سِرِکو هُروات / فیلسوفِ ساکن کرواسی ترجمه: کسرا اصفهانی پیروزی سیریتزا در یونان- بی‌تردید- تبعات سیاسی جدیدی در اروپا - البته نه فقط برای اروپا بلکه برای چپ‌ها- دارد. در مورد آینده این توالی سیاسی جدید در روزهای آینده تصمیم گرفته خواهد شد. در پاییز سال گذشته، افتخار داشتم که از سوی «آنتونیونگری» در نشست سالانه صحرانشینان اروپایی در شهر کوچک «پاسینانو» در ایتالیا حضور یابم. در این نشست میهمانان دیگری مانند «مایکل‌هاردت» و «دیوید‌هاروی» هم بودند. واقعیت این است که وقتی «آنتونیو نگری»، فیلسوف طرفدار خودمختاری، آشکارا دو گزاره عمومی را مطرح کرد شگفت‌زده شدم. اولین گزاره این بود که پس از 2011، باید از «گرایش افقی» 1 (مفهوم «دموکراسی مستقیم») انتقاد و- آشکارا و به روشنی- نه فقط در «مفهوم هگلی» بر آن غالب آمد. دوم اینکه، وضعیت ممکن است تا حدی برای تلاشی دوباره جهت سیاسی ترین مساله مهیا باشد: یعنی «تصرف قدرت». شاید شنیدن این دو گزاره رادیکال از نویسنده کتاب «امپراتور و توده‌ها» - که همراه با مایکل‌هاردت- یکی از مهم‌ترین حامیان گرایش افقی بود شگفت‌آور باشد: این ایده که مساله قدرت باید بر اساس کثرت توده‌ها در قالب دموکراسی مستقیم و بدون هیچ‌گونه نمایندگی (در مجلس، موسسات و غیره) درک شود، اما شگفت‌آور نبود که «پابلو ایگلسیاس»- رهبر «پادموس»، حزب چپ رادیکال اسپانیا- بخشی از گروه صحرانشین اروپایی بود. واضح است که گذاری از «گرایش افقی» به «گرایش عمودی» و از «اِشغال‌ها» به احزاب سیاسی در حال وقوع است.

اراده سیاسی
پس، وضعیت سیاسی کنونی در اروپا چگونه است؟ آنچه بیشتر و بیشتر آشکار می‌شود این است که پس از آن توالی‌های سیاسی که در سال ۲۰۱۱ آغاز شد- با تمام جنبش‌های «اشغال» و «بهار»هایی که به خزان تبدیل شد- لااقل یک چیزی از شکست چپ‌ها زاده شد که با شور و شوق وصف ناشدنی آغاز شده بود؛ چیزی که می‌توانیم آن را «اراده سیاسی جدید» بنامیم. مشخصه این اراده سیاسی جدید همان آگاهی‌ای است که «بهارها» (طغیان ناگهانی انرژی‌های ترقی خواهانه، تظاهرات و...) و«اشغال‌ها» (اپیزودهای طولانی دموکراسی مستقیم همراه با مجامع عمومی، گروه‌های کاری و غیره) برای تغییر وضع موجود نولیبرالی (اقدامات ریاضتی، بدهی‌ها، بیکاری و غیره) هنوز کافی نیستند. البته، وقتی پای کسب قدرت به میان می‌آید سیریتزا و احزاب جدیدِ رادیکال و چپ اروپایی («پادموسِ» اسپانیایی، «چپ متحد» اسلوونی، یا جبهه تازه شکل گرفته «کارگران کرواسی») همگی از وسوسه‌ها و شکست‌های احتمالی آگاه هستند: یوشکا فیشر را به عنوان تجسم کاملی از دگرگونی یک رهبر در نظر بگیرید که ریاست جنبش دانشجویان آلمان در۱۹۶۸ به وزارت امور خارجه آلمان رسید؛ یا مانوئل باروسو که یکی از رهبران گروه زیرزمینی مائوئیستی بود که به ریاست کمیسیون اروپا رسید، اما باز هم این دلیلی نمی‌شود که هدف کسب قدرت را متوقف کرد. در مقابل، به نظر می‌رسد این دقیقا همان آگاهی است - نه پایانی مثل فیشر و باروسو- که محرک چپ‌ها در مسیر کسب قدرت دولتی است.
