پس از سه بار خودکشـی نافرجام هنوز مصمم به خودکشی است
ریحانه قاسمی
کارشناس ارشد جامعه شناسی
مثل همیشه که دنبال سوژه برای گزارش میگشتم، اتفاقی در یک تماس تلفنی در جریان موضوعی قرار گرفتم که سراسر بهت و تعجب بود. مگر میشود یک جوان بیست و اندی ساله این همه فرصت برای فکر کردن به مرگ داشته باشد، آن هم بدون هیچ ترس و واهمهای؛ جالبتر اینکه بعد از سه بار اقدام جدی به خودکشی، هنوز زنده است و هنوز مصمم به آن است. حالا اینجا نشسته و از آن روزها تعریف میکند. رخوت و سکون در چهره جوانش به وضوح دیده میشود.
ریحانه قاسمی
کارشناس ارشد جامعه شناسی
مثل همیشه که دنبال سوژه برای گزارش میگشتم، اتفاقی در یک تماس تلفنی در جریان موضوعی قرار گرفتم که سراسر بهت و تعجب بود. مگر میشود یک جوان بیست و اندی ساله این همه فرصت برای فکر کردن به مرگ داشته باشد، آن هم بدون هیچ ترس و واهمهای؛ جالبتر اینکه بعد از سه بار اقدام جدی به خودکشی، هنوز زنده است و هنوز مصمم به آن است. حالا اینجا نشسته و از آن روزها تعریف میکند. رخوت و سکون در چهره جوانش به وضوح دیده میشود. تکیده و لاغر است و بریده بریده حرف میزند. انگار واژهها از خاطرش رفته باشد یا اینکه با واژهها قهر باشد. کند و شمرده با بیاعتنایی شروع به صحبت می کند: چندسالی است که از زمان اولین خودکشیام میگذرد. چیز زیادی از جزئیاتش در خاطرم نیست. ولی یادم هست سه سال پیش بود که به خاطر«پوچی زندگی» خودکشی کردم. سکوت کرد، نگاه سنگینش را به کف اتاق دوخت و گفت: «گرفتار رابطهای عاشقانه شده بودم که هنوز هم بعد از چند سال تاوان آن را پس میدهم، اما لحظهای به شکوه آن عشق تردید نکردهام. گرچه نتیجه مطلوبی از این رابطه نگرفتم اما برای داشتنش خیلی تلاش کردم».با صدای ضعیفی گفت: «شنیدن کلمه «نه» آشفته و مستاصلم کرده بود. سرزنشهای پدر و مادرم هم به آن اضافه و باعث شد به شدت به هم بریزم. از خانه بیرون زدم تا شاید کمی آرام شوم. چندساعتی راه رفتم و فکر کردم»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: در آن لحظه فقط به «نبودن»، به «مردن و تمام شدن» فکر میکردم. در ذهنم گذشت که اگر بمیرم نه دیگر او را میبینم و نه دیگر سرکوفتهای خانوادهام را میشنوم. «مردن» راحتم میکند، به «آرامش» میرسم. رها شدن از این شرایط آنقدر برایم بزرگ شد که اولین فرصت پیش آمده را غنیمت دانستم و به دنبال مسکنی رفتم تا تسکین دهد تمام زندگیام را.
سکوت کرد. سکوتی طولانی. لیوان آب را این دست و آن دست کرد، نیمنگاهی به آن انداخت و ادامه داد: هنگامی که به خانه برگشتم انتظار داشتم دیگر سرکوفتی راجع به آن موضوع نشنوم اما حرفهای پدر و مادرم و سرزنشهای دائمی آنها باز هم ادامه داشت. این فضا حسابی کلافهام کرده بود. سرزنشهایی که باعث شد بر تصمیمم مصممتر شوم. شام را خورده نخورده بلند شدم و داخل اتاقم رفتم.
از آب لیوان جرعهای نوشید و خیلی تلخ گفت: «از لحظه شنیدن کلمه «نه» تا لحظه تصمیمگیریام، تنها ۶ساعت گذشت. هنوز صدای آن قاشق در گوشم هست، قاشقی که با آن ۵۰قرص را در لیوان هم زدم. چشمهایم را بستم و یک نفس، لیوان را سرکشیدم. دراز کشیدم. تصویر سقف در ذهنم و صدای موزیک آن شب در گوشم هنوز دست نخورده باقی مانده است. سعی کردم به چیزی فکر نکنم، اما...»
