به هر چیزی می‌شود آب بست...  حتی شما!
احمد ناصری
امروز صبح که به اداره می‌رفتم حواسم درست سر جایش نبود. این بیشتر اوقات اتفاق می‌افتد که حواس من سرجای خودش نیست و از جای خودش بلند شده و در دنیای دیگری سیر می‌کند. اما اتفاقی باعث شد که حواسم سر جایش بیاید. تصور کنید من بودم، آقای اتفاق و حواس عزیزم. یک مثلث را تشکیل داده بودیم. چشم در چشم «حواس»ام بودم و آقای اتفاق که - در آینده بیشتر با او آشنا می‌شوید- سرش به کار خودش گرم بود. ماشین جلوی در پارک بود و شلنگ آب را روی ماشین گرفته بود و همینطور آب می‌ریخت و با خلال گوشه دندانش بازی می‌کرد. من و حواسم آرام آرام حرکت کردیم و یکی شدیم تا ببینیم آیا درست می‌بینیم؟
آقای اتفاق این جوان همیشه آریایی وگاهی دلواپس و دل‌نگران با شلنگ آب به جان ماشین افتاده. به آقای اتفاق سلام کردم. شلنگ را به طرفم گرفت و خیسم کرد و بعد هرهر خندید.لبخند زدم. یک کارمند در این دوره و زمانه چه کاری غیر از لبخند زدن بلد است؟ می‌خواستم به او بگویم که باید بروید طبقه بالا آنجا رسیدگی می‌کنند. یک دفعه «حواسم» یادآوری کرد که من اینجایم، حواست کجاست؟ قرار نیست کسی را بالا و پایین بفرستی. آقای اتفاق دوباره مشغول شد و با شلنگ همه جا را آب‌پاشی می‌کرد. هر کدام از رفقا، هم‌قطارها، اقوام و ... که رد می‌شدند برنامه‌ای بود:
- نادر جون می خوای ی کم سرتو آب بندازم برق بیفته ... بیا ... بیا ... بیا
همسایه عزیز ما، آقای اتفاق دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد و با لبخند ظریفی با شلنگ به طر‌فش آب می‌ریخت. بدبخت‌ها لبخند می‌زدند و رد می‌شدند. سروصورتم را تمیز کردم و به آقای اتفاق گفتم: «آقای اتفاق فکر نمی‌کنی تو این وضع با شلنگ ماشین شستن هدر دادن آب باشه.» یک‌هو دیدم اتفاق‌خان روبه‌رویم ایستاده. اول مانده بودم باید چه عکس‌العملی نشان بدهم. به او لبخند نمکینی زدم اما هنوز روبه‌رویم ایستاده بود و توی چشمانم زل زده بود. شلنگ را هم طوری دستش گرفته بود که انگار جان وین در دل یک وسترن ایستاده و می‌خواهد دوئل کنیم.
شلنگ همینطور باز بود و آب می‌آمد.آقای اتفاق همینطوری به سمت من قدم برمی‌داشت و یک دفعه گفت: «آقا مهندس عزیز، همسایه عزیز دیشب بارون اومده مشکل آب و اینا حله». راستش از ابعاد عمیق جمله فلسفی آقای اتفاق جا نخوردم. طبیعی بود این منطقِ با پایه و اصول. هنوز می‌خواستم به او بگویم که عزیز من آخر چه ربطی دارد؟ شما می‌دانی اگر چند نفر در شهر همینطوری ماشین بشورند چه فاجعه‌ای رخ می‌دهد. اصلا تا حالا فکر کردی که کشاورزی سنتی ما به اندازه کافی مشکل دارد و ما دیگر نباید بدترش کنیم. دلت می‌خواهد بیایی اداره تا آنقدر بالا و پایین بفرستمت تا بفهمی یک لیوان آب چه مزه‌ای دارد؟ هنوز می‌خواستم جمله‌بندی‌ها را درست کنم که دیدم آقای اتفاق خیز برداشت سمتم. او بدو، من بدو.
من می‌پریدم و او مثل یک کابوی خشمگین شلنگ را بالای سرش تاب می‌داد و به سمتم پرتاب می‌کرد. من مدام جا خالی می‌دادم و در فکر این که شلنگ آقای اتفاق کی تموم می‌شود که یک دفعه دیدم، ایستاد. من این‌ور خیابان لب جدول ایستاده بودم و آقای اتفاق آن‌ور. من نفس نفس می‌زدم و تشنه بودم و همسایه خوب ما آن‌ور سرکوچه ایستاده بود و شلنگ آب را به دهن انداخته بود و قورت قورت آب می‌خورد. از آن طرف داد زد: «آقای مهندس... راست می‌گفتی.» گفتم: «چیو راست می‌گفتم؟» گفت: «من نیمه پرلیوان رو همیشه می‌دیدم.»گفتم:«یعنی الان میخوای نیمه خالی رو{هم} ببینی و متحول بشی؟» از آن‌ور خیابون سری تکان داد و ناراحت شلنگ را زمین گذاشت و جستی زد و رفت شیر آب را بست و آمد.
«آقای مهندس بیا اینور؛کاری ندارم باهات. من اشتباه کردم.» من مانده بودم چه کنم. رفتم آن‌ور. دستش را جلو آورد. دست و روبوسی. شروع کردیم به جمع کردن شلنگ و همینطور که به سمت خانه آقای اتفاق می‌رفتیم توی افق محو شدیم. دقیقا همینجا بود که کارگردان کات داد. آقای سیروس مقدم بیرون آمد و من را در آغوش گرفت. این اولین کاری بود که من برای آقای سیروس مقدم بازی می‌کردم و خیلی خوشحال بودم اما به کارشان انتقاد هم داشتم. برگشتم گفتم: آقای مقدم فکر می‌کنم در این سریال زیاد آب بستید، آن هم به در، خیابان ، ماشین و... و امکان دارد کار خوب در نیاید.
ایشان جوابی دادند که هنوز در ذهنم مانده: «با این آبی که من به سریال‌ها می‌بندم آب کشور تامین میشه و امیدوارم در چند سال آینده یکی از بزرگترین سدهای ایران به اسمم بشه.» فکر می‌کنم حواس من باز سرجایش نیست و دارد برای خودش در دنیای دیگری سیر می‌کند آقای مقدم... آقای مقدم...