آنتوان سوروگین و تاریکخانه تاریخ
سماء اوریاد اگر نگاهی به عکس‌های سوروگین، به همان ششصد و نود و شش قطعه‌ به جا مانده از او بیندازیم از نزدیکی این عکس‌ها به نقاشی‌های رئالیستی و به‌زعم برخی امپرسیونیستی متحیر می‌شویم، اما مقصود اینجا نشان دادن ارتباط عکس‌ها با نقاشی و حتی موضوع‌بندی کارهایش که تمام ایران را گشت و مردمان ایران را از دریچه لنز خود نشان داد هم نیست. اینجا صحبت از چشم است. آن هم نه فقط یک جفت چشم خیره یا یک جفت چشمی که خیره نیست (در عکس‌هایش از دراویش که نگاه‌شان اغلب به دوربین نیست). صحبت از چشمان بسیار است. چشمان بسیاری که به لنز خیره شده‌اند. چشمان بسیاری که کنار هم روبه روی لنز ایستاده‌اند، در خیابان و در کنار هم ردیف در حدقه‌های کسانی جاخوش کرده‌اند و خیره به کسی، به لنزی هستند که نگاه‌هایشان را قبضه کرده، مسخ کرده و آنها، چه دو نفر، چه یک نفر و چه بسیار، دارند در گوش هم یک چیز را زمزمه می‌کنند: من آنتوان سوروگین هستم!
زیر گوش شما آن شب در آن مجلس گفته بودم: ـ من میرزا فتحعلی آخوندزاده دربندی هستم.» این حرف‌هایی است از همسایه. از دوست، اما این همسایه: نیما یوشیج شاعر، چطور می‌شود که زیر گوش کسی، در مجلسی، آهسته و زمزمه‌کنان بگوید که میرزا فتحعلی آخوندزاده «است»؟ آخوندزاده اما کیست و نماینده‌ چیست. آیا او فقط یک آزادی‌خواه و فلان و الباقی است؟ به حتم که این گونه نیست و هرآنچه و هرکه را به او نزدیک می‌کند همانا یک نیرو است، یک انرژی، انرژی محض یک نوخواهی، اما باز هم این سوال به رخ کشیده می‌شود [بهتر است گفته شود به میان می‌آید]، که چرا نیما یوشیج خود را زمزمه کنان میرزا فتحعلی آخوندزاده‌ دربندی می‌داند و خود را این‌گونه خطاب می‌کند؟جایی دیگر و در شعری از نیما یوشیج، این‌طور می‌آید که: نام بعضی نفرات/
رزق روحم شده است./ وقت هر دلتنگی/ سویشان دارم دست/ جراتم می‌بخشد/ روشنم می‌دارد...
آیا توسل به این قسمت از شعر نیما و حرف‌های همسایه‌اش می‌تواند دلیلی بر این باشد که نیما با نام فتحعلی آخوندزاده تنها دلش روشن می‌شود و بس؟شاید این‌طور باشد، اما این همه‌ ماجرا نیست. مسخی در کار است. مسخ هم نه، بهتر است این‌طور گفته شود: نیما دیگر خودش نیست، نیما هزاران نفر است و شاید بیش از همه، آخوندزاده. او همزمان خیلی‌ها است. خیلی‌های آن سال‌ها، سال‌هایی که به قول آخوندزاده «یقین حاصل است که این نوع تجدید هرگز مخالف شرع شریف نخواهد شد و علمای گرام در تعلیمش ممانعت نخواهند کرد. علمای گرام البته به حال بیچاره بی‌سوادان دلسوزی خواهند داشت که غرق دریای ظلمت و بی‌خبری‌اند و از لذت روحانی بالکلیه محروم. نه به گذشته واقف‌اند، نه به آینده عارف.» آینده‌ای که در نیما متجلی شد و نیما شد. البته بحث اینجا نه کسی، شاعری، نیمایی‌ یوشیج‌نام است نه آخوندزاده‌ای. گرچه همزمان هردوی‌شان را شامل شود.
