سودای خوشبختی در شعر معاصر
چهره خرده بورژوازی ناراضی
علی سطوتی قلعه گلستان زنگ زد گفت تو اصلا استودیو ما را دیدی؟ گفتم نه. گفت بیا ببین. مرا راه انداخت. درهایی را وا میکرد، چراغهایی را روشن میکرد و توضیح میداد که این چیز چیه. مثلا دری را وا میکرد، چراغی را روشن میکرد، میگفت این دوربین میچله و خاموش میکرد، دومرتبه در را میبستیم، میرفتیم، در دیگری را وامیکرد، میگفت اینجا اتاق صداست. دو مرتبه چراغ را خاموش میکرد، در را میبست. من فقط یک مشت دستگاه، یک مشت جعبه. . . اینها را میدیدم. در یکی از اتاقها را وا کرد، چراغ را روشن کرد: میز تدوین بود، و زنی پشتش نشسته بود، دست به سینه، قلم و کاغذ جلوش.
علی سطوتی قلعه گلستان زنگ زد گفت تو اصلا استودیو ما را دیدی؟ گفتم نه. گفت بیا ببین. مرا راه انداخت. درهایی را وا میکرد، چراغهایی را روشن میکرد و توضیح میداد که این چیز چیه. مثلا دری را وا میکرد، چراغی را روشن میکرد، میگفت این دوربین میچله و خاموش میکرد، دومرتبه در را میبستیم، میرفتیم، در دیگری را وامیکرد، میگفت اینجا اتاق صداست. دو مرتبه چراغ را خاموش میکرد، در را میبست. من فقط یک مشت دستگاه، یک مشت جعبه... اینها را میدیدم. در یکی از اتاقها را وا کرد، چراغ را روشن کرد: میز تدوین بود، و زنی پشتش نشسته بود، دست به سینه، قلم و کاغذ جلوش. گفت اینجا اتاق تدوینه و ایشان هم خانم «فروغ فرخزاد» هستند و دومرتبه چراغ را خاموش کرد، در را بست، آمد. فروغ توی اتاق تدوین نشسته بود، اینطوری [دست به سینه] و احتمالا داشت یکی از شعرهاش را میگفت.
از میان حرفهای بهرام بیضایی در فیلم «اوج موج» ساخته ناصر صفاریان
یک - تصویری که بیضایی از نخستین مواجههاش با «فروغ فرخزاد» به دست میدهد، تصویری است موجز و فشرده. نیز چندان زنده مینماید که تکتک عناصر آن معنایی مضاعف به خود میگیرند و همچون رمزگانی سحرشده به نظر میرسند. همه چیز در این مواجهه در یک لحظه اتفاق افتاده است. همه درها باز شدهاند انگار برای آن لحظه. پس آن یک لحظه را باید توانی چنان بخشید که حق مطلب درباره اتفاقی که افتاده است، ادا شود. چنین توانی برای بیضایی یعنی دستکم گذشت سه چهار دهه. بیضایی سه چهار دهه تمام آن لحظه را تاب میآورد، تا اینکه، وقتی روبهروی دوربین کارگردانی دیگر قرار میگیرد و میخواهد از «فروغ فرخزاد» بگوید، به آن برمیگردد و بار دیگر آن را در ذهن بازسازی میکند: درهایی که یکی بعد از دیگری باز و بسته میشوند، چراغهایی که پشت سر هم روشن و خاموش میشوند، و ناگهان، آن زن که در تاریکی دست به سینه و با قلم و کاغذی مقابلش پشت میز تدوین نشسته بوده و حالا به مرکز روشنایی پرتاب شده و بهزودی بار دیگر به تاریکی خواهد پیوست؛ کافی است گلستان کلید خاموشی را بزند و در را ببندد. با این حال، بیضایی جملهای را به تصویری که سالها پیش در ذهن او نقش بسته، اضافه میکند: «احتمالا داشت یکی از شعرهاش را میگفت.» این جمله مطلقا تصادفی بر زبان بیضایی جاری نمیشود. در واقع، صحنهای که بیضایی در اتاق تدوین گلستانفیلم با آن روبهرو میشود، صحنه اصلی شعرهای «فروغ فرخزاد» است. این صحنهای است که نه فقط بیضایی، که مخاطبان شعر جدید فارسی به کرات در شعرهای «فروغ فرخزاد» - از اسیر گرفته تا ایمان بیاوریم. . . - به آن برخوردهاند. عناصر مقوم چنین صحنهای باید برای همه این مخاطبان تا اندازهای آشنا باشد: اتاق (خانه/ شهر/ قفس/ زندان/حلقه/گور/شب)، تنهایی (وحشت/ بلوغ/ ملال/ بیهودگی/ سادهلوحی/ زوال)، شعر (راز/ عشق/ کودکی/ طبیعت/ تخیل/ وهم/کلام/ صدا) و در (دریچه/ چراغ/ سفر/ پرواز/ پنجره/ آستانه). اینها همزمان که در جایگشتهای مکرر بیپایان به عناصری همخانواده تبدیل میشوند، با یکدیگر پیوندی درونی دارند و بسته به نقش محوری یا حاشیهای که هر یک در صحنه ایفا میکنند، بر دیگری تاثیر میگذارند. نکته اینجا است که بهرغم تاکید همیشگی منتقدان بر دورهبندی شعر «فروغ فرخزاد»، حضور پررنگ این عناصر در صحنه شعر او به دورهای خاص محدود نمیشود و در همه کاروبار شعری او به چشم میآید. همین است که آن را به صحنه اصلی شعرهای «فروغ فرخزاد» تبدیل میکند.