این مشکل قبلا از سوی استوارت‌هال در مقاله‌ای در سال 1984 توصیف شده بود: «از یکسو، ما نه تنها از جنبه رفاهی دولت حمایت می‌کنیم بلکه معتقدیم باید به شدت گسترده شود. از سوی دیگر، احساس می‌کنیم چیزی به شدت ضد سوسیالیستی درباره کارکرد این دولت رفاه وجود دارد.... و در واقع ما در کجای آن ایستاده‌ایم؟ آیا مدافع «تنزل دولت» - از جمله دولت رفاه- هستیم؟ آیا ما مدافع یا مخالف مدیریت تمام جامعه به دست دولت هستیم؟ تاچریسم به دنبال حرکت از یک وضع مبهم به وضعی دیگر است»2. اکنون به نظر می‌رسد این بهترین توصیف از وسوسه سیریتزا پس از تصرف قدرت باشد. ما خیلی خوب می‌دانیم که سوسیال دموکراسی یا دولت رفاه، سوسیالیسم نیست، اینکه دولت رفاه محصول سازش تاریخی میان کار و سرمایه (به‌منظور خلاص شدن از شبح کمونیسم) است، اما شرایط اجتماعی تقریبا در هر کشور اروپایی آنقدر فاجعه‌بار است که حتا حفظ یا اصلاح دولت رفاه اقدامی رادیکال خواهد بود. ما به خوبی می‌دانیم که فی نفسه هیچ‌چیز رادیکالی در نظام وجود ندارد بلکه این همان پیشنهاد اخیر توماس پیکتی از کتاب «سرمایه در قرن 21» است: بله، ما می‌دانیم که مالیات سنگین بر ثروت، کمونیسم را به ارمغان نخواهد آورد (به خصوص اگر در سطح جهانی انجام نشود) بلکه در یک وضعیت نابرابری افراطی، حتا این اقدام (در سطح ملی هم) رادیکال به نظر می‌رسد. جای تعجب نیست که پیکتی به تازگی با «پابلو ایگلسیاس» ملاقات کرده بود.

اراده دیالکتیکی
از یکسو، اگر احزاب چپِ رادیکالِ جدید در تماس نزدیک با جنبش‌های دیگر نباشند و از مکانیسم‌های افقی در ساختار حزب خود استفاده کنند، در آخر ممکن است به سادگی مانند بدترین کابوس‌های سال ۱۹۶۸پایان یابند. ما باید همه تجربه‌های جدید دموکراسی مستقیم را برای جلوگیری از اشتباهات گذشته در نظر بگیریم. اراده سیاسی باید به اراده دیالکتیکی تبدیل شود. از سوی دیگر، وقتی احزاب چپ رادیکال جدید واقعا به قدرت رسیدند، آنچه نهایت اهمیت را دارد همانا مساله دولت است. در اینجا است که ما باید آنچه را که لنین در متن معروف خود در سال ۱۹۱۸ با عنوان «کودکی چپ جدید» نوشت را به یاد داشته باشیم.
«سوسیالیسم، بدون مهندسی گسترده سرمایه‌داری بر اساس آخرین اکتشافات علم مدرن غیرقابل تصور است. سوسیالیسم بدون سازمان هدفمند دولتی که ده‌ها میلیون نفر از مردم را به رعایت دقیق استاندارد واحد در تولید و توزیع مقید می‌سازد غیرقابل تصور است. ما مارکسیست‌ها همیشه از این صحبت کرده‌ایم و حتا ارزش ندارد دو ثانیه وقت برای صحبت با کسانی تلف کنیم که این را نمی‌فهمند». با این حال، آنچه که به یقین امروز وجود دارد این است که ما نه می‌توانیم فقط به الگوی «قدرتِ انحصاریِ دولت» در دوران شوروی بازگردیم و نه می‌توانیم به سازش سوسیال دموکراتیک (دولت رفاه)بازگردیم. علاوه بر رابطه افقی، آنچه تعیین خواهد کرد که آیا دولت‌های جدید چپ در اروپا واقعا چپ هستند یا به همان دام «عقب‌نشینی بزرگ از موسسات» درمی‌غلتند، دقیقا همان بحث قدرت است: چگونگی به عمل در آوردن قدرت و همزمان چگونگی مقاومت در برابر آن. این آسان‌ترین و دشوارترین کار است. این جدی‌ترین وسوسه چپ است. پس از پیروزی، باید سخت کار کرد.
پاورقی:
1- Horizontality: در گرایش عمودی، یک فرد یا جمع کوچکی از افراد، انسان‌ها را سازمان می‌دهند و در واقع سرنوشت عده‌ای دیگر از «بالا» تعیین می‌شود و در شیوه افقی، انسان‌ها خود فاعل سازمان‌یابی خود هستند و خود سرنوشت خود را تعیین می‌کنند.
۲- استوارت هال را پایه‌گذار «تاچریسم» دانسته‌اند. او سیاست‌های حزب تاچر را تلاشی برای ایجاد «هژمونی» جدیدی در درون حیات سیاسی بریتانیا تلقی می‌کرد. جناح چپ سردرگم بود. وظیفه او این بود که فهم عمیق‌تر سیاست تاچریسم را در درون اجتماعات و محافل چپ افزایش دهد.