گزارش سفر به پاکستان- بخش نخست
سرزمین غذاهای تند و ماشینهای رنگارنگ
مائده کاووسی sky_maedeh@yahoo. com تا به حال شده یک کشور را گوگل کنید یعنی دقیقا هیچی دربارهاش ندانید؟ چیزی که از پاکستان فکر میکردم این بود: خاک، نا امنی، مردهایی با لباسهای بلند کرم و سفید و طوسی، اسلحه و خشخاش. درباره زنها و دیگر جنبههایی که یک کشور میتوانست داشته باشد هیچ نمیدانستم. چیزی که از ویکی پدیا پیدا کردم: کشوری اسلامی (یعنی هرچه دوست داشته باشم میتوانم بخورم)، بدون قانون خاصی برای پوشش زنان (خوب، برای من که خیلی فرقی نمیکرد)، البته زنان بهتر است در اجتماع از شال استفاده کنند (نه اینکه روی موهایشان بگذارند، فقط دورخود داشته باشند) و اینکه سیستم حکومتی جمهوری است (حیف شد، کاخ سلطنتی نمیبینم).
مائده کاووسی sky_maedeh@yahoo.com تا به حال شده یک کشور را گوگل کنید یعنی دقیقا هیچی دربارهاش ندانید؟ چیزی که از پاکستان فکر میکردم این بود: خاک، نا امنی، مردهایی با لباسهای بلند کرم و سفید و طوسی، اسلحه و خشخاش. درباره زنها و دیگر جنبههایی که یک کشور میتوانست داشته باشد هیچ نمیدانستم.
چیزی که از ویکی پدیا پیدا کردم: کشوری اسلامی (یعنی هرچه دوست داشته باشم میتوانم بخورم)، بدون قانون خاصی برای پوشش زنان (خوب، برای من که خیلی فرقی نمیکرد)، البته زنان بهتر است در اجتماع از شال استفاده کنند (نه اینکه روی موهایشان بگذارند، فقط دورخود داشته باشند) و اینکه سیستم حکومتی جمهوری است (حیف شد، کاخ سلطنتی نمیبینم).چون ویزا را دو روز قبل پرواز گرفته بودیم و هنوز بلیت نداشتیم خیلی اضطرابآور بود. مشکل اصلی تعلل خودمان بود. ایران ایر هم سیستم خود را بسته بود و بلیتی برای خرید نبود. بهترین خط هوایی هم هما بود که بعدها فهمیدیم فقط یک روز در هفته پرواز دارد. یعنی ۱ هفته کامل در پاکستان!!! خدایا من چکار کنم یک هفته؟ کتابی که برای خواندن در این سفر خریده بودم (منگی، اثر ژوئل اگولف. ترجمه: اصغر نوری) فقط ۲۰۰ صفحه بود. برای همین رمانی که تا نصفه خوانده بودم را هم برداشتم. با خود گفتم کاری که نمیتوانم بکنم، حداقل کتاب بخوانم. بلیت بالاخره خریداری شد و تاکسی فرودگاه هماهنگ و ما ۴ صبح عازم شدیم.
پنجشنبه
۵ صبح فرودگاه بودیم، پرواز ۶:۴۰ بود. از در فرودگاه نمیشد داخل شد زیرا صف مسافران خروجی تا دم در آمده بود! بعد از انجام کارهای پرواز به بخش انتظار سوار شدن به هواپیما رفتیم. مسافران کراچی به جز ۳ نفر همه پاکستانی بودند؛ مردمیمظلوم و ساکت. هواپیما که بلند شد همه صلوات فرستادند. از بالا فقط کوه دیده میشد؛ کوههای منفرد و ناهمواریهای خاکی به ویژه زمانی که از افغانستان رد میشدیم. ۱۱ صبح به فرودگاه کراچی رسیدیم. از فرودگاه که بیرون آمدیم، زمین از گلبرگ پوشیده بود و مردم با بستههای گل منتظر بودند. برخلاف تصورات من پاکستان زیبا، آرام، سرسبز و رنگ وارنگ بود و طبیعتی مشابه کیش داشت. هوا بهاری و ملایم و ماشینها قدیمیو کوچک بودند. اتوبوسهای رنگارنگ با طرحهای جالب و نقاشی و غیره در خیابانها به چشم میخورد و روی همه ماشینهای بزرگ نقاشی کرده بودند. موتورها و سه چرخهها همه جا دیده میشدند، زنها هم ترک موتور مینشستند فقط تفاوتی که با ایران داشت کج نشستن زنان بود؛ مثل کنتسهای انگلیسی که بر روی اسب، کج سوار میشوند. مردها تفاوتی با تصورات من نداشتند اما پسرها خیلی شبیه پسرهای ایرانی بودند تنها
پوست تیرهتری داشتند و لباسهای بلند میپوشیدند. البته کسانی که از شلوار جین و بلوز استفاده می کردند هم زیاد بودند. مردها اما خاص خود پاکستان بودند؛ شبیه مردان بلوچ و هرمزگانی ایران. ساختار خیابانها خوب طراحی شده بود اما بسیار کثیف بودند. گرچه ساختمانهای آپارتمانی کهنه، خراب و کثیف زیادی به چشم می خورد اما در کنار آن خانههای ویلایی که وجود داشت نیز در نوع خود کم نظیر بودند و من در کمتر جایی مشابه آن را دیده بودم؛ به نظر من فقط در کشورهای عربی چنین خانههایی پیدا میشد. نکته جالبی که در پاکستان با آن مواجه شدم حضور اندک زنان در نماز جماعت بود. به گفته افرادی که از آنها در این باره پرسیدم زنها در پاکستان معمولا نماز جماعت نمیخوانند و فقط یک مسجد جماعت برای آنها وجود دارد. غذاهای پاکستانی از دیگر جاذبههای پاکستان است. غذاهای این کشور مشابه غذاهای هندی بسیار تند هستند و اگر طاقت اینهمه فلفل را ندارید، حتما خودتان دست به کار آشپزی شوید.