پیداست چنین دریافتی از کاروبار شعری «فروغ فرخزاد» با آن تصور رایجی که در این باره وجود دارد و به عنوان مثال، زندهیاد محمد حقوقی در جلد چهارم شعر زمان با تکیه بر واژههای بسامدی میکوشد آن را بهگونهای عینی به اثبات برساند، در تعارض است. تحلیل حقوقی از دورهبندی شعری «فروغ فرخزاد» با چند مشکل روششناختی دست و پنجه نرم میکند. نخست آنکه، این دورهبندی را پیشفرض میگیرد و سپس در پی اثبات آن میگردد و این کار را با بیرون کشیدن برخی واژههای بسامدی در کار «فروغ فرخزاد» انجام میدهد. دیگر آنکه، خویشاوندیهای استعاری واژهها در شعر «فروغ فرخزاد» را ندیده میگیرد و تحلیل خود را صرفا بر مبنای معنای قاموسی آن پیش میبرد. و نهایت آنکه، در کمال تعجب برخی از کلیدیترین واژههای فرهنگ شعری «فروغ فرخزاد» را از قلم میاندازد. واژههایی همچون شعر، رویا، شهر و خوشبختی از آن جملهاند. (خوشبختی؛ این واژه را مطلقا نباید از یاد برد. در ادامه مقاله به آن بازگشتی دوباره خواهد شد تا نقش کانونی آن در سراسر شعرهای «فروغ فرخزاد» به نقد و نظر گذاشته شود.)
در مقابل این مشکلات روششناختی، دریافت مقاله حاضر از کاروبار شعری «فروغ فرخزاد» مبتنی بر تحلیل انتقادی بیقیدوشرط شعرهای او و یافتن مبنایی نظری برای دورهبندی این شعرها است، اگر اساسا قرار به دورهبندی باشد. بر همین اساس، نمیتوان در تحلیل شعرهایی که به شدت به کارکردهای استعاری زبان وابستهاند، صرفا به معنای قاموسی واژهها بسنده کرد. در عوض باید کوشید تا معبرهایی را در متن هر یک از این شعرها و در میانشان تشخیص داد که در آنها واژهها معنای استعاری خود را با یکدیگر مبادله میکنند و گاه در همین تبدیل و تبادلها به خلق مفاهیم شعری همچون خوشبختی و لحظه در متن آثار «فروغ فرخزاد» توش و توان میرسانند که حامل رهیافتهایی اساسی در باب جهان شعری او است. تاکید بر عناصری همچون اتاق، تنهایی، شعر و در، همچون عناصر مقوم صحنه شاعری «فروغ فرخزاد» از چنین رویکردی نشات میگیرد. برجسته کردن چنین عناصری تقلیل جهان شعری شاعر نیست. قاعدتا نقطه پایان بحث و نظر در این باره هم نخواهد بود. بالعکس؛ این عناصر با همه خویشاوندان استعاریشان در کار شاعر باید راهنمای حفاری دوباره و دوباره آثار او - چه جزء به جزء و چه به صورت کلی - برای گشودن معبرهای پنهان تلقی شوند. آنچه در انتهای این معابر پنهان سوسو میزند، از قضا همان چیزی است که حقوقی در برشمردن واژههای بسامدی شعرهای «فروغ فرخزاد» از قلم انداخته و دیگران با پرداختن به مسائل کلی و گاه بیمحتوایی همچون شعر مونث (رضا براهنی)، منطق خاص شعر «فروغ فرخزاد» (مهرداد صمدی)، فرم (ضیا موحد) و زبان ساده شعر (مسعود احمدی) مطلقا به آن ناگشوده ماندهاند و آن، مفهوم خوشبختی (رویا/ خواب/ فراموشی/ پَری دریایی/ سعادت) است. البته درباره کار حقوقی، این نکته گفتنی است که اگر هم با همان رویکرد مکانیستی خود سراغ واژههای بسامدی شعرهای «فروغ فرخزاد» را میگرفت، باید با خوشبختی یا یکی از خویشاوندهای استعاری آن برخورد میکرد. بهعنوان مثال، در مجموعهشعر «تولدی دیگر» کمتر شعری را میتوان یافت که طنین این گروه- واژه از آن به گوش نرسد. معالوصف چنین گزارشی در کار حقوقی مطلقا غایب است. ظاهرا پیشفرضهای منتقد درباره موضوع نقد مانع از آن شده تا به چنین شواهدی عریان و شمارشپذیر دسترسی داشته باشد.
از آنچه تاکنون گفته شد، چنین برمیآید که سروکار ما در شعرهای «فروغ فرخزاد» با شبکهای استعاری است که حول مفهوم خوشبختی شکل میگیرد. این مفهوم در نسبت با آن شبکه استعاری که در شعرهای «فروغ فرخزاد» خلق میشود، کار میکند، فضای شعری او را گسترش میدهد و در نهایت کارکردهای تازهای را به خود میپذیرد. بنابراین برای درک درونی مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» باید بار دیگر به همان تصویری برگشت که بیضایی از نخستین دیدارش با او به دست داده و فعلا آخرین تصویر زنده و گویایی است که از او به دست ما رسیده است. چهار عنصر مقوم این تصویر دو به دو با یکدیگر نسبت دارند: اتاق با تنهایی و شعر با در. وجود این نسبتها را میتوان به حضور همزمان نیروهای مرکزگرا و نیروهای مرکزگریز در شعرهای «فروغ فرخزاد» تعبیر کرد. هر چه نیروهای مرکزگرا به تضاد میان راوی شعر با محیط و با خودش دامن میزنند، نیروهای مرکزگریز افقهای تازهای را به روی او میگشایند. به این ترتیب، شعرهای «فروغ فرخزاد» عرصهای را به وجود میآورند، برای این نیروها که در آن مرتب در حال کشاکش و تاثیرگذاری بر یکدیگر هستند.