حرفش را قطع کرد، نیشخندی زد و بعد از چند ثانیه سکوت، افکارش را در آن لحظه به زبان آورد: «نیم ساعتی از خوردن قرصها گذشته بود. پیش خودم فکر کردم شاید او هنوز هم من را بخواهد. از خوردن قرصها پشیمان شده بودم. شروع به گریه کردم. سرم را چرخاندم تا عکسهایش را روی دیوار ببینم. خواستم بروم سمت تلفن اما بدنم کرخت شده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. سرم گیج میرفت. پلکهایم را نمیتوانستم باز نگه دارم، چشمهایم سنگین شده بودند. با همه توانم در مقابل خواب ایستادگی کردم اما بالاخره خوابم برد».آه بلندی کشید و گفت:«دو هفته بعد چشمهایم را باز کردم. از اطرافیانم شنیدم که این مدت در کما بودم. تا ۶ ماه بعد از آن اتفاق را به خوبی بهخاطر ندارم. میدانم که حال و روز خوشی نداشتم. احساس گیجی و منگی داشتم. تا اینکه...»
بازهم سکوت کرد. نفرت را به خوبی میشد از نگاهش خواند. بریده بریده گفت: «شنیدم ازدواج کرده، شنیدن خبر ازدواجش کلافهام کرد. آرامش را از من سلب کرد. بی قرار شده بودم. حس میکردم دیگر تعلق خاطری به زندگی ندارم. تردیدی به خودم راه ندادم. این بار تعداد قرصها را بیشتر کردم به امید اینکه دیگر راه برگشتی برایم باقی نماند. قرصها را در لیوان آبی ریختم و قاشق را با ضرب بیشتری به دیواره لیوان کوبیدم. همه قرصها را در چشم بر هم زدنی خوردم. نیم ساعتی طول کشید تا اثر کرد.... اما بازهم یک هفته بعد به هوش آمدم. این بار یک سالی طول کشید تا به روال عادی زندگی برگشتم.»باصدایی ضعیف، کند و شمرده ادامه داد: دیگر راهی برایم باقی نمانده بود. او رفته بود. من مانده بودم با عمری تلف شده و خانوادهای که هر لحظه سرزنشم میکردند. نمیشد اینطور ادامه داد؛ باید مسیر زندگیام را تغییر میدادم.
به سختی واژگان را انتخاب میکرد: «شرایط روحی خوبی نداشتم. تصمیم گرفتم به سربازی بروم بلکه زندگیام تغییر کند، اما خدمت در شهری مرزی شرایط را بدتر کرد. شرایط سخت خدمت در کنار دوری از خانواده به شرایط بد روحیام دامن زد و باعث شد هر بار بیشتر به خلاصی فکر کنم. البته خیلی تلاش کردم تا انتقالی بگیرم، اما نشد که نشد. پدرم معتقد بود دوری از خانواده برایم بهتر است. اما من دیگر طاقتم طاق شده بود. امیدی به انتقالی هم نداشتم».دستی به سرش کشید و با بی تفاوتی گفت: «زندگی برایم اهمیتی نداشت، چندبار تا لبه مرگ رفته بودم. وقتش رسیده بود. این بار باید کار را تمام میکردم. کشیک آن شب نوبت من بود. شب به نیمه رسید. هیچ صدایی در پادگان به گوش نمیرسید. اسلحه را از ضامن خارج کردم، مسلح شد، زیر گلویم گذاشتم و دستم را روی ماشه گذاشتم. چشمهایم را بستم. بدنم داغ شده بود و پاهایم گز گز میکرد. حس میکردم خون در سرانگشتانم یخ زده است اما لرزش دستهایم را احساس میکردم. زانوهایم توان ایستادن نداشتند، سعی کردم به خودم مسلط شوم. باید تمامش میکردم. ماشه را کشیدم. صدای شلیک اسلحه در فضا پیچید. بوی باروت فضا را پر کرد. گوشم از صدای شلیک گز گز میکرد. اما من هنوز زنده بودم.»
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «افسر نگهبان من را در آن حالت دیده بود. چندبار هم صدایم کرده بود اما من متوجه حضورش نشده بودم. هنگامی که اسلحه را زیر گلویم گذاشته بودم با لگدی آن را پرتاب کرده بود و باعث شده بود گلوله از کنار گوشم رد شود و من باز هم زنده بمانم. افسر نگهبان، همان شب صورتجلسه خودکشی ام را پر کرد و من به بیمارستان اعصاب و روان منتقل شدم».
لبخندی زد و گفت: یک تخت در اتاقی در طبقه پنجم بیمارستان. همه جا حفاظکشی بود، یک هفته آنجا بودم. به خیال خودشان بعد از یک هفته دیگر به فکر خودکشی نمیافتم اما من در تمام آن روزها و روزهای بعد از آن، لحظهای از فکر خودکشی بیرون نیامدم» در زندگیام با آدمهایی سروکار داشته ام که شوق به زیستن و بهتر زیستن داشتند اما شوق این پسر به مرگ و رهایی از زندگی باور کردنی نبود. با اینکه مدت کمی از آخرین خودکشی نافرجامش میگذشت اما به دنبال راه دیگری برای خلاصی از زندگی میگشت.
ارسال نظر