جمعه
۹ صبح برای صبحانه به دانکین دونات یکی از معروفترین رستورانهای آمریکایی که فقط قهوه و پیراشکی (بدون ماده داخل پیراشکی) ارائه میکند و همه جای دنیا شعبه دارد رفتیم. اگرچه قهوه خوب نبود، ولی پیراشکی عالی بود. بالاخره نمردیم و از پیراشکیهای معروف سیمسنر هم خوردیم. آنچه در پاکستان برایم جالب بود این مساله بود که برخلاف تصورم در این کشور مشکلی بین مکاتب مذهبی و جنسیت افراد دیده نمیشد. مهماننوازی از دیگر خصیصه همسایگان شرقی ما است. از یکی از دوستان کوچ سرفینگ خواستم برایم سیمکارت تهیه کند؛ سیمکارت فعالشده را برایم آورد؛ خودش ۴ عصر به دبی پرواز داشت تا کریسمس را کنار برادرش و با خانواده او جشن بگیرند؛ همراه سیمکارت برای من شال پاکستانی آورده بود. گرفتن هدیه از کسی که فقط ۳ تا ایمیل رد و بدل کرده بودیم و ۱ بار دیده بودمش خیلی غریب بود؛ پاکستانیها بسیار میهماننوازند. برای روز دوم سفر تصمیم گرفتیم سری به ساحل بزنیم؛ ساحلی وسیع، زیبا، تمیز (برخلاف بقیه شهر) و درخشان (بعدها فهمیدم سیلیکون قاطی شنها است). کفشها را درآوردم و پایی به آب ولرم رساندم. شتر سواری و اسب سواری از خدمات ساحلی بود که با
۱۰۰ روپیه (۱ دلار یا ۳ هزار تومان) قابل انجام بود. بعد هم بلالی خوردیم و به سمت هایپراستار (مرکز خریدی خیلی خیلی بزرگ) رفتیم. بلال در پاکستان عین بلال ما درست میشود، با این تفاوت که آبلیمو، نمک و فلفل دارد و خیلی خوشمزهاش میکند. فقط اینکه ما شیر بلال (بلال تازه نرم و شیرین) درست میکنیم، اما آنها بلال سفت را روی آتش میگیرند. مرکز خرید بسیار شلوغ بود، نیروهای امنیتی همه جا بودند و در بدو ورود کیفها را میگشتند. همراهمان گفت برای امنیت خودمان است و من یک لحظه فکر کردم اگر کشورم چنین وضعی داشت، چقدر غر میزدم! اجناس دو سوم قیمت ایران را دارند. مقداری خرید کردیم و به خوابگاه برگشتیم. بعد از صرف غذای تند، عزم پیادهروی کردیم؛ اینقدر ما را ترسانده بودند که جرات خروج از محوطه دانشگاه نداشتیم. شالهای پاکستانی خود را بستیم، پدر هم کلاه پاکستانی را که دیروز خریده بود سر گذاشت. (تا قبل از این کلاه نمدی خردلی رنگ را نماد طالبان میدانستم. حال من و پدر با شال و کلاه پاکستانی، اگر به لباس بود، از طالبان هم طالبانتر بودیم!). از دانشگاه خارج شدیم، در حالی که ساعت ۱۱ شب بود. شهر آرام بود با قهوهخانهها، دستفروشان و
غذافروشیهایی که هنوز مشتری داشتند. جز کشف شهر توسط ما برای اولین بار بعد از ورود به پاکستان، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
ارسال نظر