معالوصف چنین تحلیلهایی در نهایت تا حد رمزگشاییهای ذوقی - آن گونه که به عنوان مثال، منتقدان سینما در ایران علاقه دارند - تقلیل خواهد یافت، اگر موضوع تحلیل از زمینه انضمامی آن جدا شود. این زمینه در بحث حاضر درباره مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» همان طبقه اجتماعی است که این شاعر به آن نسب میبرد و در شعرهایش کمابیش صدای آن طبقه را انعکاس داده است. مشخصا بحث بر سر طبقه متوسط و نسبتی است که شبکه استعاری و مفهومی، و در معنایی کلانتر، نظام اندیشهگانی «فروغ فرخزاد» با این طبقه برمیسازد. در این باره، اینکه «فروغ فرخزاد» به خانوادههای طبقه متوسط تعلق داشته، در مقابل نسبت شعر او با ارزشهای مسلط بر این طبقه هیچ اهمیتی ندارد؛ چه آنکه به عنوان مثال، شاملو نیز از خانوادهای طبقه متوسط برخاسته، و مانند «فروغ فرخزاد»، پدری نظامی را بالای سر خود دیده، اما شعرهایش نسبتی معنادار با طبقه متوسط را نشان نمیدهند. این در حالی است که سراسر شعرهای «فروغ فرخزاد»، صفر تا صد، نشان تعلق طبقاتی او را بر پیشانی خود میبینند. چنین نشانی بیش از هر جای دیگری بر زبان شعر «فروغ فرخزاد» است که حک میشود، یعنی همان چیزی که خود در یادداشتها و مصاحبههایش همواره به آن میپرداخت و بر امروزینبودن آن تاکید میکرد. امروز با گذشت قریب نیمقرن از درگذشت شاعر نیز همچنان تازگی زبان شعر او از اصلیترین موضوعات بحث درباره کاروبار شاعریش قلمداد میشود. با این حال، همان نیمقرن پیش محمدعلی سپانلو در سوگنامهای کوتاه به نکتهای اشاره کرد که یادآوریش حتی با وجود گذشت زمانی طولانی برای خیلیها تازهتر از زبان شعر «فروغ فرخزاد» مینماید. از قضا اشاره سپانلو در این نکته به زبان شعر «فروغ فرخزاد» است. شاعر و منتقد نکتهسنج ما مینویسد: «کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات که برای چشم تازهگشوده تازه است، قبلا به وسیله دیگران چکشکاری و کارگزاری شده، بهویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش میدهد، بلکه میکوشد روال ادراکاتش را بهطور خام بیان کند.»1 نکتهای که سپانلو به آن اشاره میکند، فهم خوانندهای را که هرگز نمیتواند تازگی زبان «فروغ فرخزاد» را ندیده بگیرد، به کلی به هم میریزد: چگونه میتوان همزمان زبانی نو اختیار کرد و بر استفاده از کلمات نو تاکید داشت، اما نه کلماتی نو استفاده کرد و نه زبانی نو را بهکار انداخت؟ چنین پرسشی به خودی خود بازاندیشی زبان شعر «فروغ فرخزاد» را ضروری مینماید. این زبان، خلاف آنچه در بادی امر به نظر میرسد، زبانی است فقیر، بیرمق، بسته، با واژههای بسامدی بالا، و اگر از ابهام زبان نیمایی تا حدی خالی شده و از فخامت زبان شاملویی و اخوانی روگردان است، در مقابل از غنای زبان آتشی، سپانلو و رویایی نیز دستش خالی میماند. درست به همین دلیل است که بهرغم لحن مستقلی که دارد، سخت تحت تاثیر قرار میگیرد: در یک مجموعهشعر، نامش تولدی دیگر، هم از مثنوی مولوی متاثر میشود، هم از غزل سایه؛ هم از نثر عهد عتیق و هم از پریای شاملو. از بیخ و بن استعاری است؛ اما به سرعت فرهنگ استعاری خاص خودش را پیدا میکند و جا و بیجا به آن تکیه میزند. در عین حال، استعارههایش نیز از غنای چندانی برخوردار نیستند و به سادگی محتوای استعاریشان لو میرود. این زبان، زبان طبقه متوسط است؛ طبقهای که همواره چشم به آن چیزی میدوزد که از طبقات بالاتر سرریز میشود و اگرچه درآمد چندانی ندارد، اما گاه با زرق و برق بیشتری نسبت به پردرآمدها خود را میآراید، نقطهاتکای ثابت و محکم اجتماعی و فرهنگی ندارد، سیال و از انعطاف سیاسی و اجتماعی بسیاری برخوردار است، و به لحاظ ایدئولوژیک بیشترین تاثیر را از دولت و نهادهای فرهنگی و اجتماعی آن میپذیرد. به این معنا میتوان گفت: فروغ «فروغ فرخزاد» شاعر طبقه متوسط است و شعرهایش در نسبت با موقعیت اجتماعی و ارزشهای فرهنگی این طبقه قرار میگیرد. روشن است که از این حکم نباید نتیجه گرفت: فرخزاد در قبال خاستگاه طبقاتی خود منفعل عمل کرده و در شعرهایش ارزشهای آن طبقه را انعکاس داده است. ذیل بررسی مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» به نسبت میان این شعرها و آن زمینه اجتماعی بیشتر پرداخته میشود. pic1
اما آنچه سپانلو درباره زبان شعر «فروغ فرخزاد» گفت، بدون آنکه تصریح کرده باشد، پیداست که بیشتر به دو کتاب آخر او مربوط میشود. حکایت فقر زبانی «فروغ فرخزاد» و فضای تنگ و محدود شعرهایش آشکارتر از آنی است که نیازی به یادآوری داشته باشد. معذلک آن سه کتاب را در بازخوانی کاروبار شاعری «فروغ فرخزاد» هرگز نباید کنار گذاشت و ندیده یا دستکم گرفت. اغلب منتقدان این ۵-۴ دهه اخیر این اشتباه را کردهاند، یا دست بالا به بیان کلیاتی در این باره پرداختهاند و بعد سراغ اصل مطلب که ۲ کتاب بعدی باشد، رفتهاند. این در حالی است که شبکه استعاری و مفهومی «فروغ فرخزاد» از همان کتاب نخست قابل پیگیری است. طرفه آنکه یکی از واژههای بسامدی در این دوره شعر است. بخشی از این موضوع به فرهنگ شعری دهه ۳۰ مربوط میشود که در آن شاعران متاثر از رمانتیسم غربی به پیوندزدن امر شاعرانه با امر شر و تقدیس این هر دو روی میآورند. انعکاس این رویه را در شعرهای نصرت رحمانی، نادر نادرپور و منوچهر آتشی میتوان دید. البته پیش از این دهه، نیما از یکسو و هوشنگ ایرانی از سویی دیگر به استقبال چنین پیوندی رفتهاند. «فروغ فرخزاد» از این جریان عمومی در میان شاعران تاثیر گرفته که جایی در «دیوار»، «الهه خونآشام شعر» را خطاب قرار میدهد که «دیری است کان سرود خدایی را/ در گوش من به مهر نمیخوانی».
