم حکمی داشت، برخلاف خوشبختی که گذشته از رواجش در گفتارهای روزمره، معنایی عرفی‌تر دارد یا شادمانی که لحظه‌ای، جسمانی و روان‌شناختی‌تر است.
بازگردیم به عبارت آغازین شاهکار تولستوی، منتها با یک تقلیل. بحث ما درباره خوشبختی است. مفهومی که تولستوی در آغاز رمان به عنوان صفت یک خانواده به‌کار می‌برد، با توجه به رمان شاید تاکیدی باشد بر اینکه خوشبختی یا بدبختی در بستر یک جماعت رخ می‌دهند. آناکارنینا بدبخت می‌شود، چون مناسبات خانوادگی را زیر پا می‌گذارد، لوین خوشبخت می‌شود، چون پس از فراز و نشیب‌های فراوان به آغوش جماعت(خانواده) بازمی‌گردد. اما آیا به راستی لوین خوشبخت می‌شود؟ آیا خانواده خوشبخت وجود دارد؟ وقتی می‌گوییم خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگر هستند، به وجود چه ویژگی‌هایی در آنها اشاره داریم؟ آیا برای اینکه یک خانواده در جرگه خوشبخت‌ها در آید، لازم است که سطح اقتصادی مناسبی داشته باشد؟ آیا به آن نیاز هست که به لحاظ فرهنگی غنی باشد؟ آیا آرامش کفایت می‌کند؟ آیا آرامش را می‌توان تعریف کرد؟ آیا در یک خانواده متشکل از یک زوج تحصیلکرده با سطح درآمد مکفی (و نه الزاما خیلی بالا) که کتاب می‌خوانند و نسبت به مسائل فرهنگی بی‌تفاوت نیستند و فرزندی ندارند که آرامش ظاهری شان را مختل سازد، خوشبختی جریان دارد؟ آناکارنینا آیا در خانواده‌ای چنین زندگی نمی‌کرد؟ آیا خوشبخت بود؟ آیا یک خانواده کارگری با ۶ فرزند و درآمدی بارها کمتر خوشبخت نمی‌تواند باشد؟ حالت مفروض دیگر این است که ۲ خانواده مزبور هر ۲ اعلام کنند خوشبخت هستند. در این صورت چه چیز میان آنها مشترک است؟ این یعنی همان پرسش محتوم: خوشبختی چیست؟
یک زمانی خوشبختی را در معنایی روان‌شناختی به مثابه یک حالت ذهنی (state of mind) در نظر می‌گیریم. در این حالت ممکن است فردی کم‌درآمد یا دچار معلولیت‌های شدید جسمی یا گرفتار در وضعیتی ناگوار (مثلا زلزله زده یا بیمار یا فردی که یکی از نزدیکترین اعضای خانواده‌اش دچار چنین وضعیت‌هایی هستند) یا دچار ابتذال هر روزه و فقر شدید فرهنگی یا دچار جهل مرکب یا... باشد، اما خودش ادعا کند که نه تنها خوشبخت است که خوشبخت‌ترین فرد بشر است، در این معنا خوشبختی به سادگی به معنای آرامش (tranquility) و رضایت (satisfaction) است، با تمام ابهاماتی که این تعابیر دارند و به صورت ذهنی (mental یا در یک معنای خاص subjective) و فردی (individual) و جزئی (particular) و شخصی (personal) تعریف می‌شوند. در این معنا ممکن است خوشبختی امری ارزشمند تلقی نشود، چنان‌که ممکن است فردی ادعا کند که خوشبخت کسانی هستند که ناآگاهند و کسانی که بیشتر می‌فهمند یا می‌دانند، ناشادند اما گاهی خوشبختی را به عنوان «خوش بودن» یا «خوب بودن» (well being) در نظر می‌گیریم، در این معنا می‌توان گفت زندگی شادمانه یا حیات سعادتمند، آن زندگی‌ای است که ارزشمند (valuable) باشد. با این تفاوت ظریف شاید بتوان معیارهایی عینی (objective)، جمعی (collective) و عمومی یا کلی (universal) برای خوشبختی یافت. برای نمونه یکی از محققان معاصر سه ویژگی برای زندگی سعادتمند بر شمرده است: نخست آن زندگی که در آن فرد بیشترین لذت را برای شخص خودش ببرد (نوعی زندگی خودمدارانه-لذت‌مدارانه)، دوم آن زندگی که در آن فرد خیرش به دیگران برسد (از رنج آنها بکاهد) و سوم آنکه توجیهی برای آن زندگی داشته باشد (معنای زندگی روشن باشد). حتی اگر در دو ویژگی نخست (معنای لذت یا خوبی کردن به دیگران) بگذریم و آن را دارای معنایی عینی و ملموس (concrete) بدانیم، باز درباره بخش سوم می‌توان مناقشه کرد. زندگی چه وقت موجه است؟ آیا این معنا عقلانی است یا غیرعقلانی؟ آیا این معنا حال (درون‌ماندگار immanent) است یا متعال؟ معنای زندگی از کجا حاصل می‌شود؟
می‌بینیم که باز تعریف خوشبختی دشوار می‌شود. شاید به‌دلیل همین دشواری‌ها است که کانت می‌نویسد: «انسان‌ها نمی‌توانند هیچ مفهوم معین و قاطعی را درباره سر جمع ارضای همه تمایلاتی که خوشبختی نامیده می‌شوند شکل دهند» یا «متاسفانه مفهوم خوشبختی چنان عدم قطعیتی دارد که هرچند هر کسی دلش می‌خواهد به خوشبختی برسد، اما هرگز نمی‌تواند قاطعانه و به شکلی منسجم بگوید که واقعا آرزومند و خواهان چیست». اما هرچند روشن کردن معنای خوشبختی در معنایی عام و نشان دادن مصادیق آن دشوار است، گفتن اینکه بدبختی چیست یا لااقل ترسیم وضعیت‌های بدبختانه ممکن است. این کاری است که تولستوی در آناکارنینا صورت می‌دهد. به تعبیر روشن‌تر او در عبارت‌های آغازین رمان سترگش نمی‌خواهد بگوید که معنای محصل و دقیقی از خوشبختی در آستین دارد و تنها به همین بیان کلی اکتفا می‌کند که درباره همه آنها که خوشبختند، می‌توان گفت خوشبختند، چون لااقل خودشان چنین می‌پندارند، اما گونه‌های بدبختی متفاوت‌اند، رمان را می‌توان از این حیث بسط چنین حکمی خواند که در راس آن بدبختی آنا است، زنی که به ظاهر در اوج خوشبختی زندگی می‌کند، خودش پس از چندی فکر می‌کند که هیچ گاه خوشبخت نبوده و این عشق ورونسکی جوان و زیباست که او را خوشبخت می‌کند، اما تا پایان رمان در می‌یابد که گویا اساسا خوشبختی دست کم در این دنیا به دست آمدنی نیست، چنان‌که پدر در «هشت و نیم»(فللینی) به گوئیدوی سرگشته می‌گوید.