هنگامی که آنتوان سوروگین عکاس گرجی‌تبار روسی، به سال 1287 هجری قمری پس از آموختن عکاسی در تفلیس با برادرانش به تبریز رفت، هشت سال بعدش آخوندزاده در همان تفلیسی که عکاسی با نام آنتوان سوروگین و نمایشنامه‌نویسی چون خود او را پرورانده بود، فوت کرد. همانجا در تفلیس نیز آرام گرفت و آرامگاهش آنجا شد. اما کار سوروگین تازه آغاز شده بود. و کار عکاسی‌اش و لقب «خانی» که از دستگاه ولیعهد مظفرالدین میرزا به او اعطا شده بود. او حالا دیگر آنتوان خان سوروگین بود. و استودیوی عکاسی‌اش در خیابان علاء الدوله(فردوسی) کنار در شرقی میدان مشق قرار بود استودیوی یکی از بهترین عکاسان قرن بیستم شود. و اما این عکاسی که از بهترین عکاسان قرن بیستم است و از قضا زبان فرانسه را هم به خوبی می‌دانست نه در گرجستان یا روسیه که در ایران چه کار می‌کرد؟ آیا مستشرق بودن پدرش و سیاست‌های عصرش او را به اینجا کشانده بود؟ حدس‌ها زیادند و تحلیل‌ها بسیار. این نیز ممکن است، حتی قطعی ا‌ست که مستشرق بودن پدر، پسر را نیز شرق‌شناسی قهار کرده باشد. ارثیه‌ای در بحبوحه‌ یک دوران مهم در ایران. در بحبوحه‌ مشروطه. مشروطه‌ای که کسانی چون آخوندزاده‌ی در تفلیس آرام‌گرفته، نویدش را داده بودند و نسیم‌ اش را پراکنده بودند. صحبت اما داستان‌پردازی کردن سر زندگی‌نامه‌ها و تواریخ نیست. صحبت از سوروگین و آخوندزاده و نیما هم نیست. باز هم با تاکید بر این نکته که صحبت به هرحال آنها را شامل خواهد شد.
می‌توان از دیدگاه شرق‌شناسانه گفت کسی چون آنتوان سوروگین، به عنوان یک مستشرق عکاس، ابژه‌های ایرانی خود را با لنز خود می‌سازد و ارائه می‌دهد در استودیوش، تزئین‌شان می‌کند برای چشم حریص غربی، چشمی که با ولع خواهدشان خورد. می‌توان پرونده‌ کار سوروگین را همین‌جا بست و گذاشت کنار. یا حتی بمانند تاریخدان هنر، فردریک بوهرر، برای سوروگین عکاس جایگاه یک دورگه‌ در-میان را به کار برد، همان‌طور که هومی بابا در توصیف هویت افراد در جوامع استعماری می‌گوید. اما این رویکرد ما را از آن چشمان خیره دور خواهد کرد. چشمان مردمی که یکصدا زمزمه می‌کنند: ما آنتوان سوروگین هستیم، ما خودمان هستیم.
این البته هیچ دور از ذهن نیست که عکاسی با هویتی چندگانه چون سوروگین، سوژه‌های عکاسی خود را چه از شاه نشسته بر تخت طاووس، چه گدای خیره به دوربین و چه زنان فرنگی لباس مبدل پوشیده را به ابژه‌ها و طعمه‌های چشم حریص و غربی خود بدل کرده باشد. انچه اهمیت دارد همان زمزمه است، همان گردی که فضا را اکنده بوده، فضا را و چشمان را. و چشمان، چشمان سوروگین را نیز شامل می‌شود، چشم دوربین او را نیز. چشمان آخوندزاده‌ در فرنگ را نیز و چشمان نیما را نیز. همه‌ این نفرات، که دل نیما را روشن می‌کنند، چه اخوندزاده که یک ایرانی در تفلیس درس خوانده باشد، چه سوروگین در ایران مانده، همه و همه از یک فضا خبر می‌دهند و آن هم فضایی است که در چشم افرادی که به عکس‌ها خیره شده‌اند جاری‌ است. چشم‌های خیره، یک صدا یک چیز را می‌طلبند: ما به چیزی نو خیره‌ایم. ما به آینده‌ نو خیره‌ایم.