با این حال، شعر گرچه برای او نیز همچون دیگر شاعران همعصرش حامل شرارتی تقدیسشده باشد، بیش از هر چیز دیگری موضوع خود نوشتن است (و این یکی دیگر از نکاتی است که پرداختن به آن را شعرهای سه کتاب نخست «فروغ فرخزاد» تا امروز از فضای نقد فارسی طلب دارد)؛ چه آنکه امکانی است برای گریز از همه آن قیدوبندهایی که واقعیت زندگی روزمره به او تحمیل کرده است. آن گریز، بیشتر در استعارههایی همچون پرواز و سفر به ودیعه گذاشته میشود، یا آنگونه که در «قصهای در شب» یا «ستیزه» اتفاق میافتد، در صدای دری که به گوش میرسد و کسی که آن را میگشاید و در نقش راوی شعر ظاهر میشود. واقعیت زندگی روزمره برای راوی این شعرها هرگز به خودی خود مخیل نیست. بیش از آن یکنواخت و خالی به نظر میرسد که زرق و برقی داشته باشد. واقعیت زندگی روزمره برای «فروغ فرخزاد» بیداری است، در مقابل خواب و فراموشی که ستایش میشود، کامی و اتاق و خانه و شهر شیطان و شهری همچون گور آرزو است در مقابل سرزمین دور رویایی و پهنه دریاها و سرزمین صورتیرنگ پریهای فراموشی و شهر فراموشی و شهر روز. تنهایی است و حسرت و خستگی از مکر و فریب است. در دل همین شبکه استعاری است که کاراکتر «دختر خوشبخت» در کتاب «دیوار» خلق میشود؛ دختری که سواری چنین و چنان، سوار بر ستوری فلان و بهمان، از راه میرسد و او را به سوی «شهر زیبایی» میبرد. «فروغ فرخزاد» گرچه پیشتر در کتاب «اسیر» و در شعر «حلقه» چنین توهمی از خوشبختی را بر باد داده و فرجام آن را «بردگی و بندگی» دانسته، اما راست این است که کارکتر اصلی سه کتاب نخست او همان دختر خوشبخت است، با همان تصوری که از خوشبختی دارد؛ تصوری مطلقا فردی و در عین حال آمیخته با فانتزی، اما به لحاظ فانتاستیک، سخت فقیر و بیمایه. pic2
اتفاقی که در دو کتاب بعدی «فروغ فرخزاد» میافتد، چیست؟ حالا دیگر دستکم در پیوند با آن شبکه استعاری که از آن صحبت شد و مفهوم خوشبختی، میتوان به این سوال پاسخی اجمالی داد. اتاق، تنهایی، شعر و در، سر جای خودشان میمانند و بیش از پیش مفهوم خوشبختی و سعادت در کانون توجه قرار میگیرند. اما و اما نسبتی که آن عناصر مقوم صحنه شعر «فروغ فرخزاد» با یکدیگر برمیسازند، سراپا دگرگون و همزمان مفهوم خوشبختی نیز از همه آن صبغههای فانتاستیک خود تهی میشود. کارکتر اصلی دو کتاب بعدی دیگر نه دختر خوشبخت که «زنی تنها» است. گویی نیروهای مرکزگریز محوریت خود را در شعرهای «فروغ فرخزاد» وانهادهاند و جای خود را به نیروهای مرکزگرا دادهاند. در بندی از شعر ستایششده «تولدی دیگر» مینویسد: «در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است/ دل من/ که به اندازه یک عشق است/ به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد.» این لحن طعنآلودی که با آن از خوشبختی حرف میزند، در سراسر شعرهای دو کتاب آخر قابلتشخیص است. گاهی همچون شعر «وهم سبز» دیگر طعنهای هم در کار نیست و جای آن را عصبیتی مهارنشدنی گرفته است. گاه هم همچون شعرهای «مرز پرگهر» و «کسی میآید» و «دلم برای باغچه میسوزد»، نه طعنه و نه خشم که خواننده با هجوی تمامعیار سروکار دارد. اینگونه است که دیگر خبری از رویای خوشبختی نیست و جای چنین رویایی، کابوس ویرانی و جهان راززداییشده نشسته که دیگر رمقی برای رویاپردازی باقی نگذاشته است. مفهوم کودکی که حضور پررنگی در این دو کتاب دارد، گرچه آشکارا بار نوستالژیک دارد (و این نکتهای است که صفحههای بسیاری درباره آن سیاه شده)، اما بیش از آن حامل خبر ویرانی جهانی رازآمیز است که زمانی وجود داشت، چه در واقعیت و چه در خیال و حالا همه مشتهایش باز شده و رازی دیگر باقی نمانده است.
گرچه «فروغ فرخزاد» از نگاه فانتاستیک در سه کتاب نخست به سمت نگاهی آخرالزمانی در دو کتاب بعدی میچرخد، اما در این میان یک چیز تغییر نمیکند و آن فردی بودن خوشبختی و سعادت در هر پنج کتاب است؛ با این تفاوت که در سراسر دوره اول رویاهای دختر طبقهمتوسطی در کار است که از موقعیت طبقاتی خود راضی نیست و زرق و برق دنیای بهتر هوش و حواس او را با خود برده و در دوره دوم با بر باد شدن آن رویاها نقد ریشهای همه ارزشها و آرمانهای طبقه متوسط ممکن میشود. به این ترتیب، «فروغ فرخزاد» جز در مواردی نادر به سعادت جمعی نیندیشیده و همواره در همان قامت شهروند طبقهمتوسط در شعر فارسی ظاهر شده که با سوءظن به اطراف خود مینگرد و مطلقا به چیزی یا کسی اعتماد ندارد. اما و اما همین شهروند طبقهمتوسط از خلال تصاویر زوال و ویرانی در شعرهای دوره دوم خود ریشهایترین نقدها را متوجه خاستگاه طبقاتی خود کرده و شوقهای گذرا و امیدهای باطل و ژستهای توخالی آن را به تصویر کشیده است. شعرهای «آن روزها»، «باد ما را خواهد برد»، «در آبهای سبز تابستان»، «دیدار در شب»، «آیههای زمینی»، «عروسک کوکی»، «تولدی دیگر»، «مرز پرگهر»، «دلم برای باغچه میسوزد» و «کسی میآید» از آن جملهاند که بعضا به نقد تمامعیار سبک زندگی مردمان طبقهمتوسط اختصاص یافتهاند و تصاویر آرمانی آنها از خودشان را مخدوش میکنند.
پاورقی:
1- بهروز جلالی، جاداونه زیستن تا اوج، تهران: نشر مروارید، چاپ اول: 1372، صفحه 523
از میان حرفهای بهرام بیضایی در فیلم «اوج موج» ساخته ناصر صفاریان
یک - تصویری که بیضایی از نخستین مواجههاش با «فروغ فرخزاد» به دست میدهد، تصویری است موجز و فشرده. نیز چندان زنده مینماید که تکتک عناصر آن معنایی مضاعف به خود میگیرند و همچون رمزگانی سحرشده به نظر میرسند. همه چیز در این مواجهه در یک لحظه اتفاق افتاده است. همه درها باز شدهاند انگار برای آن لحظه. پس آن یک لحظه را باید توانی چنان بخشید که حق مطلب درباره اتفاقی که افتاده است، ادا شود. چنین توانی برای بیضایی یعنی دستکم گذشت سه چهار دهه. بیضایی سه چهار دهه تمام آن لحظه را تاب میآورد، تا اینکه، وقتی روبهروی دوربین کارگردانی دیگر قرار میگیرد و میخواهد از «فروغ فرخزاد» بگوید، به آن برمیگردد و بار دیگر آن را در ذهن بازسازی میکند: درهایی که یکی بعد از دیگری باز و بسته میشوند، چراغهایی که پشت سر هم روشن و خاموش میشوند، و ناگهان، آن زن که در تاریکی دست به سینه و با قلم و کاغذی مقابلش پشت میز تدوین نشسته بوده و حالا به مرکز روشنایی پرتاب شده و بهزودی بار دیگر به تاریکی خواهد پیوست؛ کافی است گلستان کلید خاموشی را بزند و در را ببندد. با این حال، بیضایی جملهای را به تصویری که سالها پیش در ذهن او نقش بسته، اضافه میکند: «احتمالا داشت یکی از شعرهاش را میگفت.» این جمله مطلقا تصادفی بر زبان بیضایی جاری نمیشود. در واقع، صحنهای که بیضایی در اتاق تدوین گلستانفیلم با آن روبهرو میشود، صحنه اصلی شعرهای «فروغ فرخزاد» است. این صحنهای است که نه فقط بیضایی، که مخاطبان شعر جدید فارسی به کرات در شعرهای «فروغ فرخزاد» - از اسیر گرفته تا ایمان بیاوریم. . . - به آن برخوردهاند. عناصر مقوم چنین صحنهای باید برای همه این مخاطبان تا اندازهای آشنا باشد: اتاق (خانه/ شهر/ قفس/ زندان/حلقه/گور/شب)، تنهایی (وحشت/ بلوغ/ ملال/ بیهودگی/ سادهلوحی/ زوال)، شعر (راز/ عشق/ کودکی/ طبیعت/ تخیل/ وهم/کلام/ صدا) و در (دریچه/ چراغ/ سفر/ پرواز/ پنجره/ آستانه). اینها همزمان که در جایگشتهای مکرر بیپایان به عناصری همخانواده تبدیل میشوند، با یکدیگر پیوندی درونی دارند و بسته به نقش محوری یا حاشیهای که هر یک در صحنه ایفا میکنند، بر دیگری تاثیر میگذارند. نکته اینجا است که بهرغم تاکید همیشگی منتقدان بر دورهبندی شعر «فروغ فرخزاد»، حضور پررنگ این عناصر در صحنه شعر او به دورهای خاص محدود نمیشود و در همه کاروبار شعری او به چشم میآید. همین است که آن را به صحنه اصلی شعرهای «فروغ فرخزاد» تبدیل میکند.
پیداست چنین دریافتی از کاروبار شعری «فروغ فرخزاد» با آن تصور رایجی که در این باره وجود دارد و به عنوان مثال، زندهیاد محمد حقوقی در جلد چهارم شعر زمان با تکیه بر واژههای بسامدی میکوشد آن را بهگونهای عینی به اثبات برساند، در تعارض است. تحلیل حقوقی از دورهبندی شعری «فروغ فرخزاد» با چند مشکل روششناختی دست و پنجه نرم میکند. نخست آنکه، این دورهبندی را پیشفرض میگیرد و سپس در پی اثبات آن میگردد و این کار را با بیرون کشیدن برخی واژههای بسامدی در کار «فروغ فرخزاد» انجام میدهد. دیگر آنکه، خویشاوندیهای استعاری واژهها در شعر «فروغ فرخزاد» را ندیده میگیرد و تحلیل خود را صرفا بر مبنای معنای قاموسی آن پیش میبرد. و نهایت آنکه، در کمال تعجب برخی از کلیدیترین واژههای فرهنگ شعری «فروغ فرخزاد» را از قلم میاندازد. واژههایی همچون شعر، رویا، شهر و خوشبختی از آن جملهاند. (خوشبختی؛ این واژه را مطلقا نباید از یاد برد. در ادامه مقاله به آن بازگشتی دوباره خواهد شد تا نقش کانونی آن در سراسر شعرهای «فروغ فرخزاد» به نقد و نظر گذاشته شود.)
در مقابل این مشکلات روششناختی، دریافت مقاله حاضر از کاروبار شعری «فروغ فرخزاد» مبتنی بر تحلیل انتقادی بیقیدوشرط شعرهای او و یافتن مبنایی نظری برای دورهبندی این شعرها است، اگر اساسا قرار به دورهبندی باشد. بر همین اساس، نمیتوان در تحلیل شعرهایی که به شدت به کارکردهای استعاری زبان وابستهاند، صرفا به معنای قاموسی واژهها بسنده کرد. در عوض باید کوشید تا معبرهایی را در متن هر یک از این شعرها و در میانشان تشخیص داد که در آنها واژهها معنای استعاری خود را با یکدیگر مبادله میکنند و گاه در همین تبدیل و تبادلها به خلق مفاهیم شعری همچون خوشبختی و لحظه در متن آثار «فروغ فرخزاد» توش و توان میرسانند که حامل رهیافتهایی اساسی در باب جهان شعری او است. تاکید بر عناصری همچون اتاق، تنهایی، شعر و در، همچون عناصر مقوم صحنه شاعری «فروغ فرخزاد» از چنین رویکردی نشات میگیرد. برجسته کردن چنین عناصری تقلیل جهان شعری شاعر نیست. قاعدتا نقطه پایان بحث و نظر در این باره هم نخواهد بود. بالعکس؛ این عناصر با همه خویشاوندان استعاریشان در کار شاعر باید راهنمای حفاری دوباره و دوباره آثار او - چه جزء به جزء و چه به صورت کلی - برای گشودن معبرهای پنهان تلقی شوند. آنچه در انتهای این معابر پنهان سوسو میزند، از قضا همان چیزی است که حقوقی در برشمردن واژههای بسامدی شعرهای «فروغ فرخزاد» از قلم انداخته و دیگران با پرداختن به مسائل کلی و گاه بیمحتوایی همچون شعر مونث (رضا براهنی)، منطق خاص شعر «فروغ فرخزاد» (مهرداد صمدی)، فرم (ضیا موحد) و زبان ساده شعر (مسعود احمدی) مطلقا به آن ناگشوده ماندهاند و آن، مفهوم خوشبختی (رویا/ خواب/ فراموشی/ پَری دریایی/ سعادت) است. البته درباره کار حقوقی، این نکته گفتنی است که اگر هم با همان رویکرد مکانیستی خود سراغ واژههای بسامدی شعرهای «فروغ فرخزاد» را میگرفت، باید با خوشبختی یا یکی از خویشاوندهای استعاری آن برخورد میکرد. بهعنوان مثال، در مجموعهشعر «تولدی دیگر» کمتر شعری را میتوان یافت که طنین این گروه- واژه از آن به گوش نرسد. معالوصف چنین گزارشی در کار حقوقی مطلقا غایب است. ظاهرا پیشفرضهای منتقد درباره موضوع نقد مانع از آن شده تا به چنین شواهدی عریان و شمارشپذیر دسترسی داشته باشد.
از آنچه تاکنون گفته شد، چنین برمیآید که سروکار ما در شعرهای «فروغ فرخزاد» با شبکهای استعاری است که حول مفهوم خوشبختی شکل میگیرد. این مفهوم در نسبت با آن شبکه استعاری که در شعرهای «فروغ فرخزاد» خلق میشود، کار میکند، فضای شعری او را گسترش میدهد و در نهایت کارکردهای تازهای را به خود میپذیرد. بنابراین برای درک درونی مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» باید بار دیگر به همان تصویری برگشت که بیضایی از نخستین دیدارش با او به دست داده و فعلا آخرین تصویر زنده و گویایی است که از او به دست ما رسیده است. چهار عنصر مقوم این تصویر دو به دو با یکدیگر نسبت دارند: اتاق با تنهایی و شعر با در. وجود این نسبتها را میتوان به حضور همزمان نیروهای مرکزگرا و نیروهای مرکزگریز در شعرهای «فروغ فرخزاد» تعبیر کرد. هر چه نیروهای مرکزگرا به تضاد میان راوی شعر با محیط و با خودش دامن میزنند، نیروهای مرکزگریز افقهای تازهای را به روی او میگشایند. به این ترتیب، شعرهای «فروغ فرخزاد» عرصهای را به وجود میآورند، برای این نیروها که در آن مرتب در حال کشاکش و تاثیرگذاری بر یکدیگر هستند.
معالوصف چنین تحلیلهایی در نهایت تا حد رمزگشاییهای ذوقی - آن گونه که به عنوان مثال، منتقدان سینما در ایران علاقه دارند - تقلیل خواهد یافت، اگر موضوع تحلیل از زمینه انضمامی آن جدا شود. این زمینه در بحث حاضر درباره مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» همان طبقه اجتماعی است که این شاعر به آن نسب میبرد و در شعرهایش کمابیش صدای آن طبقه را انعکاس داده است. مشخصا بحث بر سر طبقه متوسط و نسبتی است که شبکه استعاری و مفهومی، و در معنایی کلانتر، نظام اندیشهگانی «فروغ فرخزاد» با این طبقه برمیسازد. در این باره، اینکه «فروغ فرخزاد» به خانوادههای طبقه متوسط تعلق داشته، در مقابل نسبت شعر او با ارزشهای مسلط بر این طبقه هیچ اهمیتی ندارد؛ چه آنکه به عنوان مثال، شاملو نیز از خانوادهای طبقه متوسط برخاسته، و مانند «فروغ فرخزاد»، پدری نظامی را بالای سر خود دیده، اما شعرهایش نسبتی معنادار با طبقه متوسط را نشان نمیدهند. این در حالی است که سراسر شعرهای «فروغ فرخزاد»، صفر تا صد، نشان تعلق طبقاتی او را بر پیشانی خود میبینند. چنین نشانی بیش از هر جای دیگری بر زبان شعر «فروغ فرخزاد» است که حک میشود، یعنی همان چیزی که خود در یادداشتها و مصاحبههایش همواره به آن میپرداخت و بر امروزینبودن آن تاکید میکرد. امروز با گذشت قریب نیمقرن از درگذشت شاعر نیز همچنان تازگی زبان شعر او از اصلیترین موضوعات بحث درباره کاروبار شاعریش قلمداد میشود. با این حال، همان نیمقرن پیش محمدعلی سپانلو در سوگنامهای کوتاه به نکتهای اشاره کرد که یادآوریش حتی با وجود گذشت زمانی طولانی برای خیلیها تازهتر از زبان شعر «فروغ فرخزاد» مینماید. از قضا اشاره سپانلو در این نکته به زبان شعر «فروغ فرخزاد» است. شاعر و منتقد نکتهسنج ما مینویسد: «کلمات تازه در شعر او کم است و همه آن کلمات که برای چشم تازهگشوده تازه است، قبلا به وسیله دیگران چکشکاری و کارگزاری شده، بهویژه اینکه او ناخودآگاه نه به کلمه و نه به روال عبارت ارزش میدهد، بلکه میکوشد روال ادراکاتش را بهطور خام بیان کند.»1 نکتهای که سپانلو به آن اشاره میکند، فهم خوانندهای را که هرگز نمیتواند تازگی زبان «فروغ فرخزاد» را ندیده بگیرد، به کلی به هم میریزد: چگونه میتوان همزمان زبانی نو اختیار کرد و بر استفاده از کلمات نو تاکید داشت، اما نه کلماتی نو استفاده کرد و نه زبانی نو را بهکار انداخت؟ چنین پرسشی به خودی خود بازاندیشی زبان شعر «فروغ فرخزاد» را ضروری مینماید. این زبان، خلاف آنچه در بادی امر به نظر میرسد، زبانی است فقیر، بیرمق، بسته، با واژههای بسامدی بالا، و اگر از ابهام زبان نیمایی تا حدی خالی شده و از فخامت زبان شاملویی و اخوانی روگردان است، در مقابل از غنای زبان آتشی، سپانلو و رویایی نیز دستش خالی میماند. درست به همین دلیل است که بهرغم لحن مستقلی که دارد، سخت تحت تاثیر قرار میگیرد: در یک مجموعهشعر، نامش تولدی دیگر، هم از مثنوی مولوی متاثر میشود، هم از غزل سایه؛ هم از نثر عهد عتیق و هم از پریای شاملو. از بیخ و بن استعاری است؛ اما به سرعت فرهنگ استعاری خاص خودش را پیدا میکند و جا و بیجا به آن تکیه میزند. در عین حال، استعارههایش نیز از غنای چندانی برخوردار نیستند و به سادگی محتوای استعاریشان لو میرود. این زبان، زبان طبقه متوسط است؛ طبقهای که همواره چشم به آن چیزی میدوزد که از طبقات بالاتر سرریز میشود و اگرچه درآمد چندانی ندارد، اما گاه با زرق و برق بیشتری نسبت به پردرآمدها خود را میآراید، نقطهاتکای ثابت و محکم اجتماعی و فرهنگی ندارد، سیال و از انعطاف سیاسی و اجتماعی بسیاری برخوردار است، و به لحاظ ایدئولوژیک بیشترین تاثیر را از دولت و نهادهای فرهنگی و اجتماعی آن میپذیرد. به این معنا میتوان گفت: فروغ «فروغ فرخزاد» شاعر طبقه متوسط است و شعرهایش در نسبت با موقعیت اجتماعی و ارزشهای فرهنگی این طبقه قرار میگیرد. روشن است که از این حکم نباید نتیجه گرفت: فرخزاد در قبال خاستگاه طبقاتی خود منفعل عمل کرده و در شعرهایش ارزشهای آن طبقه را انعکاس داده است. ذیل بررسی مفهوم خوشبختی در شعرهای «فروغ فرخزاد» به نسبت میان این شعرها و آن زمینه اجتماعی بیشتر پرداخته میشود. pic1
اما آنچه سپانلو درباره زبان شعر «فروغ فرخزاد» گفت، بدون آنکه تصریح کرده باشد، پیداست که بیشتر به دو کتاب آخر او مربوط میشود. حکایت فقر زبانی «فروغ فرخزاد» و فضای تنگ و محدود شعرهایش آشکارتر از آنی است که نیازی به یادآوری داشته باشد. معذلک آن سه کتاب را در بازخوانی کاروبار شاعری «فروغ فرخزاد» هرگز نباید کنار گذاشت و ندیده یا دستکم گرفت. اغلب منتقدان این ۵-۴ دهه اخیر این اشتباه را کردهاند، یا دست بالا به بیان کلیاتی در این باره پرداختهاند و بعد سراغ اصل مطلب که ۲ کتاب بعدی باشد، رفتهاند. این در حالی است که شبکه استعاری و مفهومی «فروغ فرخزاد» از همان کتاب نخست قابل پیگیری است. طرفه آنکه یکی از واژههای بسامدی در این دوره شعر است. بخشی از این موضوع به فرهنگ شعری دهه ۳۰ مربوط میشود که در آن شاعران متاثر از رمانتیسم غربی به پیوندزدن امر شاعرانه با امر شر و تقدیس این هر دو روی میآورند. انعکاس این رویه را در شعرهای نصرت رحمانی، نادر نادرپور و منوچهر آتشی میتوان دید. البته پیش از این دهه، نیما از یکسو و هوشنگ ایرانی از سویی دیگر به استقبال چنین پیوندی رفتهاند. «فروغ فرخزاد» از این جریان عمومی در میان شاعران تاثیر گرفته که جایی در «دیوار»، «الهه خونآشام شعر» را خطاب قرار میدهد که «دیری است کان سرود خدایی را/ در گوش من به مهر نمیخوانی».
با این حال، شعر گرچه برای او نیز همچون دیگر شاعران همعصرش حامل شرارتی تقدیسشده باشد، بیش از هر چیز دیگری موضوع خود نوشتن است (و این یکی دیگر از نکاتی است که پرداختن به آن را شعرهای سه کتاب نخست «فروغ فرخزاد» تا امروز از فضای نقد فارسی طلب دارد)؛ چه آنکه امکانی است برای گریز از همه آن قیدوبندهایی که واقعیت زندگی روزمره به او تحمیل کرده است. آن گریز، بیشتر در استعارههایی همچون پرواز و سفر به ودیعه گذاشته میشود، یا آنگونه که در «قصهای در شب» یا «ستیزه» اتفاق میافتد، در صدای دری که به گوش میرسد و کسی که آن را میگشاید و در نقش راوی شعر ظاهر میشود. واقعیت زندگی روزمره برای راوی این شعرها هرگز به خودی خود مخیل نیست. بیش از آن یکنواخت و خالی به نظر میرسد که زرق و برقی داشته باشد. واقعیت زندگی روزمره برای «فروغ فرخزاد» بیداری است، در مقابل خواب و فراموشی که ستایش میشود، کامی و اتاق و خانه و شهر شیطان و شهری همچون گور آرزو است در مقابل سرزمین دور رویایی و پهنه دریاها و سرزمین صورتیرنگ پریهای فراموشی و شهر فراموشی و شهر روز. تنهایی است و حسرت و خستگی از مکر و فریب است. در دل همین شبکه استعاری است که کاراکتر «دختر خوشبخت» در کتاب «دیوار» خلق میشود؛ دختری که سواری چنین و چنان، سوار بر ستوری فلان و بهمان، از راه میرسد و او را به سوی «شهر زیبایی» میبرد. «فروغ فرخزاد» گرچه پیشتر در کتاب «اسیر» و در شعر «حلقه» چنین توهمی از خوشبختی را بر باد داده و فرجام آن را «بردگی و بندگی» دانسته، اما راست این است که کارکتر اصلی سه کتاب نخست او همان دختر خوشبخت است، با همان تصوری که از خوشبختی دارد؛ تصوری مطلقا فردی و در عین حال آمیخته با فانتزی، اما به لحاظ فانتاستیک، سخت فقیر و بیمایه. pic2
اتفاقی که در دو کتاب بعدی «فروغ فرخزاد» میافتد، چیست؟ حالا دیگر دستکم در پیوند با آن شبکه استعاری که از آن صحبت شد و مفهوم خوشبختی، میتوان به این سوال پاسخی اجمالی داد. اتاق، تنهایی، شعر و در، سر جای خودشان میمانند و بیش از پیش مفهوم خوشبختی و سعادت در کانون توجه قرار میگیرند. اما و اما نسبتی که آن عناصر مقوم صحنه شعر «فروغ فرخزاد» با یکدیگر برمیسازند، سراپا دگرگون و همزمان مفهوم خوشبختی نیز از همه آن صبغههای فانتاستیک خود تهی میشود. کارکتر اصلی دو کتاب بعدی دیگر نه دختر خوشبخت که «زنی تنها» است. گویی نیروهای مرکزگریز محوریت خود را در شعرهای «فروغ فرخزاد» وانهادهاند و جای خود را به نیروهای مرکزگرا دادهاند. در بندی از شعر ستایششده «تولدی دیگر» مینویسد: «در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است/ دل من/ که به اندازه یک عشق است/ به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد.» این لحن طعنآلودی که با آن از خوشبختی حرف میزند، در سراسر شعرهای دو کتاب آخر قابلتشخیص است. گاهی همچون شعر «وهم سبز» دیگر طعنهای هم در کار نیست و جای آن را عصبیتی مهارنشدنی گرفته است. گاه هم همچون شعرهای «مرز پرگهر» و «کسی میآید» و «دلم برای باغچه میسوزد»، نه طعنه و نه خشم که خواننده با هجوی تمامعیار سروکار دارد. اینگونه است که دیگر خبری از رویای خوشبختی نیست و جای چنین رویایی، کابوس ویرانی و جهان راززداییشده نشسته که دیگر رمقی برای رویاپردازی باقی نگذاشته است. مفهوم کودکی که حضور پررنگی در این دو کتاب دارد، گرچه آشکارا بار نوستالژیک دارد (و این نکتهای است که صفحههای بسیاری درباره آن سیاه شده)، اما بیش از آن حامل خبر ویرانی جهانی رازآمیز است که زمانی وجود داشت، چه در واقعیت و چه در خیال و حالا همه مشتهایش باز شده و رازی دیگر باقی نمانده است.
گرچه «فروغ فرخزاد» از نگاه فانتاستیک در سه کتاب نخست به سمت نگاهی آخرالزمانی در دو کتاب بعدی میچرخد، اما در این میان یک چیز تغییر نمیکند و آن فردی بودن خوشبختی و سعادت در هر پنج کتاب است؛ با این تفاوت که در سراسر دوره اول رویاهای دختر طبقهمتوسطی در کار است که از موقعیت طبقاتی خود راضی نیست و زرق و برق دنیای بهتر هوش و حواس او را با خود برده و در دوره دوم با بر باد شدن آن رویاها نقد ریشهای همه ارزشها و آرمانهای طبقه متوسط ممکن میشود. به این ترتیب، «فروغ فرخزاد» جز در مواردی نادر به سعادت جمعی نیندیشیده و همواره در همان قامت شهروند طبقهمتوسط در شعر فارسی ظاهر شده که با سوءظن به اطراف خود مینگرد و مطلقا به چیزی یا کسی اعتماد ندارد. اما و اما همین شهروند طبقهمتوسط از خلال تصاویر زوال و ویرانی در شعرهای دوره دوم خود ریشهایترین نقدها را متوجه خاستگاه طبقاتی خود کرده و شوقهای گذرا و امیدهای باطل و ژستهای توخالی آن را به تصویر کشیده است. شعرهای «آن روزها»، «باد ما را خواهد برد»، «در آبهای سبز تابستان»، «دیدار در شب»، «آیههای زمینی»، «عروسک کوکی»، «تولدی دیگر»، «مرز پرگهر»، «دلم برای باغچه میسوزد» و «کسی میآید» از آن جملهاند که بعضا به نقد تمامعیار سبک زندگی مردمان طبقهمتوسط اختصاص یافتهاند و تصاویر آرمانی آنها از خودشان را مخدوش میکنند.
پاورقی:
1- بهروز جلالی، جاداونه زیستن تا اوج، تهران: نشر مروارید، چاپ اول: 1372، صفحه 523
ارسال نظر